مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

یاحق

خوش امدی،زکجا می رسی بیا بنشین
بیا که می دهمت بر دو دیده جا ،بنشین

طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۰ اسفند ۰۳، ۱۱:۲۶ - سین میم
    چرا؟
نویسندگان

۱۴۱ مطلب توسط «مهرنویس» ثبت شده است

Valium

۰۹
مرداد


دقیقا بعد از تورق  دفترهای قطور آبی و نارنجی رنگم بود که به خودم قول دادم دیگر وقتی حالم خوب نیست دست به قلم و کاغذ نبرم!

ورق که می زنم تمام اتفاقات تلخ زنده می شوند...

حافظه ی فولادی غم نگهدار با تمام جزئیات کم بود،این دفترهای ۱۰۰ برگ پر از درد نوشته هم اضافه شد!

ماجراهای شیرین و قشنگ را یا ننوشته ام یا خیلی زود رد شده ام.

عهد بستم وقتی دلگیرم سراغشان نروم... خودم را به کار دیگری مشغول کنم،داستان کوتاه بخوانم،خانه را گردگیری کنم،گروه های مختلفم را چک کنم،آشپزی کنم،تلفنی از احوال بقیه جویا شوم و هزار و یک کار دیگر که در ذهنم لیست کردم تا سراغ این غم نامه ها نروم!

هنوز هم پایبندم،سراغشان نرفتم اما نتوانستم ننویسم،

آمدم و خاک وبلاگم را تکاندم و می نویسم باز!

سخت است ترکش!

وقتی می نویسم جان می گیرم انگار،غصه ام کوچک می شود،دلم روشن...

حالم را که شرح می دهم می بینم آن قدر ها که فکر می کردم هم اوضاعم وحشتناک نیست و باید بی خیال برخی افکار و توهمات مسخره شوم!

گاهی فلش می کشم و راه حل می نویسم برای خودم...نسخه می پیچم در واقع! 

گاهی حتی به خودم تشر می زنم در متن و گاهی افکارم را مسخره می کنم... بگذریم که چه ها می گذرد در صفحات دفترهایم.... اما بدون استثنا وقتی امضای پایانی را انتهای متن میزنم و اسمم را و ساعت و تاریخ را می نویسم حالم حتما چند درجه بهتر شده است! 

خود درمانی به متد خودم!

مونس تنهایی و دردهای آدم اند کاغذ و قلم! به شدت شنونده و رازدار! به شدت صبور و همراه! به شدت راهنما و گشاینده فکر و ذهن!

 و در نهایت به شدت آرام بخش و آرام بخش و آرام بخش!

 یک مسکن قوی مثل دیازپام!

 اما بدون عوارض!

باید برای عهدی که بستم تبصره گذاشت!

باز می نویسم در دفتر!

 باید اما وقتی خیلی خوب هستم  و لبریز از خوشی هم بنویسم!

باید بعدها مرور نکنم اتفاقات بد و دل گیری هایم را ! امانت بماند پیش کاغذهای نازکی که محکم تر از سنگ صبورند!

باید باز بنویسم تا بهتر شوم!

دیازپام کاغذی باید!




پ.ن:

 همان طور که گفتم به این نکته رسیدم که در آینده لازم نیست سراغ این دفترها رفت و مرور کرد... چون همان حال بد دوباره تداعی می شود!

مگر در مواقع لزوم و آن وقتی است که باز خیلی گرفته و پریشان باشی و با تورق این غم نامه ها یا به این نتیجه برسی که نه!قبلا از پس غصه ها و مشکلات بزرگتر برآمده ای و این ها تمامی ندارد و باید بلند شوی به زندگی ات ادامه دهی و غصه و حرص بی خود نخوری و یا به این نتیجه برسی که باید هرچه سریع تر یک پایان غم ناک و زیبا واشک درآور و بسی پر دردتر برای این زندگی پر از غم رقم بزنی؛)

یک تراژدی محض!

لذا در صورتی که ازین چیزها نوشتید بهتر لست بعدها سراغشان نروید تا سالم بمانید!

نوشتنشان التیام می بخشد اما مرورشان چندان خوب نیست!





  • مهرنویس

 

خیلی چالش برانگیز است!

