مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

یاحق

خوش امدی،زکجا می رسی بیا بنشین
بیا که می دهمت بر دو دیده جا ،بنشین

طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۳۹ مطلب توسط «مهرنویس» ثبت شده است

این بار به جای اینکه غر بزنم برایتان، آمده ام کمی حکیمانه صحبت کنم در باب مسائلی که دارم با مدرسه...

نه تنها این مدرسه که تمامی مدارسی که تا کنون بوده ام،این مدرسه به طور اخص اما.

البته شاید عنوان گفتار حکیمانه خیلی صحیح نباشد و پرسش حکیمانه مناسب تر باشد.

می خواهم بپرسم خدایا

به راستی در پس این همه جابجایی من آن هم در طی ۵ سال ناقابل چیست؟

حکمت آوارگی و همیشه تازه وارد بودنم در مدارس چه می تواند باشد؟

اینکه هیچ مدرسه ای به جز همان مدرسه دخترانه که دو ماه و اندی مهمان بودم برایم راحت نبوده و مسئله ای وجود داشته همیشه و حاشیه ای....

چه باید بفهمم؟

چه طور باید بشوم؟

لطفا بدون درد و خون ریزی بفهمان به من ای حکیم!

یا به همین مقدار درد و غربت کشیده شده بسنده بفرما...

امیدوارم صلاح تو این باشد که امسال اخرین سال معلم خانه به دوش بودنم باشد و جایی پیدا کنم که جای من باشد.

آمین

 

  • مهرنویس

وقتی چشمتان  به مادر و بچه ای(در بهترین حالت که مادر واقعی او باشد) که کنار خیابان در حال دستفروشی(باز در بهترین حالت) و در واقع تکدی گری هستند چه می کنید؟

من این بار نزدیکشان رفتم،فقط به این دلیل که پسرش هم سن پسر من بود و باز فقط به این دلیل که هر سه چهار باری که دیدمشان،امیرعلی را دیدم کنار آن زن که از سرما کز کرده یا دارد بهانه خانه رفتن می گیرد.

هر بار آتش گرفت قلبم،هر بار دلداری دادم که تو که از خدا مهربان تر نیستی به آن کودک و...

ولی باز سوختم....

شکلات را از کیفم بیرون اوردم و سمتش گرفتم.گفت نمی خواهد و داد به مادرش.

نشستم روبرویشان

 دستش را نشان می داد.انگشت وسطش نبود 

مادرش گفت اینجا بساط کرده بودم، تو پاساژ بازی می‌کرده انگشتش رفته لای پله برقی...

همان جا بی جان شدم....باز امیرعلی را دیدم که با ذوق ماجرای قطع شدن انگشتش را تعریف می کند....

راست و دروغش اصلا برایم مهم نیست...

مهم کودکی ست که عمر می گذراند از صبح تا شب کنار مادری که مراقب نیست یا نمی تواند مراقب باشد یا هر چه....

اول جورابی خریدم تا در ادامه او هم خریدار اراجیفم باشد....

نای حرف زدن نداشتم....لب میزدم

به کار تو خونه فکر کردی؟

چرا مواظبش نیستی بیشتر؟میدونم حتما شرایطت سخته که اومدی کنار خیابون ولی این بچه هم گناه داره.

نمیخوام دایه مهربون تر از مادر باشم ولی حواست بیشتر باشه بهش!تنها نذاری بره تو پاساژ سوء استفاده نکنن از بچت....کجا زندگی می کنی؟

تو رو خدا مراقبش باش!

کلاه کاپشن را روی سر پسرش_پسرم کشیدم.

میدانم شاید خیلی نشود به حرف هایش اعتماد کرد،اما من به این ها کاری ندارم.

من فقط دلم می خواهد پسرش خوشحال باشد در خانه،نه در خیابان

من فقط دلم میخواهد انگشتش سالم باشد

چطور می شود یک پسربچه سه سال و نیم را ساعتها یک جا نشاند؟

با حال خرابم راهی شدم

هیچ چیز نمی تواند دل شادم کند...حداقل برای چندساعت

ولی این چه اهمیتی دارد....

شما چه می کنید در این طور مواقع؟

چه می شود کرد؟

  • مهرنویس

از هفته ی گذشته تا اول بهمن از پرکارترین و پر فشار ترین دوران چندسال اخیرم تا کنون است و خواهد بود به شرط حیات.

امروز زنگ دوم که خورد واقعا در پس ذهن پر فکر و شاید خسته ام این بود که زنگ بعدی زنگ آخر است و بعد با دیدن ساعت به معنای واقعی کلمه جا خوردم.

بعد از مدت ها زنگ تفریح به دفتر مدرسه و کنار همکاران رفتم.

زنگ آخر هم رفتم.

