مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

یاحق

خوش امدی،زکجا می رسی بیا بنشین
بیا که می دهمت بر دو دیده جا ،بنشین

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۲۰ اسفند ۰۳، ۱۱:۲۶ - سین میم
    چرا؟
نویسندگان

۱۴۲ مطلب توسط «مهرنویس» ثبت شده است

احساس می کنم هیچ چیز نمی فهمم

کلاس سخت و دیرگذر آمار

بعضی اساتید استعداد ویژه ای در غیرقابل فهم ارائه دادن مسائل دارند،فارسی سخت حرف زدن،زیاد و یکنواخت حرف زدن،عدم برقراری ارتباط چشمی،تخته ی نامرتب،فکر نکردن به ظرفیت مخاطب،همه را مثل خودددانستن

به راستی ای استاد آمار!

این همه چطور درون تو گنجانده شده؟

تو یکجا داری.....

 

 

  • مهرنویس

ماکارونی

۰۵
آذر

تقریبا سه سال قبل تمرین نوشتن می کردم،چیزی که در ادامه می خوانید یادگار آن زمان است:

درست کردن غذاهای تکراری، حتی اگر غذای مورد علاقه ی خودم هم باشد برایم کسالت بار است. اما اغلب مجبورم اشپزی کنم و اکثراوقات هم باید همان غذاهای همیشگی را بپزم.

هر چند که او از طعم و خوراکی های جدید استقبال می‌کند اما گاهی من وقت و حوصله اجرای یک دستورالعمل امتحان نشده که معلوم نیست نتیجه چه از آب در بیاید را ندارم.

شب ها که حس و حال آشپزی کردن پیدا نمی کنم، اغلب غذایی را انتخاب می کنم که سریع بپزد، خوشمزه باشد و در عین حال ظرف زیادی کثیف نشود.

بسته ی گوشت چرخکرده را از فریزر بیرون می اورم، هوای سرد فریزر که بیرون میزند حالم را جا می اورد.

بسته گوشت را داخل پارچ اب می اندازم تا یخش باز شود، پیاز را بر میدارم، این پیازهای سفید اب دار هم اشکم را و هم حرصم را در می‌آورند. ابشان را که بگیرم تابه را روی گاز میگذارم و پیاز و روغن را اضافه می کنم، عطر پیاز و روغن سرخ شده.... هنوز هم حالم بد می شود از یاداوری خاطرات ویار بارداری و بوی بدی که از پیاز به مشامم می رسید.

وقت زیادی برای مرور خاطرات ندارم،زردچوبه را اضافه می کنم،ادویه کاری، کمی فلفل و نمک و در اخر رب

کمی هم فلفل دلمه داخل خوراک می ریزم.... حالا شد...

عطر گوشت و پیاز و فلفل دلمه...

خوشمزه ترین ترکیبی که از گوشت سراغ دارم...

قابلمه دیگر را روی شعله کناری می گذارم، تا نیمه اب

اب که جوش بیاید باید ماکارانی را اضافه کنم، قبلش هم چند قطره روغن تا این مشتقات نشاسته بهم نچسبند.

 بعد از ابکش کردن نوبت ته دیگه می رسد، کمی روغن و نمک و زردچوبه کف قابلمه و البته نان که قرار است ته دیگ شود... 

یک لایه ماکارونی، یک لایه خوراک گوشت بی نظیری که اماده کردم.

دم کنی را سر قابلمه می گذارم و زیر گاز را کم می کنم،نیم ساعت دیگر اماده است.

اما تمام این نیم ساعت عطر خوش ماکارانی من را یاد ان روزهایی می اندازد که خسته از مدرسه بر می گشتم، عطر غذا حتی راه پله را هم پر کرده بود، وقتی بوی دیوانه کننده ماکارونی های مامان به بینی ام می رسید، سرعت می گرفتم و با ذوق پله ها را می دویدم.

عطر خوش ماکارانی در خانه پیچیده، گاز را خاموش می کنم و دوباره مرور می کنم ان روزها را.

  • مهرنویس

انصاف نیست فقط دغدغه ها و تلخی ها را بنویسم اینجا و بعد بگذارم بروم پی خودم.

هر چند که اینجا چند نفری دور هم هستیم و اغلب از راه های دیگری با من در ارتباطید و از احوالم با خبر،ولی می نویسم هم برای آن چند نفری که نظرات خصوصی می گذارند و هم اینکه بماند به یادگار مثلا از گردش ایام و بالا و پایین زندگی ام.

این روزها روزهای خوب و معمولی هستند،روزهایی که عاشقشان هستم،روزهای معمولی و البته پاییزی.

تنها چیزی که یادآوری اش اذیتم می کند،مدرسه رفتن است.

اصلا این مدرسه بدجور برایم سخت و هضم ناشدنی و دوست نداشتنی ست.

