خداحافظ مهرنویس
این جا را خیلی دوست دارم
اما دیگر نمی نویسم
چیزی برای گفتن ندارم
ممنونم از همراهی چندساله تان
اینکه می خواندید برایم خیلی ارزشمند بود
گفتم بگویم که هر چندوقت یک بار چک نکنید
باز هم تشکر
- ۵ نظر
- ۱۹ اسفند ۰۳ ، ۲۲:۴۹
- ۶۰ نمایش
این جا را خیلی دوست دارم
اما دیگر نمی نویسم
چیزی برای گفتن ندارم
ممنونم از همراهی چندساله تان
اینکه می خواندید برایم خیلی ارزشمند بود
گفتم بگویم که هر چندوقت یک بار چک نکنید
باز هم تشکر
قبل ترها احساس می کردم آدمی هستم که هر روز و حتی طی روز، ممکن است از نظر روحی وخلقی دست خوش تغییرات فراوان بشوم و این تغییرات، روابطم با دیگران را تحت تاثیر قرار بدهد.
خوب که نگاه می کنم می بینم همین است، بله! دچار نوسانات می شوم، اما به اصولم در ارتباط با دیگران پای بندم.
شخصیت افراد برایم با اهمیت است و احترامشان را حفظ می کنم، حتی در بدترین شرایط روحی، حتی اگر آن شخص عامل ایجاد چنین شرایطی باشد.
خط قرمزهایم سرجایش هستند، حتی اگر گمانم در مورد "مودی" بودن خودم صادق باشد.
اما از بد روزگار، با افرادی مجبور به تعاملم(نه اشخاص نزدیک زندگی ام) که اغلب بنا به دلایلی نامعلوم، تعامل زننده و سردی دارند.
در این مواقع، خوب که فکر می کنم می بینم من که این آدم را مدت هاست ندیده ام و کاری نکرده ام که لایق چنین برخوردی باشم، بعد که به عقب بر می گردم متوجه می شوم چقدر تکرار شونده ست این رفتارهای بی دلیل.
سعی می کنم درک کنم طرف مقابل را...
احتمالا درگیر مشکلی سخت است، حال روحی اش خوب نیست،از من خوشش نمی آید،دل گیر است بنا به دلایلی که من نمی دانم، شاید هم در دل یا ذهنش با من می جنگد و چالش می سازد، ده ها علت ممکن است وجود داشته باشد که من آگاه نیستم به آن ها...
اما این جنس از تعامل برای منی که در دایره ی افراد نزدیک در زندگی شان نیستم بی معنی ست.
اگر مشکلی داری بگو، نمی خواهی مرا ببینی شرایطش را ایجاد نکن، این اداها دیگر چیست بنده ی خدا؟ یا بندگان خدا؟!
درست است که حالا بعد از گذشت چندسال ارتباط با این دسته از آدم ها کم تر خودم را اذیت می کنم، اما این را هم می دانم که دانستن این چیزها، باعث نمی شود بالکل بی خیال تعامل بی حساب و کتابشان شوم و آزرده نشوم، نه...
آزرده می شوم، می رنجم، سکوت می کنم و بی محلی در برابر بی محلی شان،اما شدت این رنجش کمتر است هر بار...
با این حال هر بار دلم می خواهد دکمه ی حذفشان را بزنم و برای همیشه راحت شوم از تجربه ی مزخرف ارتباط با آنها .... اما افسوس که نمی شود.
پ. ن
مودیون(عنوان اولیه مودیون بود):آدم هایی که در تعاملشان با افراد تعادل ندارند و بی دلیل خیلی مهربان و بیشتر بی دلیل خیلی سرد و نامحترمانه برخورد می کنند،آدم هایی که درگیر ذهنیات خود راجع به افرادند و نمی بینند واقعیت ها را و حالت و مودشان منطبق با ذهنیت معیوبشان است،به عبارت دیگر آدم های طالب احترام همیشگی که دیگران را لایق این احترام همیشگی نمی دانند، اگر ندیدید یا متوجه نشدید چه گفتم و حسم منتقل نشد، خوشا به حالتان، از این انسانهای سمی به دورید. دستی هم به سر من بکشید شاید نجات پیدا کنم از تحمل این جنس تعاملات.
و پناه می برم به خدا، کسی چه می داند، شاید من هم جزو این دسته باشم وخودم ندانم،آگاهم کن به رفتارم خدا، به عیوبم و عاملم کن برای رفعشان.
یاد پروفایل توافتادم:آن قدر وقت برای اصلاح خود بگذارید که فرصت مشغولیت برای بررسی عیوب دیگران را نداشته باشید(مضمونش)
و یاد کتاب "نیمه تاریک وجود" که می گوید عیب هایی که در دیگران می بینیم، نشان دهنده ی عیوب خودمان هستند یا خصلت های بالقوه ای که از آن ها فراری هستیم اما در درون خودمان داریم،آگاه که شدیم از وجودشان باید بپذیریمشان و بدانیم آدم ها مجموعه ای از خوبی ها و بدی ها هستن و انگشت اشاره سمت دیگران نگیریم.
