مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

یاحق

خوش امدی،زکجا می رسی بیا بنشین
بیا که می دهمت بر دو دیده جا ،بنشین

طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دغدغه» ثبت شده است

 

 

[مادربزرگ ها یک عمر بیخ گوشمان می خواندند"مادرشدن که ترس نداره" این جوری بهمان می گفتند که ترسمان بریزد. می گفتند مادرشدن ان قدرها هم سخت نیست. میوه ی دلت را پس از نه ماه می چینی. تمام زرنگی مادربزرگ ها این بود که راز اصلی را نمی گفتند. "مادرشدن" چه آسان، "مادری کردن" چه مشکل!]

از سالها قبل دغدغه ام بوده و هست، حالا که خیلی بیشتر از قبل هم به ان فکر می کنم....

بعد از اینکه یکی از دوستان معرفی کرد کتاب را شدیدا وسوسه شدم بخوانمش. 

برایم جالب بود این کتاب، بیست روایت از مادری مامان های مختلف با بچه های متفاوت و سبک های تربیتی مختلفی که شدیدا تحت تاثیر شخصیت،دغدغه ها، تحصیلات و موقعیت اجتماعی مادران بودند.

پر از تردیدهای مادرانه، خیال ها و ارزوها، دغدغه ها و مشکلات و در کنارش لذت تربیت و داشتن فرزند. 

مهم تر از همه این بود که فهمیدم این نگرانی ها و گاها اشفتگی هایی که در مسیر مادری پیش می اید خیلی طبیعی است. 

باید خودم را مجهز کنم برای همه ی این ها. 

نباید خیلی فانتزی فکر کنم و انتظارات غیرواقعی داشته باشم. 

فهمیدم یک تغییر کوچک در خودم می تواند تبدیل به یک تغییر بزرگ در کسی شود که قرار است او را رشد دهم، تربیت کنم، مادری کنم.... 

اینکه چطور علایق  و شخصیت من می تواند زندگی فرزندم را جهت دهد.... هم خیلی هیجان انگیز است و هم خیلی ترسناک! 

یک تلنگر خوب برای من که مادری را محدود به چند جنبه ی خاص می دیدم. 

فهمیدم چقدر می توان متفاوت مادری کرد! 

چه ابعادی را کم دارم در حوزه ی مادری.... 

فهمیدم مادری چیزی جدا از سایر جنبه های وجودی ادم نیست... امیخته است با بقیه ی ابعاد وجود.... 

خواندن بخشی از روزمرگی های مامان ها و زاویه نگاهشان به تربیت و فرزندداری جالب بود. 

اگر مامان هستی یا قرار است مامان شوی، توصیه می شود😊

 

ولی هنوز نفهمیدم چرا اسم کتاب "هفته ی چهل و چنده" 🤔

 

 

 

 

  • مهرنویس

چشم هایش...

۲۳
فروردين

 

اسم وسوسه کننده ای داشت برای من!

یک بار هم برداشتمش و رفتم که حساب کنم اما باز گفتم نه!فعلا رمان نه! بعدا...

این روزها که مثل روح سرگردان دائم می چرخم تا کاری انجام دهم اما بیشتر از اینکه کاری کنم سردرگم و حیران تر میگردم، تصمیم گرفتم بلاخره رمان بخوانم بعد از مدت ها.

البته خواندن که چه عرض کنم!شنیدم!

با اینکه معمولا نمی توانم با کتاب صوتی ارتباط بگیرم و حواسم را جمع کنم،اما این بار عزمم را جزم کردم برای شنیدن.

حین تمیزکاری دورو بر و بیشتر آشپزی و ظرف شستن گوش می دادم. بعضی وقت ها چندین بار به عقب بر میگرداندم تا ببینم چه می گوید اما این اواخر کتاب، بهتر شده بودم و دقتم ببیشتر!

تماااام شد:)

 

گرچه بعد از تمام شدنش ناکام ماندم چرا که چیزی که انتظار داشتم نبود،اما خب... بلاخره کنجکاوی ام به پایان رسید و فهمیدم چه می گوید چشم هایش!

 

روایت یک زن عاشق از عشقش به یک هنرمند آزادی خواه و فراز و نشیب های این عشق شاید یک طرفه!

مردی که تمام دغدغه اش مردم و زندگی فلاکت بار آن ها در سایه ظلم حکومت است و زنی مرفه و ناآشنا با این نوع درد...

زنی که برای جلب رضایت محبوبش دست به کارهایی می زند و فداکاری هایی می کند که از او بعید است...

