مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

یاحق

خوش امدی،زکجا می رسی بیا بنشین
بیا که می دهمت بر دو دیده جا ،بنشین

طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۰ مطلب با موضوع «مادرانه هایم» ثبت شده است

در طول شب تا صبح دوبار شیر می خواهد، دوم بارش حدوا ساعت 5 صبح است. بیدار می شوم تا شیشه را آماده کنم که صدایش بلند می شود، باید بغلش کنم تا برادرش بیدار نشود.

با هم شیر را آماده می کنیم و امیرعلی بیدار می شود و می گوید:مامان، پا، پا(یعنی مرا روی پاهایت بگذار تا بخوابم)

امیرحسین را روی تشک می گذارم و شیشه را در دهانش، امیرعلی را روی پا. خیلی کم پیش آمده که وقتی بیدار می شوند فقط یکیشان بیدار شود، اغلب با هم بیدار می شوند و این اوایل سخت به نظر می آمد، حالا اما عادت کرده ام، مثل تمام عادت های مادرانه ای که بعد از تولد امیرعلی شکل گرفتند.

بعد از خوردن شیر خیلی خودش را این ور و ان ور می زند تا بخوابد، ورم لثه هایش چند روزیش بیشتر شده اما خبری از دندان ها نیست و حس مادرانه ام می گوید لثه هایش اذیتش می کنند.

پاشنه ی پای راستم به خواب رفته،تشک امیرعلی را آرام روی زمین می گذارم و حالا توبت امیرحسین است. 

تا می گذارم روی پا امیرعلی همان طور گیج گریه می کند و می خواهد که روی پا برگردد. شرح و تفصیل چگونه خواباندنشان طی شب تا صبح طولاتی ست و جذاب نیست اصلا برای نوشتن و خواندن، بگذریم

زمان زیادی گذشته و بیم دارم نمازم قضا شود، خداروشکر خوابیده اند، نمازم را می خوانم و یک بار دیگر میانگین درصدهای چند رتبه زیر20 را با خودم مقایسه می کنم و بعد بیهوش می شوم.(از جمله دیوانه بازی های ادامه دار بعد کنکور)

ساعت 7:15 با حال بدی بیدار می شوم، سعی می کنم دوباره بخوابم و خوشحالی عمیقی دارم از بیدار نشدن پسرها.

7:30 امیرعلی بیدار می شود، راضی اش می کنم که بخوابد، معمولا راضی نمی شود اما این بار خداراشکر رحم کرد به حال نزار مادرش.

بعد از او امیرحسین و... تا 9:30 نوبتی با نق نق بیدار می شوند و به نوبت روی پا و من هم در این بین چرت های پراکنده ای میزنم...

خواندن این های سودی ندارد برای شما، راستش می دانم این روزها مثل باد گذر خواهند کرد، دوست دارم به یادگار بمانند، هرچند سخت و خسته کننده. 

امروز اما از آن روزهایی ست که حال جسمی ام مساعد نیست و این باعث شده بی حوصله باشم. 

برای همین فقط از بچه ها مراقبت می کنم و به سراغ هیج کار دیگری نمی روم. 

باران زده، آخ که چقدر دلم میخواست بزنم بیرون، اگر بچه ها بزرگ تر بودند قطعا خانه نمی ماندم اما الان نمی شود، بشود هم سختی اش می چربد به کِیفش... 

پنجره را باز می کنم و امیرعلی ذوق دارد که خیابان را نگاه کند. 

هوای تازه وارد خانه می شود، حالم بهتر است. 

کمی ظرف می شورم و دور و بر پذیرایی را مرتب می کنم. منتظرم تا از راه برسد و بچه ها را به او بسپارم و خودم به خلوت خودم، اشپزخانه بروم و به بهانه درست کردن شام کمی تنها باشم آن جا. 

پادکست و هندزفری را اماده می کنم. می آید، پادکست شروع می شود و من غرق می شوم در دنیای خودم. 

نیم ساعتی بیشتر دوام ندارد، بچه ها خیلی شیطنت دارند و او خسته است، خودش چیزی نمی گوید، خودم متوجه می شوم که نیاز به کمک دارد. 

شام را می آورم، همزمان فیلمی که دو روز پیش دانلود کرده بودم را می گذارد تا ببینیم. 

غذا نمکش زیادیست انگار، خودم می گویم وای شور شده، ببخشید

انکار می کند، می داند از صبح حال جسمی مساعدی نداشته ام و خسته ام حالا.