هر چند سرکلاس پرانرژی ام اغلب،در مواقع لازم می خندم و ارتباطم با بچه ها الحمدلله خوب است،اما هنوز نمی توانم بپذیرمش.

یک جوری ست برای من انگار،انگار دنیا دنیا فاصله دارم با نزدیکانم،با اشنایانم...

غربت غریبی مرا در خود فرو می برد،خودم را متعلق به آن جا نمی دانم.

و می شمارم روزها را که فقط دوران این مدرسه تمام شود و بروم به ولایت خودمان.

تنها چیزی که آرامم می دارد این روزها ذکر "و عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم" است.

 

 

دوباره نشد بیایم و فقط بگویم که اوضاع خوب است و وفق مراد....

 حقیقتا هم هیچ وقت همه چیز آن طور پیش نمی رود و حکمتا هم نباید این طور باشد انگار.

خلاصه خواستم فقط بگویم 

اگر از حال من پرسی

خوبم بهترم یعنی؛)

 

پ.ن

شما یادتان می اید یک زمانی عکس خودمان به انضمام سرم را که می فرستادیم برای کسی،کمی پیگیرمان می شد و....خواستم به اویی که عکس را دید و دو روز است انگار ندیده و پیام های بعدی را پاسخ داده و عکس را نه،بگویم تو اینجا را نخوان خانم الف خواهشا،برو در خانه خودتان بازی کن.بدو😕

  • مهرنویس

از بدو تولد پسر بزرگ تا همین یک هفته ی قبل،شب تا صبح برایم به سرعت باد می گذشت و تا فرصت می کردم چشم بگذارم روی هم، می دیدم صبح شده و خستگی می ماند در بدنم،روح هم خسته بود....

الان اما یک هفته ای هست که شب ها طولانی تر از همیشه اند

مثل قبل هی بیدار می شوم اما هربارش با گریه ی پسر کوچک نیست

بیدار می شوم و آن روز نحس را مرور می کنم و دوباره ادامه داستان را  در ذهنم می سازم.

شروع ۲۸ سالگی قشنگ نبود

خدا ادامه ش را به خیر کند:(

  • مهرنویس

در بدترین حال ممکن هستم 

تا حالا با این حس و حال مدرسه نرفته ام

حتی نمی توانم حرف بزنم

منتظر بهانه ای برای گریه هستم

اما همزمان نمی توانم گریه کنم

وحشتناک ترین اتفاق ممکن در زندگی حرفه ای ام افتاده....

بهتان گفته ام چه شده

تا به خیر نگذرد اینجا شرح نمی دهم 

فقط دعا کنید برایم

گفته ام بعد پایان تعهدم اگر بتوانم هزینه ی بازخرید را جور کنم احتمالا بی خیال معلمی و تدریس شوم

دیگر ظرفیت تحمل چنین تجربه ای را ندارم

 

 

  • مهرنویس

مرو مرو

۱۵
مهر

چند روزیست موقع رفتن از خانه پسر بزرگتر به شدت گریه و بی تابی می کند.

پشت سرش هم پسر کوچک شروع می کند و خوب که دل من را خون کردند، می فرستندم مدرسه....فرستادن که نه،از ترس دیر نشدن مدرسه،فرار می کنم و آن دو طفل معصوم را گریان رها می کنم.

اما مگر خیالم رها می شود؟

قطعا اگر به عقب برگردم،انتخابم داشتن شغل نیست.آن هم فقط به همین دلیل گریه هاشان و رها کردن اجباریشان.

گذاشتن قید قطعا ابتدای جمله ی بالا برای من که عاشق تدریس و ارتباط گرفتن با بچه ها،عاشق تخته و کلاس درس و عاشق مدرسه و متعلقاتش هستم کار ساده ای نبود و نیست،از سر ناآگاهی هم نیست،چرا که در انتخاب کلمات به شدت سخت گیر هستم،آگاهانه و بعد از چند روز فکر کردن و تجربه های دردناک رها کردن پسرها این قید را انتخاب کردم.

هر چند مدرسه که می روم پرت می شوم در دنیای تدریس و مدیریت کلاس و....

اما تا فرصتی برای استراحت پیش می آید،ذهن بی رحمم دوباره به تصویر می کشد تصاویر قبل آمدنم را.

بعد مدرسه هم که جسم له و لورده ام به خانه می رسد،نمی شود آن طور که باید وقت بگذرانم با امیران.

امیدوارم خدا به نیتم در کلاس درس نگاه کند و نبودنم را جبران کند برایشان.

برکت دهد به زمان بودنم و دل کوچک جوجه هایم را وسعت ببخشد.