در نهایت هم از معشوق تنها تابلویی از "چشم هایش" می ماند وهمین...

 

 

پ.ن

 

یک بار خوندنش ضرری نداره، شاید کمک کنه یادمون بیاد فقط حواسمون به خودمون نباشه و متعهد باشیم به جامعه ای که زندگی می کنیم وگرنه ممکنه سرنوشت ما هم بشه شبیه سرنوشت غصه دار "فرنگیس"

 

البته فرنگیس اسم رمزی و مستعاره این زنه... شاید برای این اسمش اصلا در کتاب آورده نشده که بخواد بگه این زن ممکنه هر کدوم از ما باشیم که گاهی تمام عمر اون قدر حواسمون به خودمونه که نمی بینیم اطراف رو و نیازه "استاد ماکان" رو پیدا کنیم و کاری کنیم برای بهتر شدن اوضاع! اما این بار این کارها رو نه بخاطر عشق ماکان بلکه بخاطر مسئولیتی که رو دوشمونه انجام بدیم! 

اون وقت شاید چیزی بیشترا ز یک تابلوی مبهم و قدیمی نصیبمون بشه:)

 

 

  • مهرنویس

نون والقلم

۲۵
مرداد

جلال آل احمد یکی از پرکارترین نویسنده های ایرانی هست و دارای یک سبک خاص در نثر.
در این اثر تلاش می کند اوضاع سیاسی و اجتماعی جامعه خودش را با یک داستان بلند بازگو کند.
در واقع در این داستان جلال عملکرد برخی روشنفکران و قلم به دستان جامعه رو مورد انتقاد قرار داده.
وقتی کتاب را می خوانی با دوگروه روشن فکر  وقلم به دست اشنا می شوی(در این داستان دو میرزا بنویس هستند)،یک دسته کسانیکه با اعتقاد و عمل به اعتقادشان روزگار می گذرانند و در این راه به خاطر ایمانی که دارند با دشواریهای زیادی روبرو می شن و دسته ی دیگر که هیچ چیز به اندازه ی منفعت خودشان برایشان اهمیت نداره و حاضرند برای بدست اوردن یک موقعیت بهتر دست به هر کاری بزنند؛کتاب نکته ی جالبی رو یاد اور شده، اینکه این افراد در توجیه کار خودشون این طور می گن که:برای رسیدن  به یک هدف عالی باید از حمایت کسی که قدرت داره برخوردار بشن.
اما نکته ی قابل توجه این جاست که هر دو دسته خودشون رو مدافع ازادی میدونن.
نتیجه ای که جلال ال احمد از داستانش می گیره اینه که راه حل اصلی برای رفع این روند و حل نابسامانی ها و بی عدالتی های جامعه، خود مردم هستند و خودشون باید تلاش کنند تا به اگاهی و بینش کافی برسند و در نهایت سرنوشت خودشون رو تغییر بدن.
یعنی مردم تا به اون بینش و اگاهی لازم نرسند هیچ وقت نمی تونن وضع زندگی فلاکت بار خودشون رو تغییر بدن و این روشنفکران و متصدیان هم نمی تونن به دادشون برسن....
کتاب بسیار جالبی هست، اینکه می تونه واسه ی انسان دغدغه سازی بکنه، انسان رو به فکر فرو ببره و در نهایت به حرکت و تلاش برای روشن بینی و اگاهی مجبور کنه.
خیلی از صحبتهای یکی از این میرزا بنویسها که گفتم از سر اخلاص و عمل کار می کرد خواندنی و قابل تامله که در پستهای بعدی با عنوان نون والقلم قرار خواهم داد ان شاالله...