شروع خوبی دارد فیلم اما انگار الان وقت دیدنش نیست، چرا که

امیرعلی یک ربع تمام گریه می کند که گوشی می خواهد و تکنیک همدلی و جزیره مسخره بازی و بغل و بوس و باقی مسائل کارساز نیست. البته که من هیچکدام را به کار نمی گیرم طی شام و پدرش است که تلاش می کند 

سرم پر از صدا شده و گریه هایش حسابی اعصابم را خرد کرده، اما  چشم های اشکی اش مادر مهربان درونم را تکانی می دهد و سرزنش می کند، بغلش می کنم، قصد آرام شدن ندارد. 

به او می گویم بیخیال فیلم شویم فعلا، موافق است. 

حالا هر دو شروع به گریه می کنند. تشک ها را آماده می کنم، امیرحسین را بغل می گیرم و به امیرعلی می گویم که بیاید تا بخوابیم.

حدس میزنم کلافگی اش بخاطر انرژی زیادی هست که امروز خیلی تخلیه نشده، فردا اگر هوا خوب باشد به حیاط می برمش تا حسابی بازی کند، اگر خدا بخواهد. 

او امیرحسین را می گیرد و من امیرعلی را روی پا می گذارم، بعد هم امیرحسین را تحویل می گیرم و بعد بیست دقیقه هر دو به خواب می روند. 

بعد از خوابشان حس رهایی دارم،یک زمان تنهایی

این ترانه در سرم اما تکرار می شود:

شنبه روز بدی بود، روز بی حوصلگی

وقت خوبی که می شد،غزلی تازه بگی.... 

 

"الحمدلله علی کل حال"

 

  • مهرنویس

ساعت 6:30

_صبح به خیر

_....

_سلام

با ضعیف و ناراحت ترین صدای ممکن جواب می دهم:سلام.

اگر جوابش واجب نبود که باز هم سکوت جایز بود در منطق من، منطق که نه، در مانیفست احساسات من. 

هم چنان بالای سرم ایستاده و می فهمم  نگاه می کند، من هم نگاه می کنم، اما نه به او، به طفلی که از یک نیمه شب تا 6:30 صبح دل درد داشته و گریه می کرده و هنوز هم آرام نشده کاملا.

می رود تا آماده شود، صدای سشوار را به صدای جاروبرقی تغییر می دهم شاید چاره بیفتد و کمی بخوابد این پسر.

وقت رفتن هم چند دقیقه ای کنارم می ایستد و نگاهم می کند تا حرفی بزنم. 

کلی جمله در ذهنم آماده کرده ام که صبح دم رفتنش، مثل تیری پرتاب کنم و تخلیه شوم،اما حالا...حالا می دانم سکوتم بهتر به او می فهماند که بدجور خسته و عصبانی هستم.

می فهمد که قصد حرف زدن ندارم، خداحافظی می کند و می رود.

و پسری که هم چنان بیدار است و نق می زند.

تقصیر او نیست این حجم خستگی، خودم اصرار دارم او شب ها بخوابد تا صبح بتواند بیدار شود، کارش زیاد است و سنگین، می گویم من صبح می توانم استراحت کنم، تو نه. 

اما نمی دانم چرا اینقدر عصبی هستم از اینکه دیشب کمکم نیامده، منطقی نیست این عکس العملم... 

بعد از رفتنش برادر پسر هم تکانی می خورد و غلتی می زند، آهی می کشم، می دانم وقت بیدارشدنش است و حتی اگر نوزاد خانه مان بخوابد، باز من نمی توانم بخوابم.

در ذهنم مرور می کنم:امیر حسین که خوابید امیرعلی را بالا پیش مامان می برم تا خودم هم بخوابم.

بعد آن قسمتِ خیلی مادرِ نامنعطفِ وجودم فریاد می زند:بی خود می کنی! بچه های تو هستند، بقیه چه گناهی کرده‌اند که بی خواب شوند. تسلیمش می شوم،درست می گوید. 

به جایش به  این فکر می کنم که به جای یک ساشه، دو ساشه مولتی کافه را در فنجان بریزم، بعد یادم می آید جایی خوانده ام که مصرف زیاد کافئین ممکن است زمینه افسردگی را فراهم کند، در این شرایط فقط افسردگی را کم دارم! این می شود که به یکی اکتفا می کنم، البته هنوز در ذهنم.

امیرحسین که می خوابد زیر کتری را روشن می کنم و کنارش دراز می کشم.ساعت7:45 است. 

رو به سقف خانه می گویم:خدایا، جفتشان تا 9/30 بخوابند و من هم.

بعد بلند می گویم:می دانم این طور نمی شود! از عمد این را می گویم که پیش خدا مظلوم نمایی کنم و دلش برایم بسوزد،بلکه واقعا همه تا 9:30 بخوابیم. 