آمین

 

  • مهرنویس

یادم نمی آید در هیچ برهه ای از زندگیم اینگونه سردرگم و پرمشغله و پر دغدغه بوده باشم. 

به عبارتی زهرا الان در انتظار یکی از مراحل دشوار و و نفس گیر زندگی خود است. 

واقعا چطور باید مدیریت کنم همه ی این کارها را. 

چرا به خودم رحم نکردم و باز سرم را شلوغ کردم؟

در ادامه ی مسیر نیاز دارم خدا موقعیت ها و انسان هایی در راه گذارم قرار دهد که اسباب یسر این عسر باشند نه شدت دهنده ی آن. 

چه خواهد آمد بر سر رفیقتان، فقط خدا داند

محتاج دعای خیرتان هستم. 

  • مهرنویس

یکی دوماهی هست که قسمت املاک/رهن و اجاره ی آپارتمان برنامه ی بازار را شخم می زنم.

آن اوایل در وارد کردن فیلترها مصمم بودم مراعات حالمان را بکنم و با صداقت و البته کمی ارفاق، رهن و اجاره ای که در توانمان هست را وارد کنم،دیدم که نه، با این مبالغ نمی شود راه را به جایی برد، لذا تصمیم گرفتم کمی ریخت و پاش کنم و بر خودمان سخت بگیرم تا بلکه جایی معمولی پیدا شود.

باز هم انگار که ریخت و پاش من برای مالکان مرفه لطیفه ای بی معنی باشد.... 

لذا بیشتر سخت گرفتم تا مگر به مذاق صاحبان خانه خوش آید و بتوانم جایی را پیدا کنم. 

و این عصر و امشب که جستجوی میدانی را شروع کردیم، متاسفانه باید اعلام کنم که بدجور حالم گرفته شد. 

گمان نمی کردم در مناطق مثلا برخوردار شهر، اینطور موارد دهشتناکی یافت شود. 

بوی نامطبوع راهرو و خانه ها...

آشپزخانه هایی با کابینت هایی باقی مانده از جنگ جهانی دوم

حمام و سرویس هایی که جرات نگاه کردن بهشان نداشتیم چه برسد به شستشو و اجابت مزاج.....

خدا برای چشمتان نیاورد دیدن چنین منظره هایی و پایتان باز نشود به چنین خانه هایی...

فقط یک مورد خیلی خوب وجود داشت که چندان مناسب جیب کارمندی ما نبود اما گویا چاره ای نیست جز تسلیم...

البته که این مورد هم شاید قسمتمان نشود بنابه دلیلی که گفتم و نیز برخی دلایل دیگر، تا خدا چه بخواهد....

خلاصه که هر چه در ظاهر حفظ کردم آرامش را و دم نزدم از اندوه درونم، مغزم از حساب و کتاب در حال انفجار بود و هست و روحم از خستگی...

خدارا هزار مرتبه شکر که خانه ی روح که تن باشد تا جایی که فعلا می دانم تقریبا سالم است... روح و جسم سالم باشد و بماند، باقی درست می شود به هر طریقی... 

خلاصه که یاد و صدای آن خواننده که می خواند:خوش به حالت کبوتر، هر جا بخـوای پر میکشی، تو هـوای پاک ده نفس رو بهتــر میکشی... برایم زنده شد. 

با این تفاوت که به کبوتر غبطه نمیخورم، به مرفهانی چون حلزون و لاک پشت حسادت می کنم که خانه ای برای خود دارند و بی هزینه و منت صاحب خانه اند،لذا اینطور زمزمه می کنم:خوش به حالت حلزون... 

اینکه چرا خوش به حالت حلزون و چرا خوش به حالت لاک پشت نه، برای اینکه لاک پشت وزن شعر را بهم می ریزد، وگرنه هیچ کدام مهتر از دیگری نیستند در ذهن من. 

هر دو کند، ترسناک، و دوست نداشتنی اند در نظرم

و البته که خوشبخت و خانه دار. 

مطمئن هستم با این پاراگراف ها وخامت احوالم روشن شد برایتان. 

لذا التماس دعای خیر دارم از محضرتان❤️

 

  • مهرنویس

پستی که بماند به یادگار مثلا:

تجربه ی مادری برای تو، با تمام بالا و پایین ها و سختی و شیرینی هایش، برای من پر از لذت است و آرامش... 

تویی که با آمدنت مسیر مادرنگی ام را روشن تر، پررنگ تر و خوش رنگ تر کردی روشنی چشمانم!

خوش آمدی حسین من، خیلی هم خوش آمدی نور عین من❤️

پست اصلی:

تجربه ی فرزند دوم،به مراتب شیرین تر، لذت بخش تر و با آرامش تر از اولین تجربه ی فرزندآوری است، هم برای مادر، هم پدر. 

و این اصلا به این معنا نیست که فرزند دوم دوست داشتنی تر و عزیزتر است و.... نه...