لذا این حرف ها که می نویسم برای مبرا کردن خودم از این ایرادات نیست فقط حرف دل است. هرچند در پاراگراف های اول ممکن است این طور به نظر برسد که خودم را جدا از این دسته می دانم، اما از عمق وجودم باور دارم که من هم می توانم مودی و حتی بدتر باشم، تلاش کرده ام که نباشم.
پ.ن تر:
تیر 1403 نوشته بودم این را،منتشر نکردم
کانالی هم در ایتا زده بودم که بگویم ازین به بعد انجا سربزنید شما دوستان به اندازه ی انگشتان دو دست و قدم رنجه نکنید و در دسترس تر باشد احوالات من برایتان.اما بنا به دلایلی که الان هم پررنگ هستند صرف نظر کردم.داشتم ان کانال کذایی را چک می کردم که برخوردم به این مطلب،با حال اکنون هم سازگار است عجیب و متاسفانه
این بار به جای اینکه غر بزنم برایتان، آمده ام کمی حکیمانه صحبت کنم در باب مسائلی که دارم با مدرسه...
نه تنها این مدرسه که تمامی مدارسی که تا کنون بوده ام،این مدرسه به طور اخص اما.
البته شاید عنوان گفتار حکیمانه خیلی صحیح نباشد و پرسش حکیمانه مناسب تر باشد.
می خواهم بپرسم خدایا
به راستی در پس این همه جابجایی من آن هم در طی ۵ سال ناقابل چیست؟
حکمت آوارگی و همیشه تازه وارد بودنم در مدارس چه می تواند باشد؟
اینکه هیچ مدرسه ای به جز همان مدرسه دخترانه که دو ماه و اندی مهمان بودم برایم راحت نبوده و مسئله ای وجود داشته همیشه و حاشیه ای....
چه باید بفهمم؟
چه طور باید بشوم؟
لطفا بدون درد و خون ریزی بفهمان به من ای حکیم!
یا به همین مقدار درد و غربت کشیده شده بسنده بفرما...
امیدوارم صلاح تو این باشد که امسال اخرین سال معلم خانه به دوش بودنم باشد و جایی پیدا کنم که جای من باشد.
آمین
وقتی چشمتان به مادر و بچه ای(در بهترین حالت که مادر واقعی او باشد) که کنار خیابان در حال دستفروشی(باز در بهترین حالت) و در واقع تکدی گری هستند چه می کنید؟
من این بار نزدیکشان رفتم،فقط به این دلیل که پسرش هم سن پسر من بود و باز فقط به این دلیل که هر سه چهار باری که دیدمشان،امیرعلی را دیدم کنار آن زن که از سرما کز کرده یا دارد بهانه خانه رفتن می گیرد.
هر بار آتش گرفت قلبم،هر بار دلداری دادم که تو که از خدا مهربان تر نیستی به آن کودک و...
ولی باز سوختم....
شکلات را از کیفم بیرون اوردم و سمتش گرفتم.گفت نمی خواهد و داد به مادرش.
نشستم روبرویشان
دستش را نشان می داد.انگشت وسطش نبود
مادرش گفت اینجا بساط کرده بودم، تو پاساژ بازی میکرده انگشتش رفته لای پله برقی...
همان جا بی جان شدم....باز امیرعلی را دیدم که با ذوق ماجرای قطع شدن انگشتش را تعریف می کند....
راست و دروغش اصلا برایم مهم نیست...
مهم کودکی ست که عمر می گذراند از صبح تا شب کنار مادری که مراقب نیست یا نمی تواند مراقب باشد یا هر چه....
اول جورابی خریدم تا در ادامه او هم خریدار اراجیفم باشد....
نای حرف زدن نداشتم....لب میزدم
به کار تو خونه فکر کردی؟
چرا مواظبش نیستی بیشتر؟میدونم حتما شرایطت سخته که اومدی کنار خیابون ولی این بچه هم گناه داره.
نمیخوام دایه مهربون تر از مادر باشم ولی حواست بیشتر باشه بهش!تنها نذاری بره تو پاساژ سوء استفاده نکنن از بچت....کجا زندگی می کنی؟
تو رو خدا مراقبش باش!
کلاه کاپشن را روی سر پسرش_پسرم کشیدم.
میدانم شاید خیلی نشود به حرف هایش اعتماد کرد،اما من به این ها کاری ندارم.
من فقط دلم می خواهد پسرش خوشحال باشد در خانه،نه در خیابان
من فقط دلم میخواهد انگشتش سالم باشد
چطور می شود یک پسربچه سه سال و نیم را ساعتها یک جا نشاند؟
با حال خرابم راهی شدم
هیچ چیز نمی تواند دل شادم کند...حداقل برای چندساعت
ولی این چه اهمیتی دارد....