چشم هایم را می بندم. چند خواب مزخرف و ترسناک و مسخره ظاهر می شوند و بعد صدای امیرعلی که مشغول بازی با لگوهایش است.

ساعت9:20 است، خوشحالم که خدا صدایم را شنیده و خوابیده ام. 

دلم نمی خواهد بلند شوم، اما نق نق های امیرحسین  پررنگ تر می شود و می فهمم که گرسنه است، شیشه را آماده می کنم و بعد هم امیرعلی مَمی(غذا، هرچیزخوردنی) می خواهد و باید صبحانه حاضر باشد. 

با اینکه تقریبا دوساعت خوابیده ام اما بی خوابی شب بی حال و خوابالودم کرده. 

ساعت 10 است و امیرحسین هم چنان نق می زند، امیرعلی هم از من می خواهد تا برایش با لگوها بوس(اتوبوس) بسازم و بهانه می گیرد. 

نهار را می گذارم، نهار روزهای بی حوصلگی، آبگوشت. 

خوشم می آید از این غذا، مواد را می چپانی در قابلمه و سه ساعت بعد سراغش می روی، آماده است و خوشمزه. 

تنها زحمتش کوباندن دنبه یا چربی و اضافه کردن نمک و رب در اواسط پخت است. 

دیگر کم آورده ام. امیرعلی را بالا می فرستم و امیرحسین را می خوابانم. خودم هم کنارش می خوابم. اما انگار قصدش خوابیدن نیست. هزار بار بیدار می شود و هزار بار بیدار می شوم. 

آخرِ سر نگاه تندی به مادر نامنعطف وجودم می کنم و زنگ می زنم واز مادرم می خواهم که نجاتم دهد از بی خوابی. 

مادرِ نامنعطف، نگاه معناداری می کند، سری به نشانه تاسف تکان می دهد و نچ نچ کنان عبور می کند. 

مادر خسته ی وجودم اما محکم بغلم می کند و آهی از سر آسودگی کشد. 

و من برای دو ساعت بی دغدغه و آرام به خواب می روم. 

ساعت یک که بیدار می شوم پر از انرژی و نشاطم. دستی به سر و روی خانه می کشم و دنبال بچه ها می روم. 

____________________________________

شاید بعد از خواندن این روایت با خود بگویید تو که کاری نکرده ای که این چنین خسته ای! بی خوابی اینقدر اذیت کننده است؟ 

باید اعتراف کنم درد واقعی بی خوابی کشیدن شبهای متوالی را نه آدمی که برای دیدن سریال مورد علاقه اش بی خوابی کشیده(منظورم فقط شما دوتا نیستید) می فهمد نه آدمی که  مشغول هر کاری جز بچه داری در شبانه روز است... 

درد فرسوده کننده اش را فقط یک مادر می فهمد که استراحت ندارد، هم مادر است، هم خانه دار، هم اشپز، هم همسر و هم مادر​​​​​​. 

 

 

پ. ن

قصدم این نیست که مادری را ترسناک و زجرآور نشان دهم که حقیقتا هم اینگونه نیست، تنها قسمتی از روزم را روایت کردم که قطعا هر روز با روزهای قبل و بعدش متفاوت است و میان این همه خستگی، شیرینی هایی ست که روح مادر را جلا می دهد و به وجودش وسعت می بخشد. 

 

 

 

 

 

  • مهرنویس

​فکر می کردم بعد از تولد دومی، فقط اولی ست که حسادت و احساسات منفی را تجربه می کند،فکر نمی کردم من هم درگیر این احساسات شوم اصلا... 

پیش بینی نمی کردم مرا پس بزند و بچسبد به مادرم و از او جدا نشود و مرا نخواهد... 

این ها را که می نویسم بغض دارم و اشک

از صبح سعی می کنم مثل همیشه با او بازی کنم، ارتباط بگیرم،اما نگاهش فرق کرده، غریبی می کند انگار... 

حالم بد است، برای حال دلم دعا کنید. 

به خودم می گویم هر دومان به زمان احتیاج داریم، بر می گردد دوباره و می چسبد به من... 

میدانم هم که اوضاع تغییر می کند و پذیرش در او ایجاد می شود به لطف خدا. 

اما الان دل وامانده ام شدیدا می خواهد مامانش باشد، همان مامان همیشگی که محکم "بغلم"  می کرد و می فهمیدم با دیدنم ذوق می زند.

رورهای پر بحرانی را می گذرانم

محتاج دعایم

  • مهرنویس

دارم روزهایی را زندگی می کنم که هم خیلی می ترسیدم از آمدنشان، هم نگران بودم بابتشان و هم لحظه شمار برای رسیدن و تجربه کردنشان!