دقیقا نمیدانم چرا

شاید احساس نیاز به تعامل داشتم

شاید هم احساس ترک کلاس را

به هرحال تجربه ی متفاوت و خوبی بود( در مورد خوب بودنش هنوز تردید دارم)

امروز از ظهر که راهی مدرسه شدم به این فکر می کردم چرا این روزها حتی یک آشنای دور را در راه و مسیر نمی بینم.

برگشتن که الان باشد هم به این فکر می کنم شاید دیدن یک دوست بتواند حالم را متحول کند،نه اینکه حالم بد باشد،نه اصلا

ولی دلم دیدار یکی از شماها را از خدا طلب کرد

همین

  • مهرنویس

مدتهاست یک صفحه ی غریب دارم در روبیکا

و عکس می گذارم و می نویسم

مثل اینجاست،کم فعالیتم...

اما کم ما و کرم شما

قدم رنجه می فرمایید:

https://rubika.ir/mehrnevis

  • مهرنویس

قرمه سبزی

۲۶
آذر

همه به تعطیلی نیاز دارند

من اما خیلی بیشتر نیاز داشتم و دارم

نه این که طی این دو روز دائم مشغول تیک زدن برنامه هایم بوده باشم،نه

اما خب خداروشکر همین که بعد از مدت ها در فضای خانه هستم برایم ارزشمند است.

و سعی می کنم خیلی به کارهای مانده ی خانه و دانشگاه فکر نکنم و کمی آزاد بگذارم ذهنم را(همین الان این تصمیم را گرفتم)

مثلا در حالیکه مشغول نوشتن این یادداشت هستم ایستاده ام در کنار قابلمه سبزی در حال سرخ شدن و برای پسر بزرگ که عاشق قرمه سبزی است و همیشه این خواسته اش را مادرم برآورده می کند،قرمه سبزی می پزم.

راستش برنامه داشتم مثل اغلب شب ها غذایی که سریع آماده می شود را بپزم اما خودم را در حالی دیدم که سبزی و گوشت از فریزر بیرون می آورم و برنج پیمانه می کنم.

و این یعنی دلم تنگ شده برای بیشتر مامان بودن،بیشتر خانه دار بودن و شاید مامان بهتر و خانه دار بهتری بودن.

شکرت بخاطر برف و سرما و کمبود انرژی که تعطیلات را در پیش دارد❤️

 

  • مهرنویس

بلت نیستم

۱۷
آذر

چطور کلاس بقیه اینقدر ساکت است و در کلاس من ....می زند و.... می رقصد؟

و چرا معاون که می اید و با من کاری دارد دهانش را تا جایی که ممکن است باز می کند تا آرام کند بچه های شلوغ کلاس را؟(می خواستم بگویم بچه های من،ولی دلم نخواست)

اینقدر بدبخت شدم که حتی معاون هم حس ناکافی بودن بدهد به من؟

مدیریت این کلاس را بلد نیستم

(این) را جهت دلداری دادم به خودم گذاشتم

وگرنه که کلا مدیریت کلاس پسرانه را نمیدانم

آه،کجایی ان دو ماه طلایی بودن با دخترها....

ته دلم دعایی میکنم که مطمئنم حتی نمی توانید حدس بزنید

زحمت آمین گفتنش با شما

  • مهرنویس

شما که عادت دارید به خواندن نق زدن های من در اینجا

پس بگذارید این را هم بگویم و بروم

اگر از من بپرسید که خنک ترین،سخت ترین،پرحاشیه ترین و حال بد کن ترین سال مدرسه رفتنت کدام است بدون هیچ معطلی فریاد می زنم همین امسال،همین مدرسه، همین کلاس😭

نمیدانم قرار است ته این همه فشار و سختی چه باشد

فقط امیدوارم که تمام شود این سال سیاه

اغراق هم می کنم قطعا

اما حالم هم بد است حتما

هر کاری بلدید برای رهایی من و موفقیتم در این چالش انجام دهید لطفا

 

روزی که تمام شود این مدرسه،ان روز عید من است ان شاءالله 

 

  • مهرنویس

احساس می کنم هیچ چیز نمی فهمم

کلاس سخت و دیرگذر آمار

بعضی اساتید استعداد ویژه ای در غیرقابل فهم ارائه دادن مسائل دارند،فارسی سخت حرف زدن،زیاد و یکنواخت حرف زدن،عدم برقراری ارتباط چشمی،تخته ی نامرتب،فکر نکردن به ظرفیت مخاطب،همه را مثل خودددانستن

به راستی ای استاد آمار!

این همه چطور درون تو گنجانده شده؟

تو یکجا داری.....

 

 

  • مهرنویس

ماکارونی

۰۵
آذر

تقریبا سه سال قبل تمرین نوشتن می کردم،چیزی که در ادامه می خوانید یادگار آن زمان است:

درست کردن غذاهای تکراری، حتی اگر غذای مورد علاقه ی خودم هم باشد برایم کسالت بار است. اما اغلب مجبورم اشپزی کنم و اکثراوقات هم باید همان غذاهای همیشگی را بپزم.