یا باید خیلی با تجربه بود و یا خیلی باهوش برای موفقیت در این موضوع.
گاهی پیش آمده که واقعا ناراحت و افسرده ای، دل گیری از همه ی عالم، حوصله حرف زدن نداری با هیچکس و خلاصه منتظر هستی " تَقّی به توقّی بخورد" تا اشک بریزی و ضجه بزنی به حال خودت!
بقیه اما انگار نمی خواهند قبول کنند! انتظار دارن درست در همان لحظه شریک شادی هایشان باشی و بیخیال حال دلت! یا آن قدر سوال پیچت می کنند تا جایی که به مرحله سرکوفتن به دیوار می رسی یا تا می بینند گرفته ای رهایت می کنند و می روند پی کارشان!
چون انتظار ندارند اینگونه باشی! وقتی همیشه خنده رو باشی و خوشحال و گاهی وقت ها به خاطر بقیه کنترل کنی احساسات واقعیت را که مبادا حالشان گرفته شود، دیگر کسی از تو انتظار نخواهد داشت که هیچ زمانی غمگین و گرفته باشی!
این شیک ترین مثال است در مورد همان جمله ی معروف " لطف مدام تبدیل به وظیفه مسلم می شود" است!
وقتی از سر مسئولیت پذیری و دل سوزی کاری را انجام دهی که شخص ثانی و ثالث هم می توانند اما حوصله ندارند، اولش کلی ذوق و تشکر می کنند اما خدا نکند چند روز بعد از سر گرفتاری نتوانی آن کار را انجام دهی! سر سنگین می شوند و حاضر نیستند سلامت کنند!
گاهی آدم دل گیر می شود از این رفتارها خب...
 
البته این برای ما آدم معمولی ها با نیت های معمولی است!
 
وگرنه کسی که هدفش فراتر از این چیز هاست نه تشکر دیگران زمان لطفش برایش اهمیت دارد و نه اخم و قهرشان زمان قطع لطف!
اما به نظرم با توجه به شناخت مخاطب باید مدیریت کرد لطف ها را!
باید مدیریت کرد خوبی ها را! گاهی نشان دادن احساس واقعی مان به بقیه نشان می دهد که ما هم "انسانیم" و گاهی آفتابی و گاهی ابری می شویم!
تا این جا جای آدم خوبه ی ماجرا بودیم که لطف سرشارمان بر کائنات سرازیر است !!!!!:)
طرف دیگر قضیه را هم باید بررسی کرد به نظرم!
 
اینکه لطف و محبت بقیه را وظیفه تلقی نکنیم!
 
تمرینش هم از "خانواده" شروع می شود؛ و فکر می کنم مثالی بهتر از الطاف مادر و پدر و توقعات وحشتناک ما در پس این الطافِ تبدیل شده به وظیفه وجود نداشته باشد!
یا عادی شدن مهربانی های همسر یا حتی بچه ها!
این ها همان آدم های غیر عادی هستند که حتی اگر ناسپاس باشیم  هم صدایشان در نمی آید اما گاهی اگر خوب گوش تیز کنیم، صدای شکستن دلشان را خواهیم شنید!
 
#دل-نشکنیم
#عادی_نشویم
#مهربان-و-لطیف-باشیم
 
 
پ.ن
 
بنده پیر خراباتم که لطفش دائم است
ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست!
 
 
  • مهرنویس


خیلی وقت است ننوشتم! نه در دفترم و نه در وبلاگ!

آن قدر ننوشتم که وقتی چند خط بیشتر می نویسم دستم درد می گیرد، وقتی هم که می خوانم نوشته هایم را،خوشم نمی آید!

حس خیلی بدی است!

اینکه الان دوباره دفترم را باز کردم و امروز را به نثر درآوردم و یا اینکه دوباره سراغ وبلاگ آمدم به خاطر تلنگر یک نفر است.

یک نفر که امروز به دانشگاهمان آمده بود و از ارزش نوشتن می گفت.

اولش خواسته یا ناخواسته از کیفیت نوشته هایش تعریف می کرد و اینکه دوستانش او را صاحب سبک می دانند!

اما لابه لای تعاریفش حرف های قشنگ دیگری هم زد! یاد یکی از اساتیدمان افتادم، وقتی شکایت کردیم که درس ها تکراری اند و بعضی اساتید حرفی برای گفتن ندارند گفت من این طور فکر نمیکنم!!! حتی اگر درس تکراری باشد آدم های متفاوتی دارند آن را ارائه می دهند و هرکس از زاویه دید خودش آن را بیان می کند، طوری که خودش درک کرده! پس می شود متفاوت! امکان دید مسائل از زوایای گوناگون را فراهم می آورد!

اما من دوست نداشتم این طور فکر کنم! آن قدر وقت های "عزیز" در کلاسهای مختلف با برخی نا استادان تلف شده بود که دلم نمی خواست قبول کنم حرف های استاد را!