خودم را آماده کرده بودم برای تجربه دردهای وحشتناک، برای درک نشدن، برای روزهایی که از بدنم متنفر می شوم و دلم می خواهد تمامم را بردارم و از این بدن خسته و له و برش خورده و دوخته شده فرار کنم.

برای لحظه کُشنده ی پایین آمدن از تخت برای اولین بار، انتظار برای مرخص شدن و فرار از بیمارستان، درد بخیه ها بعد هر بار رد شدن از روی سرعت گیرها تا رسیدن به خانه، لحظه مواجهه پیش بینی ناپذیر امیرعلی با برادرش، واکنش های اطرافیان، برای افسردگی احتمالی، برای پذیرش حرف ها و رفتارهای حرص درآور برخی آشنایان و...

این ها را برای خودم لیست کرده بودم تا آماده باشم. تا در موردشان فکر کنم و بهتر مواجهه داشته باشم. 

و هزار بار راضی هستم از این کار

و هزاران بار خدا راشکر بخاطر تمام زندگی و خصوصا این چند روز 

چند روزی که الحمدلله خوب گذشت و احوالاتم خوب است

هر چند درد جسمانی خیلی خیلی بیشتری را از دفعه قبل تجربه می کنم و مسئولیتم هم بیشتر شده، اما روح من، جان من، فعلا آرام است خدا را شکر.

جز چند رفت و آمد گذری احساسات منفی بابت اینکه نمی توانم خیلی کنار امیرعلی باشم فعلا، حال روحم خوب است.

نفس می کشم، خوب نگاه می کنم، جزییات قشنگ را به خاطر می سپارم و زندگی می کنم. 

گاهی هم از خودم تعجب می کنم.بیشتر از انچه انتظارش را داشتم مقاومت نشان دادم، تحمل کردم.

دلم می خواهد تمام این لحظات را، با تمام عطر و رنگ و حسشان، جایی در بهترین قسمت ذهن به خاطر بسپارم.

ان وقت هر زمان، هرجا کم آوردم و خسته شدم، فایل خاطرات "دومین بار که مامان شدم"  را بردارم و ورق بزنم. دلم می خواهد تمام این روزها را از بَر کنم! 

روزهای سخت و شیرین! 

هنوز اول راهم

می دانم روزهای خیلی سخت، خیلی شیرین و انواع خیلی های دیگر در راهند 

برای تمامشان، الهی مددی!

 

 

 

  • مهرنویس

خودم هم حالم را نمی فهمم... 

گیج و سردرگم و البته نگرانم. 

برای اولین بار تجربه ی خوبی نداشتم از آن اتفاق

هر چند که خداراشکر همه چیز به خیر و سلامتی بود، اما حال من و خصوصا روان و دلم اصلا خوش نبود... 

هر صبح با خستگی و درد بلند می شدم و هر غروب غم تمام عالم می نشست روی دلی که انگار کلی زخم خورده بود. 

می خندیدم، زندگی می کردم، مادری هم... اما حقیقتا آشوب بودم. 

هیچ کس، هیچ کس در آن زمان مرا نفهمید و کنارم نبود. 

انگار که آسمان سوراخ شده باشد و نوزاد افتاده باشد بغلشان، زمین هم دهن باز کرده باشد و مرا، تمام مرا بلعیده باشد... 

هیچ کس مرا نمی دید انگار.... مراقبم بودند، خیلی زحمت می کشیدند، از نوزاد نگهداری می کردند، غذای خوب و مقوی و کمک زیاد...هنوز شرمنده محبت های ناتمام مادرم هستم... 

اما... درد من عمیق تر از این حرفها بود... هزار بار خداراشکر که دغدغه نگهداری و کمک گرفتن نداشتم و با این حال باز حال روحیم چنین بود. 

هیچکس مرا نمی فهمید... اندوه درونم را... دلم میخواست یکی فقط گوش باشد و من بگویم زهرای الان چه حسی دارد... 

چه می کشد! چه کشیده در آن ساعات پر استرس بیمارستان. 

گوشی نبود اما... همه می خواستند من فقط شاکر باشم بابت داشتن چنین لحظاتی و حق هم داشتند... 

چون هیچکدام "من"  نبودند. 

حالا که قرار است دوباره آن روزها تکرار شود، این است حال من... 

گیج و سردرگم و نگران و ترسان 

نکند این دفعه حال بدتری داشته باشم؟ 

نکند فلانی مراعات حالم را نکند و نفهمد مرا؟ 

پسر بزرگه را چه کنم؟ نکند برای هیچکدامشان کافی نباشم؟ 

کلی حرف در ذهنم دارم که به اطرافیانم بگویم... 