  • مهرنویس


یک بار هم تصمیم گرفته بودم خبرنگار شوم....
تصمیم که نه....شرایطش پیش امد....
در حال رفتن به سلف بودم که فراخوان پذیرش خبرنگار روی برد به چشمم خورد....راستش قبل ترها، همان هفته های اول دانشگاه (که تمام انجمن های دانشجویی دست همکاری به سمت ادم دراز می کنند وبه قول خودشان دنبال جذب نیروی جدید و ورودیهای با استعداد  هستند)،
برای عضویت در هر انجمنی ابتدا عمیقا به فکر فرو می رفتم....چون نیازسنجی شده بود...یعنی قسمت هنر، قسمت تشریفات،قسمت اجرایی،و...
هیچکدامش مال من نبود...هنر که نداشتم....از تشریفات و خوش امد وگویی و خم راست شدن جلو افراد مختلف که بیزار بودم،کمی به اجرایی فکر می کردم و یاد ان مجری های حوصله سر بر برنامه ها منصرفم می کرد...البته می دانم اجرایی یعنی کلا کادر اجرایی و وظایف عدیده و مختلفشان را هم می دانم....اما ذهن من محدود می شد به اجرای صحنه....تازه از فعالیت سابر عوامل اجرایی هم دل خوشی نداشتم.....
خلاصه تنها جایی که گلویم گیر کرد بخش تهیه خبر و خبر نگاری بود....
در چندتا انجمن به عنوان خبرنگار عضو شدم....اما ماهها گذشت و دریغ از فعالیتی.... یعنی هر چه ما اصرار می کردیم انها خودشان تقاضای فعالیت نداشتند.....در گوشی بگویم:اصلا در طی سال فعالیت چندانی هم نداشتند....گاهی ادم به فلسفه ی وجود این همه انجمن وکمپین گوناگون و رنگارنگ در دانشگاهها شک میکند....بگذریم...
خلاصه این شد که ان فراخوان پذیرش خبرنگار ما را متوجه خود ساخت....
از دوست گرامیم خواستم که با هم برای ثبت نام برویم....قبول نکرد....یعنی علاقه ای نداشت....
با یکی دیگر از دوستان علاقه مند قرار گذاشتیم که برویم برای ثبت نام و همکاری....
جلسه اول یک جور جلسه ی معارفه و مصاحبه محسوب می شد....صدای رسای من انجا به دادم رسید...
بعد از ان قرار بر ان شد که پس از گذراندن چندین جلسه، دوره ی کارورزی را شروع کنیم...
کلاسهای خبر فوق العاده بودند....یعنی تابه حال انقدر به وسعت و دشواری کار خبر فکر نکرده بودم...
کارورزی و افیش ها که شروع شد تازه فهمیدم نخیر....ما برای خبر ساخته نشدیم....
فشار کار بسیار زیاد هست....خبر باید تازه باشد،خبر نسوزد، سرعت تنظیم خبر بالا باشد،تیتر و رو تیتر و سو تیترو......
یا خدا...... حتی یک لحظه به دشواری این کار فکر نکرده بودم...راستش کم اورده بودم....اما کاری نمی شد کرد....
زنگ خور موبایلم بالا رفته بود...فلان افیش فلان جا....فلان جا فلان افیش...
وحشتناکه....چون دوره ی کارورزی بود بعد از هر افیش باید می رفتی دفتر و انجا خبر را ارسال می کردی....
یک جمله ای هست که بازیگرها می گویند:اینکه کار بازی از بیرون جذاب واسان به نظر می اید اما وقتی وارد این حرفه شوی،دشواری ها تازه رخ نشان می دهند...
حالا ما هم به عنوان کسی که دوره ی کارورزی را نیمه رها کرد می گوییم...
هرچند که بدانی خبر دشوار است و شغلی سخت، تا وارد این حرفه نشوی،حقا نمی توانی سختی اش را درک کنی....
من تحسینم نسبت به خبر نگاران چند برابر شده...انهایی که علاقه مندند به خبر...
در بخشی از کار باید بنشینی و سایتهای مختلف را رصد کنی و سوژه بیابی...
باید یک دفترچه پر از شماره های مسئولین داشته باشی و دائم تماس بگیری که برای فلان مناسبت چه برنامه ای دارید.... ان برنامه که قرار بود اجرا شود چه شد؟؟....
و گاهی مسئولینی که تلفن جواب نمی دهند ویا بد خلقی می کنند....
و خبرنگاری که صبور است و کنجکاو و اگاه....
خلاصه با اینکه هفته ای دو سه روز دفتر و افیش می رفتم،با اینکه یک خبر را سوزاندم، سوزاندن که چه عرض کنم، جزغاله کردم....با همه ی خرابکاریهای من و دوست گرامیم....و با همه ی ان چیز هایی که یاد گرفتم....بلاخره تصمیم گرفتم با این شغل جذاب اما دشوار وداع گویم و گفتم...
البته دوستم که ظاهرا علاقه ی بیشتری نسبت به خبر داشت حالا هم فعالیت دارد اما من جرئت ندارم حتی به یک قدمی کار خبر نزدیک شوم...
این کار پر مسئولیت و پر اضطراب....
و حال، با تمام وجود می گویم...به شما که تمام وجودتان را وقف این کار ارزشمند کرده اید....
روزتان مبارک....
  • مهرنویس