امروز اما مجبور بودم گوش دهم به حرف های مهمان! می گفت" لازمه ی نوشتن خواندن است و منظور از خواندن، صرفا خواندن کتاب نیست! بلکه خواندن محیط پیرامون است،مهم ترین فضای خواندن فضای جهان است و کسی که می خواهد بنویسد باید اول بخواند محیط را!"


منظورش همان "خوب دیدن" بود! راست می گفت به نظرم! چقدر گاهی خوب نمی بینم! چقدر ساده از اتفاقات می گذرم!

حالا وقتی خوب ببینی، خوب فکر کنی در مورد دیده ها و بعد بنویسی تاملاتت را "عمیق" می شوی!

این بود که دلم برای نوشتن تنگ شد!

اما الان عجیب سخت است برایم نوشتن....





  • مهرنویس


این چند وقتی که حسابی درگیر تدارکات مراسم عروسی هستیم تجربه های خوبی به دست آورده ام که شدیدا مایلم درمیان بگذارم باشد تا دیگران مثل ما طی این فرایند سخت و فشرده اما شیرین اذیت نشوند.

اول اینکه به نظر من اگر شرایط جور باشد بهتر است که همان اول ازدواج یک جشن کوچک به عنوان جشن عقد یا نامزدی یا هر چیز دیگر گرفته شود و به مهمانان اعلام شود که مراسم عروسی وجودندارد و عروس و داماد بعد از یک سفر یا بدون سفر حتی، هر وقت آماده باشند و صلاح بدانند به خانه شان می روند تا بقیه چشم نکشند که کی عروسی فلانی می رسد و بلاخره کی قرار است بروند سرخانه و کاشانه شان!


دوم اینکه اگر واقعا اهل عمل کردن نیستید قبل از عروسی شعار ندهید که برای عروسی خودم فلان کار را میکنم و فلان کار را نمیکنم و فلان هزینه اضافی است و .... چون بعدش که تحت فشار خانواده ها و وسوسه های درونی و جو جامعه و عرف و .... قرار بگیرید دست به کارهایی می زنید که خودتان شرمنده خود و تصمیم های شیکتان می شوید...درد دارد...این کار را با خود نکنید!



سوم این که خودتان را با هیچکس به جز خودتان مقایسه نکنید و تلاش کنید در نوع و سطح خودتان خوب باشید و برای شادی مهمانان، خود و خانواده محترم را عذاب ندهید...به قول مادربزرگهامان در دروازه را میشه بست اما در دهن مردم رو.... بلاخره هر مراسمی یه سری کمبودها و مشکلات و حواشی رو داره.

پس زیاد ایده آل گرا و طلب نباشید و سعی کنید چیزهایی هم برای خوش گذرونی خودتون در نظر بگیرید و چشم و هم چشمی و حرف مردم رو هم نادیده بگیرید، بلاخره برخی هستند که چشمشون رو روی تمام خوبی ها می بندند و کم و کاستی ها رو زیر ذره بین می برند...اون ها رو به حال خودشون رها کنید!



اما مزایای توصیه اول اینه که بعد از مراسم عقد فرصت کافی برای خرید وسایل خونه و پیدا کردن یک جان پناه :) و بقیه خرده کاری ها دارید و استرس ندارید که حتما تا فلان روز همه چی تکمیل باشه.یعنی استرس خونه و اسباب خونه و خرید و مراسم عروسی باهم رو ندارید. چرا که مراسمتون رو قبلا گرفتید و می تونیدبا آرامش و صبر و حوصله خونتون رو آماده کنید.


حرف زیاده اما زیاده گویی خسته کننده

شما هم اگر تجربه و توصیه ای دارید(که قطعا بی تجربه و توصیه نیستید) سراپاگوشیم:)


التماس دعا

  • مهرنویس

از زمزمه دلتنگیم از همهمه بی زاریم

نه طاقت خاموشی نه تاب سخن داریم

آوار پریشانی است رو سوی چه بگریزیم؟

هنگامه ی حیرانی است خود را به که بسپاریم؟

تشویش هزار "آیا" وسواس هزار "اما"

کوریم و نمی بینیم ورنه همه بیماریم

دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته است

امروز که صف در صف خشکیده و بی باریم

دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را

تیغیم و نمی بریم ابریم و نمی باریم

ما خویش نداستیم بیداریمان از خواب

گفتند که بیدارید گفتیم که بیداریم

من راه تو را بسته تو راه مرا بسته

امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم


"حسین منزوی"