کلی توصیه و نصیحت

چون نمی دانم بعد تولد نوزاد حالم چطور خواهد بود. 

می ترسم از حال بد...

از حال بدی که هنوز نیامده و اصلا معلوم نیس تجربه خواهم کرد یا نه... 

خوانده ام که این احوالات تا دوهفته پس از زایمان طبیعی ست، بالا و پایین شدن سطح هورمون ها و ازین صحبت ها... 

ولی عمیقا آرزو می کنم این بار شادی باشد و حال خوب!

محتاجم به دعایتان:) 

 

 

  • مهرنویس

همه چی آرومه!

۱۰
خرداد

20 ماهی هست که مادرم، طی این مدت صوت ها و کتاب ها و کارگاه های فرزندپروری را پیگیر بودم و چیزهای خوبی هم یادگرفتم الحمدلله.

اما حالا می خواهم نکته ای را خواهرانه یادآور شوم که تجربه شخصی خودم هست.

شنیده اید که می گویند:هیچ وقت خوبی بچتو رو جلو بقیه نگو! چون دقیقا برعکسش میشه:)

من یک بند دیگر به این توصیه حکیمانه اضافه می کنم و آن این است که:هیچ وقت بدی و اذیت های بچت رو هم پیش بقیه نگو! چون رفع که نمیشه هیچ، اعصاب خودت هم از توصیه های رنگاوارنگ و نگاه های منفی دیگران به بچه خرد می شه. 

می دانم اغلب آدم خسته می شود از بچه داری و شب بیداری و نق و نوق و قشقرق های مداوم و بدغذایی و... 

بلاخره هرکس به چندین مشکل در حوزه پرورش فرزند دچار است، گفتنش هم ممکن است گاهی بقیه را با شما همدل کند و بگویند:آخی! تو عجب مادر طفلک و صبوری هستی و.... اما بقیه ی دیگری هم وجود دارند که فقط بلدند توصیه های بیخود بکنند و بعد هم نگاهشان نسبت به کودک تو منفی می شود."آره فلانی از بچگی همینجور غرغرو بود، از بچگی گریه هو بود و..." 

البته بقیه ای هم هستند که همراهند و مرهم. 

من خودم برای هر دو دسته ناله کرده ام

دسته دوم را هنوز هم سراغشان می روم و از مشکل کودکم می گویم، چون می دانم اگر راه حلی بلد باشند دلسوزانه و آگاهانه در اختیار می گذارند و ضمن آن همدلی می کنند. اما دسته اول نه....

به تو برچسب مادر ناکارآمد بی تجربه می زنند و به بچه ات برچسب های مختلف و خود را دانای کل می دانند. 

یادشان رفته از مادری خودشان، از مشکلات بچه ها...

پس پیش هر کس نباید گفت این دردها را، این سختی ها را... 

سکوت باید کرد

تقریبا همه از بدخوابی پسر خبر دارند، هنوز هم ادامه دارد. 

اما الان می دانم لازم نیست شرح دهم احوالاتم را

از چنین حرف هایی بریده ام دیگر:

_حتما سیر نمیشه 

_دل درد نیس؟ 

_شبا اب جوش نبات بده🙄

_خسته نمیشه😑

_ طی روز نخوابونش خب☹️

همه هم تقصیر این زبان است و دل کم طاقت! خب ساکت شو دختر. 

تو که اذیت می شوی از این توصیه های ناتمام لب نگشا. 

تو راست می گویی، سخت است نخوابیدن و بد خوابیدن... 

ولی به بقیه چه مربوط است مشکلات تو؟ 

می خواهی مثلا بگویی که خیلی شرایط سختی را می گذرانی که ان ها بی خبرند؟ 

خب که چه؟!

خلاصه که پیشنهادم این است خوبی و بدی یچه را بازگو نکنید پیش همه، مگر اینکه بدانید طرف باتجربه ست و می تواند کمکتان کند. 

البته نه هر باتجربه ای. 

 

 

  • مهرنویس

گالری را باز کردم، رفتم در پوشه ای که عکسهای امیرعلی بود. نگاه کردم 6 ماهه بود حدودا.

تپلی و گرد بود. خودم تعجب کردم!

"واااای خیلی تپلی بوده که" چرا من اینقدر فکرم مشغول بود آن  موقع ها؟؟؟  غالب افکار من آن زمان 👈(وزنش کمه، لپ نداره، شیرم خوب نیس لابد، ویتامین چی بدم؟ حتما چون خوابش خوب نیست وزن نمیگیره و....)

ولی الان که نگاه می کنم می بینم واقعا خوب بوده شکر خدا. 

میدانم روی بچه اول همه مامانها حساس هستند و کم تجربه و از این نوع فکرها زیاد دارند. 