شما چه می کنید در این طور مواقع؟
چه می شود کرد؟
از هفته ی گذشته تا اول بهمن از پرکارترین و پر فشار ترین دوران چندسال اخیرم تا کنون است و خواهد بود به شرط حیات.
امروز زنگ دوم که خورد واقعا در پس ذهن پر فکر و شاید خسته ام این بود که زنگ بعدی زنگ آخر است و بعد با دیدن ساعت به معنای واقعی کلمه جا خوردم.
بعد از مدت ها زنگ تفریح به دفتر مدرسه و کنار همکاران رفتم.
زنگ آخر هم رفتم.
دقیقا نمیدانم چرا
شاید احساس نیاز به تعامل داشتم
شاید هم احساس ترک کلاس را
به هرحال تجربه ی متفاوت و خوبی بود( در مورد خوب بودنش هنوز تردید دارم)
امروز از ظهر که راهی مدرسه شدم به این فکر می کردم چرا این روزها حتی یک آشنای دور را در راه و مسیر نمی بینم.
برگشتن که الان باشد هم به این فکر می کنم شاید دیدن یک دوست بتواند حالم را متحول کند،نه اینکه حالم بد باشد،نه اصلا
ولی دلم دیدار یکی از شماها را از خدا طلب کرد
همین
مدتهاست یک صفحه ی غریب دارم در روبیکا
و عکس می گذارم و می نویسم
مثل اینجاست،کم فعالیتم...
اما کم ما و کرم شما
قدم رنجه می فرمایید:
https://rubika.ir/mehrnevis
همه به تعطیلی نیاز دارند
من اما خیلی بیشتر نیاز داشتم و دارم
نه این که طی این دو روز دائم مشغول تیک زدن برنامه هایم بوده باشم،نه
اما خب خداروشکر همین که بعد از مدت ها در فضای خانه هستم برایم ارزشمند است.
و سعی می کنم خیلی به کارهای مانده ی خانه و دانشگاه فکر نکنم و کمی آزاد بگذارم ذهنم را(همین الان این تصمیم را گرفتم)
مثلا در حالیکه مشغول نوشتن این یادداشت هستم ایستاده ام در کنار قابلمه سبزی در حال سرخ شدن و برای پسر بزرگ که عاشق قرمه سبزی است و همیشه این خواسته اش را مادرم برآورده می کند،قرمه سبزی می پزم.
راستش برنامه داشتم مثل اغلب شب ها غذایی که سریع آماده می شود را بپزم اما خودم را در حالی دیدم که سبزی و گوشت از فریزر بیرون می آورم و برنج پیمانه می کنم.
و این یعنی دلم تنگ شده برای بیشتر مامان بودن،بیشتر خانه دار بودن و شاید مامان بهتر و خانه دار بهتری بودن.
شکرت بخاطر برف و سرما و کمبود انرژی که تعطیلات را در پیش دارد❤️
چطور کلاس بقیه اینقدر ساکت است و در کلاس من ....می زند و.... می رقصد؟
و چرا معاون که می اید و با من کاری دارد دهانش را تا جایی که ممکن است باز می کند تا آرام کند بچه های شلوغ کلاس را؟(می خواستم بگویم بچه های من،ولی دلم نخواست)
اینقدر بدبخت شدم که حتی معاون هم حس ناکافی بودن بدهد به من؟
مدیریت این کلاس را بلد نیستم
(این) را جهت دلداری دادم به خودم گذاشتم
وگرنه که کلا مدیریت کلاس پسرانه را نمیدانم
آه،کجایی ان دو ماه طلایی بودن با دخترها....
ته دلم دعایی میکنم که مطمئنم حتی نمی توانید حدس بزنید
زحمت آمین گفتنش با شما
شما که عادت دارید به خواندن نق زدن های من در اینجا
پس بگذارید این را هم بگویم و بروم
اگر از من بپرسید که خنک ترین،سخت ترین،پرحاشیه ترین و حال بد کن ترین سال مدرسه رفتنت کدام است بدون هیچ معطلی فریاد می زنم همین امسال،همین مدرسه، همین کلاس😭
نمیدانم قرار است ته این همه فشار و سختی چه باشد
فقط امیدوارم که تمام شود این سال سیاه
اغراق هم می کنم قطعا
اما حالم هم بد است حتما
هر کاری بلدید برای رهایی من و موفقیتم در این چالش انجام دهید لطفا
روزی که تمام شود این مدرسه،ان روز عید من است ان شاءالله
احساس می کنم هیچ چیز نمی فهمم
کلاس سخت و دیرگذر آمار
بعضی اساتید استعداد ویژه ای در غیرقابل فهم ارائه دادن مسائل دارند،فارسی سخت حرف زدن،زیاد و یکنواخت حرف زدن،عدم برقراری ارتباط چشمی،تخته ی نامرتب،فکر نکردن به ظرفیت مخاطب،همه را مثل خودددانستن
به راستی ای استاد آمار!
این همه چطور درون تو گنجانده شده؟
تو یکجا داری.....