  • مهرنویس
آدم باید همیشه حواسش به خودش باشد.
آن قدر درگیر یک نفر نشود که خودش را فراموش کند.
خود واقعی آدم که فراموش بشود چیز بدی است!
بعد که درگیری و تلاطم تمام شد و دلت هوس خودت را کرد می بینی که نیستی...
یا شاید هم هستی اما خودت نیستی
اینجاست که می گوید: گاهی دلم برای خودم تنگ می شود!
خودخواهی چیز خوبیست گاهی
این که یک نفر را آن قدر بزرگ نکنی که خودت را فراموش کنی...
شاید بشود گفت هرکه خود را فراموش کند خدا را....
باید مواظب خودت باشی...
اصلا آدم باید همیشه حواسش به خودش باشد....
  • مهرنویس

فصل آخر

۲۵
بهمن

چند وقتی می شد که رمان نخوانده بودم.

نه به این معنی که رمان شناس و رمان خوان حرفه ای هستم...گاهی اگر وقت باشد و حوصله دنبال کردن یک داستان و درگیرشدن شبانه روزی با ان را داشته باشم.

تعطیلات بین دو ترم بود و بعد از آن درگیری بزرگ با امتحانات هوس کردم کتاب بخوانم از نوع رمان و غرق کنم خودم را در یک دنیای دیگر...

اصلا بشوم یک انسان دیگر و برای مدتی بیرون از دنیای آشنا و اتفاقات تکراری زندگی خودم یک طور جدید زندگی کنم....طوری دیگر ببینم و فکر کنم!

همه ی این ها در ذهنم بود اما اینکه دقیقا چه رمانی بخوانم نمی دانستم.

یاد او افتادم که با شوق باز می کرد کتابش را و سرکلاس می خواند.هر زمان به عقب بر می گشتم مشغول خواندن بود و استاد مشغول مثلا تدریس.

کتابش را گرفتم..از این کتاب سبک هایی بود که خیلی دوست دارم.همان هایی که برگ هاشان کاهی می زند و بوی خوب می دهند. یک صفحه را باز کردم...ساده روایت شده بود....

اسمش هم برای من وسوسه کننده بود.

"پاییز فصل آخر سال است"

این شد که به اولین کتاب فروشی که رسیدم سراغش را گرفتم.

 عادت ندارم داستان ها را نیمه رها کنم و به کار دیگری مشغول شوم.

احساس می کنم گم می شوم....ذهنم بدجور به هم می پیچد و آرامشم را می گیرد.

این شد که نشستم و خواندم و خواندم و خواندم تا تمام شد....(البته  نه اینکه بست نشسته باشم و تمامش کنم....منظور خواندن در یک روز است)

اما انگار هنوز منتظر بودم.... دوست نداشتم این طور تمام شود... خسته شده بودم....

خودم ،روحم و چشم هایم!

هر چند گاهی لذت بردم از روایت ساده ی برخی از احساس ها که برایم ملموس بود اما برای من درگیری شیرینی نبود...

هر چند برخی قسمت ها را خط کشیده ام تا دوباره چشمم بیفتد و ببینم و تازه شود برخی احساس ها و حرف ها...

اما شاید دوباره سراغش نروم.


پیشنهاد به دوستانم که روحیاتی شبیه به من دارند:

اگر نخوانده اید  این کتاب را ضرر نکرده اید!😊

  • مهرنویس


پر از خنده ام و انرژی...دلم می خواهد فریاد بزنم...بلند بلند بخندم....می بینمش...

حالش خوب نیست...حوصله ی من و انرژی ام را هم ندارد....اگر انگونه باشم که هستم فرار می کند....ناراحت تر می شود حتی‌...می شوم یکی مثل خودش...لبخند کمرنگ و جدی البته....

پر از دردم،پر از بغض،از آن حال هایی که وقتی دلت برای خودت می سوزد آن شکلی می شوی...پر از گریه اصلا...پر از توقع و انتظار.....پر از "حرف های نگفته"...می بینمش....

می فهمم تحمل من و حالاتم را ندارد...محل نمی دهد در این صورت....از "بی محلی" می ترسم.....هنوز نرسیده ام به او لبخند میزنم،با انرژی سمتش می روم...انگار نه انگار!

دردم از درون می کشد مرا....رهایم نمی کند.....دیوانگی ام را که می بیند ارام می شود....بعد از رفتن او اما من می مانم و احساسم....احساسی که زیر پای خودم لِه شده!


تظاهر می کنم!

به ان چه نیستم....

و ضربه می زنم

به آن چه هستم....

شاید در دلم اسمش را بگذارم فداکاری!اینکه بقیه چه گناهی دارند که جور احساست را بکشند حتی اگر مقصر باشند؟!