ولی انصافا یه عامل بزرگ که باعث می شود مادر خیلی بیشتر به این چیزها فکر کند، حرف های بقیه هست.

حرف هایی که اغلب بدون تامل از دهان خارج می شوند. 

مثلا می خواهند بگویند ما بچه تان را چشم نمی زنیم، یا بهتر از این هم دیده ایم، یا ما از تو مادرتر بوده ایم یا چه و چه و چه

بعد یک هو تا بچه را می بینند می گویند:وای چرا بزرگ نمیشه؟ کو لپاش؟ آب شده بچه...

مادر بیچاره هم که درگیر بچه داری ست و مدتی بی خواب و خانه نشین شده و هورمونهایش بخاطر زایمان و شیردهی در نوسان اند دچار فکر و خیال می شود که نکند من به این طفل معصوم نمی رسم و بقیه درست می گویند؟ 

و باور می کند اغلب شنیده ها را. 

نکنیم این کار را

اصلا چیزی لازم نیست بگوییم جز اینکه خدا قوت مامان، خدا حفظ کند بچه ات را! اگر خیلی می ترسیم که چشم بخورد بچه. 

وگرنه یک مامان عادی خوشحال خواهد شد از اینکه دیگران هم متوجه رشد به جای بچه بشوند و ابراز کنند که مثلا:ماشاءالله بزرگ شده. 

عکس ها را که نگاه می کردم خنده ام می گرفت اصلا... از خودم... از فکرهای بی خودم.... از کور بودنم.... 

خیلی وقت ها در خیلی از ابعاد و موقعیت های زندگی هم ادم کور می شود انگار.... 

واقعیت ها را نمی بیند، افکار منفی و بیخودش را، یا حرفهای صدمن یه غاز دیگران را به راحتی قبول می کند و دروغ ها را باور... 

و این یعنی فاجعه

چشم هارا

گوش ها را

ذهن ها را باید شست

جور دیگر باید زیست! 

صلوات

 

  • مهرنویس

منِ مامان

۲۴
شهریور

 

روشنی قلبم! 

زهرا قبل از تو با زهرا بعد از تو حسابی توفیر دارد.

سالروز مامان شدنم و ایضا به دنیا آمدنت گرامی باد🎈

 

  • مهرنویس

 

سه شب است درست نخوابیده ام، پسرک عادت دارد دو سه بار بیدار شود و شیربخواهد...شب ها هم دیر می خوابد، خیلی دیر

شاید نهایتا سه ساعت بتوانم پشت سر هم و عمیق بخوابم.

بعد از نماز دلم میخواهد غش کنم تا ظهر...

عادت بد دیگرش اما این است که هرصبح ساعت6، 6:30 بیدار باش دارد وتا 7:30،8 نمیخوابد....

بعد از اماده کردن صبحانه اعلام می کنم که الان پیشش می روم و لازم نیست جیغ بزند.

بالای سرش که می ایستم ارام میشود و میخندد و عه عه ای می کند....

خسته ام، له ام اصلا، اما دلم ضعف می رود برایش....قربان صدقه اش میروم.

پوشکش را عوض می کنم، بازی می خواهد، من اما غرق خوابم.... بالش ابری اش رو روی شکمش میگذارم تا با ان مشغول شود، دراز می کشم و چشمانم را می بندم، بعد از نهایتا یک دقیقه صدای جیغش بلند می شود، خسته شده، تاتی و جغجغه را امتحان میکنم، ان ها هم نمی توانند همدم خوبی برای 4 ماهه ی خانه ی ما باشند، حتی اگر یک عدد مادر 4ماهه از بی خوابی هلاک باشد.

بلندمی شوم، نرمشش می دهم، ماساژ، شعر باغ وحش را که خیال می کنم دوست دارد اهنگین میخوانم و با صورتم حرکات مسخره و اغراق آمیز درمی اورم، می خندد.

با تاتی و جغجغه و روی تاب می توانم برای یک ربع مشغولش کنم. در این فاصله ظرفهای مانده از شب قبل را می شورم، رومبلی ها را مرتب میکنم و لباسهایش را از روی اسان بند جمع می کنم و در کشو میگذارم. البته که بین همه ی این کارها چندباری فریاد زده و من او را به ارامش دعوت کرده و باز ادامه کارم را انجام داده ام.

حالا تلاش می کنم بخوابانمش، روی پا متکا میگذارم و صدای سشوار.... فایده ندارد،نق میزند، گوشی را تکان میدهم بالای سرش کمی از نق هایش کمتر میشود، باز شروع می کند، شیر نمیخورد، بغلش میگیرم،اطراف را نگاه می کند، خواب ندارد انگار.....