هر کدام از بچه ها ساکنان همیشگی و در حقیقت عزیزترین ساکنانِ ابدی قلب والدینشان هستند و عزیز و دوست داشتنی! 

منظور من چیز دیگریست؛ اینکه بعد از تولد دومین فرزند، آن نگرانی های تولد اولین فرزند را نخواهی داشت؛ تو قبلا این مسیر را آمده ای و با وجود تمام تفاوت هایی که بچه ها با هم دارند، اما اکنون تو مادری هستی که نوزاد را به بغل می کشد و از او مراقبت می کند، نه زنی که مادری برایت دنیای نا شناخته و عجیب و غریب باشد و دائم با خودت فکر کنی که هنوز انگار مادر نشده ای و باید چکار کنی و....  و فارغی از نگرانی های مختلفی که بعد از تولد اولین فرزند داشتی، چون این مسیر آشناست، قبلا گذرانده ای این دوره را...

در واقع می خواهم بگویم که مادری مسیری ست پر پیچ و خم و پر دست انداز و البته لذت بخش، که تولد فرزند دوم می تواند در طی کردن بهتر این مسیر و تسریع تکامل و رشد مادرانگی موثر باشد، می تواند.... 

اگر می خواهید یک مادری متفاوت را تجربه کنید و اگر شرایط مهیاست و خودتان هم مایلید، برای بار دوم مادر شدن بدون اغراق بسیار گزینه جذاب و مهیجی ست:) 

(قطعا من هم تا کنون غر ها زده ام از اذیت های پسرها و در ذهنم چیزهایی گذشته ناشی از فشار و خستگی، اما در نهایت، در عمق جانم خدارا شاکرم بخاطر این تجربه، این حس و این موقعیت) 

بعد از تولد فرزند دوم، تو با اعتماد به نفس بیشتری مادرانگی خواهی کرد، مثلا اگر کسی به فرزند اول تو خرده می گرفت که چرا اینطور است و فلان است و بهمان و تو از استرس یا ناراحتی رنگ به رنگ می شدی و حرصت در می آمد از افاضه های ناشتا و بی جا، در مورد فرزند دوم می توانی بگویی، اولی هم همین طور بود، خودش خوب می شود، یا اینکه بچه های من کلا این مدلی هستند و من ایرادی نمی بینم و فاز مادر با تجربه برداری.... 

خلاصه که اینطور هاست عزیزانِ من! 

دریابید فرصت ها را. 

 

  • مهرنویس

ده سال پیش اینقدر راحت با بقیه صحبت نمی کردم، بقیه منظورم اطرافیان صمیمی ام هستند، خیلی سبک سنگین می کردم و اجازه نمی دادم آن ها متوجه برخی احساسات و عقاید و تجربه هایی شوند که برای من است. 
نه اینکه حالا موقعیت و شرایط را نادیده بگیرم و اصول تعامل را زیر پا بگذارم هر چه بخواهم بگویم و... نه...
منظور چیز دیگریست.
می خواهم بگویم که ده سال قبل، نمی توانستم یا بهتر است بگویم نمی خواستم دوستانم را در جریان دغدغه های شخصی و برخی مشکلات حتی قابل بیان بگذارم.
از قضاوت شدن می ترسیدم
و خیلی چیزهای دیگر...
حالا اما زیاد مشورت‌ می گیرم از دوستانم، حرف هایم را میزنم، خودم را سانسور نمی کنم و گاهی واضحا می گویم که حرف دارم و باید بنویسم یا بگویم.
انتظارات عجیب و غریبی هم ازشان ندارم، همین که بخوانند یا بشنوند کافیست.
نمی خواهم بگویم زهرای ده سال قبل بهتر است یا زهرای اکنون... نه! 
ده سال قبل از جنس تعاملم راضی بودم، اکنون هم...
می خواهم بگویم برایم جالب است که نوع و جنس روابطمان با گذر زمان، با بالاتر رفتن عدد سنمان و رشد احساساتمان و دگرگونی نیازهای روحی مان، چقدر می تواند متفاوت باشد.
ده سال قبل تو دار بودن برایم ارزش بوده و رضایت بخش، حالا کمی برون ریزی احساسات و عقاید را برای کسانی که سالهاست می شناسمشان، کمک کننده می دانم.
نمی دانم اگر زنده باشم بعدتر چگونه خواهم بود.

فقط امیدوارم در هر مرحله کاری را که برای سلامت روح و روان خودم و البته دیگران:) لازم است را پیش بگیرم و نترسم از تغییرات این چنینی.

 

پ. ن

ممنونم از همه تان که می‌خوانید و می شنوید و هر گاه لازم باشد ابایی ندارم از ابراز خودم محضرتان

  • مهرنویس