هر چند که او از طعم و خوراکی های جدید استقبال می‌کند اما گاهی من وقت و حوصله اجرای یک دستورالعمل امتحان نشده که معلوم نیست نتیجه چه از آب در بیاید را ندارم.

شب ها که حس و حال آشپزی کردن پیدا نمی کنم، اغلب غذایی را انتخاب می کنم که سریع بپزد، خوشمزه باشد و در عین حال ظرف زیادی کثیف نشود.

بسته ی گوشت چرخکرده را از فریزر بیرون می اورم، هوای سرد فریزر که بیرون میزند حالم را جا می اورد.

بسته گوشت را داخل پارچ اب می اندازم تا یخش باز شود، پیاز را بر میدارم، این پیازهای سفید اب دار هم اشکم را و هم حرصم را در می‌آورند. ابشان را که بگیرم تابه را روی گاز میگذارم و پیاز و روغن را اضافه می کنم، عطر پیاز و روغن سرخ شده.... هنوز هم حالم بد می شود از یاداوری خاطرات ویار بارداری و بوی بدی که از پیاز به مشامم می رسید.

وقت زیادی برای مرور خاطرات ندارم،زردچوبه را اضافه می کنم،ادویه کاری، کمی فلفل و نمک و در اخر رب

کمی هم فلفل دلمه داخل خوراک می ریزم.... حالا شد...

عطر گوشت و پیاز و فلفل دلمه...

خوشمزه ترین ترکیبی که از گوشت سراغ دارم...

قابلمه دیگر را روی شعله کناری می گذارم، تا نیمه اب

اب که جوش بیاید باید ماکارانی را اضافه کنم، قبلش هم چند قطره روغن تا این مشتقات نشاسته بهم نچسبند.

 بعد از ابکش کردن نوبت ته دیگه می رسد، کمی روغن و نمک و زردچوبه کف قابلمه و البته نان که قرار است ته دیگ شود... 

یک لایه ماکارونی، یک لایه خوراک گوشت بی نظیری که اماده کردم.

دم کنی را سر قابلمه می گذارم و زیر گاز را کم می کنم،نیم ساعت دیگر اماده است.

اما تمام این نیم ساعت عطر خوش ماکارانی من را یاد ان روزهایی می اندازد که خسته از مدرسه بر می گشتم، عطر غذا حتی راه پله را هم پر کرده بود، وقتی بوی دیوانه کننده ماکارونی های مامان به بینی ام می رسید، سرعت می گرفتم و با ذوق پله ها را می دویدم.

عطر خوش ماکارانی در خانه پیچیده، گاز را خاموش می کنم و دوباره مرور می کنم ان روزها را.

  • مهرنویس

انصاف نیست فقط دغدغه ها و تلخی ها را بنویسم اینجا و بعد بگذارم بروم پی خودم.

هر چند که اینجا چند نفری دور هم هستیم و اغلب از راه های دیگری با من در ارتباطید و از احوالم با خبر،ولی می نویسم هم برای آن چند نفری که نظرات خصوصی می گذارند و هم اینکه بماند به یادگار مثلا از گردش ایام و بالا و پایین زندگی ام.

این روزها روزهای خوب و معمولی هستند،روزهایی که عاشقشان هستم،روزهای معمولی و البته پاییزی.

تنها چیزی که یادآوری اش اذیتم می کند،مدرسه رفتن است.

اصلا این مدرسه بدجور برایم سخت و هضم ناشدنی و دوست نداشتنی ست.

هر چند سرکلاس پرانرژی ام اغلب،در مواقع لازم می خندم و ارتباطم با بچه ها الحمدلله خوب است،اما هنوز نمی توانم بپذیرمش.

یک جوری ست برای من انگار،انگار دنیا دنیا فاصله دارم با نزدیکانم،با اشنایانم...

غربت غریبی مرا در خود فرو می برد،خودم را متعلق به آن جا نمی دانم.

و می شمارم روزها را که فقط دوران این مدرسه تمام شود و بروم به ولایت خودمان.

تنها چیزی که آرامم می دارد این روزها ذکر "و عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم" است.

 

 

دوباره نشد بیایم و فقط بگویم که اوضاع خوب است و وفق مراد....

 حقیقتا هم هیچ وقت همه چیز آن طور پیش نمی رود و حکمتا هم نباید این طور باشد انگار.

خلاصه خواستم فقط بگویم 

اگر از حال من پرسی

خوبم بهترم یعنی؛)

 

پ.ن

شما یادتان می اید یک زمانی عکس خودمان به انضمام سرم را که می فرستادیم برای کسی،کمی پیگیرمان می شد و....خواستم به اویی که عکس را دید و دو روز است انگار ندیده و پیام های بعدی را پاسخ داده و عکس را نه،بگویم تو اینجا را نخوان خانم الف خواهشا،برو در خانه خودتان بازی کن.بدو😕

  • مهرنویس