به هر مشقتی شده ساعت 8:30 می خوابد و دقیقا9.....

چشمها باز شده اما ساکت است، به تابلوها خیره شده....خوشحالم که سرگرم است.

تا به این فکر میکنم کدام یک از کارهای عقب مانده ام را انجام دهم جیغش بلند میشود، بالای سرش که می روم ارام میگیرد و لبخند.... و من دوباره قربان صدقه اش می روم....

هنوز خوابم می اید....

تا شب این روند ادامه دارد، یک چرت کوتاه، شیر، کمی بازی، نق نق و البته جییییغ....

دو روزی است اما مدت طولانی فقط اشک میریزد و جیغ می کشد. دیروز گفتم شاید دل درد است.... امروز که یک ساعت فقط گریه می کرد و با هیچ ترفندی ارام نمی شد خیلی ترسیدم.

مامان امدند کمکم... فایده ای نداشت... اسپند دود کردیم، شکمش را ماساژ دادیم،باز هم بی فایده بود

و یک ترس بزرگ ازینکه نمیدانم دقیقا چیست...

مثل برخی از شب ها دیر از سرکار می اید، اصلا از دیرامدنش ناراحت نیستم، درکش می کنم،باز شرایط طوری است که مجبورند فشرده کار کنند، بغض دارم اما... از ترس... ازینکه نمیدانم علت گریه های پسر را و دلم کباب می شود وقتی اشک هایش را می بینم

خیال می کند از دیرامدنش دلگیرم... پسر شیرمیخواهد و من نمی توانم مثل همیشه چای بریزم، می گویم چای اماده ست، ببخشید نمی تونم بلند شم، شیر میخوره."نپتون نداریم؟ خیلی کمرنگه...."

"عه، من کم چای ریختم گفتم زیادی پرنگ نشه، یکم دیگه بریز بذار دم بکشه"

قطعا من هم اگر خسته و له به خانه می امدم و چای اماده نبود توی ذوقم میخورد.

چیزی نگفت. دوباره دم کرد

ساعت 9 است،به اشپزخانه میروم، میخواهم کتلت درست کنم، سیب زمینی، پیاز و رنده. از رنده کردن بیزارم.... و البته

خستگی، خواب و نگرانی تمام وجودم را مچاله کرده

او هم سربه سرم نمیگذارد، چیزی نمی پرسد... من هم حوصله توضیح دادن ندارم، فقط میگویم دیروز و امروز خیلی گریه کرد، وقت دکتر بگیریم.

انگار بغض هم دارم... دوست داشتم حرف بزند مثل همیشه، میدانم خسته ست... من اما نیاز دارم به شنیدنش انگار... و می دانم خستگی را در چشمانم دیده و نمی خواهد اذیت بشوم.... 

بیدار که می شود بغلش میکنم و می روم بالا پیش مامان تا اویشن شاهتره بخورم و کمی هم به پسرم بدهم، حالش خوب است اما بی حال و بهانه گیر... 

خاله ها بازی می کنند... هه، هه، هه.... می خندد.... من اما بغض دارم... 

بغضم از ذوق خنده هایش می ترکد و اشک میریزم، زود پاک میکنم اشک ها را... 

دلم می خواهد همیشه بخندد... 

دلم میخواهد دردش به جان من بریزد... 

اشک هایش را نبینم

بفهمم مشکلش را،کمکش کنم

لحظه هایی که پشیمان می شوم از مادرشدن... لحظه‌ هایی که طاقت بی تابی اش را ندارم... بعد با خودم میگویم چطور در اینده می توانم ناراحت شدن و رنج کشیدنش را ببینم و غصه نخورم... ان وقت که به ابدی بودن این نگرانی ها فکر می کنم میترسم از مادری.. 

پایین می اییم... خسته ام... دلم هم تنهایی می خواهد هم نه

نبینمش دل تنگ میشوم... از طرفی نیاز دارم به کمی استراحت، تنها بودن، سکوت... 

یک حس متناقض عجیب... 

بغضم باد می کند... ان قدر که دیگر نمی شود کاری کنم و همانجا جلوی آینه... بووووووم

و اشک هایی که میریزند.... از سر خستگی... از سر تنهایی...

اشک های یواشکی و بی صدا

حس میکنم چند وقتی است خودم را ندیده ام، به اینه نگاه می کنم، ابی به صورتم میزنم و بیرون می ایم.

سه چهار روری است که حواسم به خودم نیست. 

خدا کند پسرجان طوریش نباشد و این گریه های طولانی و سوزناک تمام شود. 

 

 

بعضی ازین گریه های یواشکی عجیب ادم را سبک می کند. 

