مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

یاحق

خوش امدی،زکجا می رسی بیا بنشین
بیا که می دهمت بر دو دیده جا ،بنشین

طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مدرسه» ثبت شده است

من مدرس هستم

۱۱
ارديبهشت

یک نکته ای که خیلی وقت است به من ثابت شده همین است. 

همیشه فکر می کردم در آینده معلم خیلی خاص و نمونه ای شوم و زندگی شاگردانم را دگرگون کنم و از این خیالات....

البته که محالات بودند بیش تر.

اخر آدم حسابی، مگر روزهایی که برای آن دو بی نوا کلاس زبان و غیره و ذلک می گذاشتی را فراموش کردی؟

همان موقع مشخص شد که اعصاب لجبازی و لوس بازی و قیل و قال بچه های کوچک را نداری و فقط بلدی خوب شیرفهمشان کنی نه بیش تر!

پس چطور به ذهنت اجازه نشخوار این افکار زیبا را دادی و خیال کردی از تو هم "معلم"  در می آید؟

خودم هم خوب می دانم.... 

من فقط بلدم خوب درس بدهم

بلد نیستم"معلم" باشم

یعنی نمی توانم

طاقتم کم است

هر بار سر هر کدامشان فریاد می کشم قطعا پشیمان می شوم اما نمی توانم به خودم قول دهم که دیگر تکرار نشود. 

گاهی زنگ آخر از دلشان درمیاورم، آن هایی که می دانم خیلی نامردی کردم و بلندی دادم به اندازه بدی کارشان نبوده را کنار می کشم و دست نوازشی و غلط کردمی و.... 

یک بار به یکیشان گفتم فلانی منو ببخش، من دوست دارم به درس گوش بدی و خوب یاد بگیری،برای همین وقتی گوش نمیدی و شیطنت می کنی عصبانی می شم! 

خیلی بی تفاوت و انگار که حفظ کرده باشد گفت:چشم خانم

آن جا بود که فهمیدم او بیشتر دلش به حال من می سوزد و حتما با خودش فکر کرده این فلانی هم عرضه ندارد خودش را کنترل کند، زود هم پشیمان می شود، اگر دلش به همین بخشیدن من خوش است که باشد، چشمی می گویم برود پی کارش! 

خلاصه که نمی خواهم ادای آن هایی را دربیاورم که مثلا می خواهند حرفه شان را خیلی مهم جلوه بدهند و خود را فروتن و بگویند  هنوز قواره این حرفه نیستم و فلان و بهمان! 

نه

باز در خالصانه و صادقانه ترین حالت ممکن هستم و اعلام می دارم:

من معلم نیستم

فقط خوب درس می دهم

من فقط مدرس هستم

اما خوشحالم که گاهی می توانم ادای معلم های واقعی را در آورم

خوشحالم که فرصت معلم شدن دارم

خدا خودش هدایتم کند

و حنجره و اعصابم را حفظ

تبریک هم نمی گویم

نه به خودم(چون نیستم) 

و نه به دیگران(که هستند) 

روز شهادت استادی که خیلی دوسش دارم و خیلی از حرف هایش را خوب فهمیدم و لذت بردم از خواندنشان گرامی🌸

 

  • مهرنویس

 با احتیاط در را باز کردم، برخلاف اخلاق و عادتم مدرسه که می ایم محتاط تر میشوم... با احتیاط از پله ها بالا و پایین می روم، بااحتیاط در را باز میکنم، با احتیاط روی صندلی می نشینم و کلا با احتیاط وارد میشوم با احتیاط خارج! اصلا احتیاط شرط زندگی و حضور در مدرسه ی ابتدایی  پسرانه است!
با وجود این احتیاط ها تا کنون 6سقوط ناموفق از روی سکو، مصدوم شدن یک ور صورت با ضربه ی جانانه یک عدد توپ سنگین فوتبال در زنگ ورزش ویک فرود موفق وسط پاگرد پله ها را به نام خودم ثبت کرده ام. فرودی که چنان شدتی داشت که نفهمیدم از کجا خوردم و بعد هم دانش اموز خاطی که خود قربانی هل دادن یک نفر دیگر بود با سرعت بز کوهی فرار کرد و بنده هم الحمدلله سالم بلندشدم! این ها همه نتیجه ی احتیاط است که اگر نبود معلمی هم زنده نبود!
داشتم میگفتم، در را که بازکردم مصطفی را دیدم و احسان ومحمدرضا را فشفشه به دست! 
یا صاحب صبر! باز چه خبرشده!؟ کیک روی میز چه می گوید؟! 
در ذهنم تند تند دنبال مناسبت میگشتم، دفعات قبل یک بار به مناسبت یلدا و بار دیگر 22بهمن و در اصل با هدف خوشگذرانی و ناااابود کردن ساعت ریاضی به صورت خودجوش و بدون اطلاع من جشن گرفته بودند که من فقط بار دوم توی ذوقشان زدم و گفتم ازین به بعد جشن بی جشن! جشن بدون هماهنگی نداااریم! تمام! 
اما اینکه این بار چطور جرات کرده بودند سه باره ان هم سرخود جشن بگیرند برایم جای سوال بود! 
مشغول کنکاش در ذهنم بودم که اصغر گفت:خانم این جشن نوروزه! چون عید مدرسه نمیایم الان گرفتیم! نمیدانم برخلاف منطق و تصورم چرا زیاد عصبانی نشدم، بلکه مثل همیشه جمله ی قصاری بر اصغر روانه کردم و مثل همیشه با ان دندانهای سفید ردیف شده و چشم های شیطنت امیزی که از شدت خنده جمع میشد خندید و... 
هرچه بعد خواب فکر کردم چی به اصغر گفتم یادم نیومد! 
فقط میدونم خیلی دلم هوای مدرسه رو کرد! 
تا به حال زیاد خواب دیده بودم کلاسمو خصوصا اینکه سوال اول خدمتمم هست و فشار کار اوایل خیلی بیشتر بود... 
اما جنس این خوابم خیلی فرق داشت با بقیه... 
جنس لطیف دلتنگی! 
برای محمدرضای حاضرجواب، برای عرفان گوشه نشین ارامم که اولین خنده ی عمیقش را بعد از نشان دادن کاریکاتوری که از من کشیده بود دیدم و با اینکه در کج و کوله کشیدن من اغراق کرده بود ولی انچنان ذوق کردم با خنده اش که خودش هم تعجب کرد(الان که مینویسم دلم هوس همان خنده ی از ته دلش را کرد)، برای حمید که این اواخر هعی اصرار میکرد خانم جامو عوض کن بیام دوباره جلو و من میگفتم چون کنجکاویت زیاده تبعیدت کردم، برای تک تکشان! 
میدانم اخرش این کرونا مرا نکشد، غصه ی دوری بچه ها و محرومیت از خنده ها و انرژی ای که هروز نثارم میکردند و من قدر نمیدانستم یا کم میفهمیدم مرا مریض خواهد کرد اکر نکشد! 
من بیشتر به وجودشان نیازمندم تا انها به من! 
هر چند هر بار بعد از مدرسه دقیقا جنازه میشوم از شدت خستگی... 
اما عمیقا دوسشان دارم! 
پنجمی های بازیگوش، پر دردسر و دوست داشتنی من! 

 

پ. ن

گم و  گورشود این ویروس مسخره و پردردسر ان شاءالله

 

  • مهرنویس