شاید هم از رها شدن و تنهایی می ترسم....

تظاهر می کنم!

جمع می شود دردها و عقده ها....و روزی "بوووووووممممم"

روزی که دیگر نتوانم تظاهر کنم!





پ.ن

متظاهر نباشید حتی اگر مجبورید....

مدیون خودتان و احساستان نشوید...

از من نصیحت...از شما....

هر طور صلاح است

  • مهرنویس

مقواااا

۲۲
مرداد


قول داده بودم یک روز سینما برویم و از آن فیلم های کمدی ببینیم.

بلاخره بعد از یک ماه وفا کردم به الوعده و هعی کاش هرگز وفادار نبودم...

آدم دوست دارد وقتی برای دیدن یک فیلم کمدی و طنز می رود، واقعا کمدی ببیند و از ته دل بخندد و بفهمد....اصلا بفهمد و بخنددو فکر کند...

راستش تا به حال برای دیدن یک کمدی به سینما نرفته بودم و راست تر آن که اصولا وقت نمیگذارم برای دیدنشان.....

با دیدن این مثلا فیلم از خودم بدم آمد که رفتم و نشستم و دیدم وتا آخر ماندم.....
هییییییییییییییچ بود این به اصطلاح فیلم.....به قول بزرگی:) مقوااااا بود اصلا.....فیلم نبود که....

کمدی یا طنز(comedy): به موضوعات خنده دار می پردازد و داستان موضوعی شااااد دارد.
اگر انصافا این تعریف کمدی باشد،پس آن چیزی که ما دیدیم چه بود واقعا؟؟؟؟
نه داستانی،نه موضوعی،نه هدفی.....صرفا یک عده که یا نمی فهمند و یا احساس می کنند مردم نمی فهمند دور هم جمع شده بودند و به معنای واقعی کلمه ادا در می آوردند.... از کلیشه ای ترین شوخی های بی مزه گرفته تا سخیف ترین آنها....

اگر قرار است ساختن یک فیلم کار فرهنگی باشد که قرار است و اصلا باااید این طور باشد،این مقوا یک ضد فرهنگ و ضد ارزش بزرگ بود که فیلم و کارگردانی و فیلم نامه نویسی و بازیگری و اساسا فرهنگ را زیر سوال می برد...
و در تعجبم از دوستانی که با تمام وجود سعی می کردند بخندند به چیزهایی که خنده آور نبود....شاید حیفشان از بلیت به هدر رفته و وقت به هدر رفته تر می آمده....شاید هم....نمیدانم!

و در تعجبم از عده ای که به خود جرات می دهند که یک هیچ به تمام معنا و بدون معنا :) را به نمایش بگذراند....
البته حق هم دارند...خووووب فروش می رود...

هعی.....

الهی گذرتان به این مثلا فیلم ها و در حقیقت هیچ و پوچ های مسخره ی حرص درآور نخورد....





3. کمدی یا طنز (Comedy): به موضوعات خنده دار می پردازد و داستان موضوعی شاد دارد.

برگرفته شده از sepantabn.blog.ir


3. کمدی یا طنز (Comedy): به موضوعات خنده دار می پردازد و داستان موضوعی شاد دارد.

برگرفته شده از sepantabn.blog.ir

  • مهرنویس

هبوط

۰۴
مرداد

سه ماهی هست که درگیر خواندنش هستم...

قسمتهای اول کتاب را نمی توانستم بفهمم:) از بس پر بود از آرایه های مختلف و زیبایی های ادبی حرص درآور...

سخت بود راستش برای من!

اما هر چه پیش می رفتم برایم جذاب می شد کتاب...بعد دوباره می رسیدم به آن قسمتهای غیر قابل فهم و البته زیبا از نظر ادبی...

و باز صفحه های پر از نکته های خواندنی و حرفهای دلی...هنوز هم تمام نشده کتاب...نمیدانم چرا واقعا...من سرعت بالایی در خواندن دارم اما خب گاهی خسته می شوم و می رود تا چند روز بعد که دوباره بیایم سراغش....

کتاب خوبی است برای لحظه هایی که دلت می خواهد فکر کنی و سوژه ای نداری...حتی برای لحظه هایی که احساس می کنی دغدغه ای نداری و دلت دغدغه ی فکری می خواهد...

فقط توصیه می کنم حتما یک برنامه برای خواندنش داشته باشید تا مثل من 3 ماه طول نکشد و یادتان نرود هر آنچه خوانده و فهمیده اید...


شاید قسمتهایی از کتاب رو گذاشتم در مطالب بعدی.


  • مهرنویس