ان قدر سبک که فردا دوباره بتوانی همین سناریو تکراری را زندگی کنی. 

التماس دعا

 

  • مهرنویس

 

از صبح، بالا خونه مامان بودم تا ساعتای5 عصر،امیرعلی میموند بالا، من میومدم پایین، کتری رو میذاشتم و شام و دور و بر خونه رو جمع میکردم....

بعدش میاوردمش خونه خودمون تا وقتی همسرم میاد خونه باشه.... وقتی می اومد من تو اشپزخونه بودم مشغول اشپزی، پسر بغل پدر....

منتظر بودم غذا اماده شه، دوباره بذارمش بالا شاممونو بخوریم، سریالمونو ببینیم و بعد خودمم برم بالا برای خواب... هرچند که اصلا دوست نداشتم برگردم بالا، دوست داشتم خونه خودمون راحت تا صبح بخوابم...

به هر بهانه ای نوزادم رو خونه مامان میذاشتم تا بیشتر با همسرم باشم، مثل قبل، اما هیچ وقت مثل قبل نمی شد، چون دیگه فقط ما دوتا نبودیم....

یک موجود کوچولو اضافه شده بود که هردومون در قبالش حس مسئولیت داشتیم و داریم....

جای خالیش تو خونه حس می شد... باید می بود.... هر چند برای هردومون نگهداری ازش تو اون برهه سخت بود. 

دیگه فقط من و او نبودیم.... همه چی تغییر کرده... من مامان شدم و او بابا. 

و بچه ای که باید تو خونه خودمون باشه.... 

 

 

الان اما شرایط فرق کرده.... 

دیگه نمیتونم ازش جدا شم. وقتی تنها بالاس با اینکه میدونم چقدر مراقبشن ولی باز دلم اروم نمیگیره و سریع میارمش پایین

چند وقتی هست که فقط با هم میریم و با هم میایم.... 

دلم براش تنگ میشه....فکر و ذکرم مشغولشه.... از اول صبح تا اخر شب... 

ازینکه روزهام پر شدن از وجودش، صداش، جدیدا خنده هاش و حتی گریه ها و نق زدناش خوشحالم.... 

 

حالا تقریبا دوماهی هست که خونه خودمون می خوابیم و حتی اگه خیلی گریه کنه خودم نگهش میدارم... 

خودم قطره ی ویتامینش رو میدم،پوشکشو عوض می کنم، حمام می برم.... 

اون اوایل اونقدر احساس بی کفایتی داشتم که فکر نمی کردم حتی یه روز بدون مامانمم بتونم بچه رو نگه دارم... 

اما خوشحالم که از یه جایی به بعد دوباره حس استقلال طلبیم زنده شد و تونستم مادری رو شروع کنم اون طور که دوست داشتم. 

پشیمون نیستم که یه ماه اولو طور دیگه ای رفتار کردم... چون واقعا نمی تونستم، خسته بودم، جسمی و روحی.... خصوصا روحی.... 

نیاز داشتم تو خونه بدون نوزدام تنها باشم،دوتایی شام بخوریم و مثل قبل سریال ببینیم و حرف بزنیم،راستش انگار هنوز در مرحله پذیرش عضو جدید بودم... منی که از بچگی عاشق بچه ها و خصوصا نوزادا بودم، دوران بارداری لحظه شماری می کردم که زودتر برسه لحظه تولدش، اما وقتی اومد حس کردم اون طور که باید عاشقش نیستم.... حس خاصی نداشتم... بیشتر درگیر حال خودم بودم.... 

اون دوره یک ماهه تموم شد، من امیرعلی رو قبول کردم، پذیرفتم مادری رو. 

حالا خداروشکر حالم بهتره،احساس بی کفایتی رفته و حس خوبی دارم از مادری کردن... 

حالا وقتی منو می بینه و میخنده عاشق تر میشم... میگم عه،امیرعلی هم منو پذیرفته، میدونه مادرشم... چشاش دارن میگن... 

خوشحالم که به خودم فرصت دادم، استراحت کردم هر چند اون روزا حس میکردم اصلا زمانی برای استراحت ندارم و خیلی خسته بودم..... 

میخوام بگم لازمه تو زندگی به خودمون فرصت بدیم.... یه مدت بریم یه گوشه وایسیم و زندگیمونو از دور تماشا کنیم... استراحت کنیم.... به مدت بریم تو حاشیه.... کم رنگ بشیم.... با خودمون باشیم.... 

وقتی حس کردیم حالمون بهتره برگردیم و با یه انرژی مضاعف ادامه بدیم. 

از این زنگ تفریحا استقبال کنیم، نترسیم، عذاب وجدان هم نداشته باشیم. 

 

 

 

  • مهرنویس