مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

یاحق

خوش امدی،زکجا می رسی بیا بنشین
بیا که می دهمت بر دو دیده جا ،بنشین

طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۵۶ مطلب با موضوع «مهرنویس» ثبت شده است

مدتی هست درگیر کاری هستم که مدت هاست فکرم را مشغول کرده، تا قبل از شروع کار بارها خودم را به بی خیالی زده ام، بارها تلقین کرده ام که برایم مهم نیست اصلا این مسئله، بارها الویت هایم را مرور کرده ام تا به خودم بفهمانم این آرزو یا شاید این خواسته فقط یک قسمت کوچکی از مسیر است که حتی پر می شود با جایگزین های مشابهش!

اما هیچ وقت کاملا قانع نشدم و برای همین، برای بستن این پرونده ی همیشه باز، برای رهایی ذهنم، برای ثابت کردن خودم به خودم دوباره شروع کردم این کار را.

وضعیت فعلی ام آن طور نیست که باید، یعنی با این روند به آنچه می خواهم نخواهم رسید، اما تلاشم را می کنم. 

شرایطم متفاوت تر از قبل است، زمانم محدودتر، انرژی ام کم تر. 

تمام خودم را برایش نگذاشته ام

و این برای من کمالگرا یعنی بد

و راستش نمی توانم تمامم را بگذارم

اما هم چنان آرام ارام تلاش می کنم

می دانم اگر خدا بخواهد می شود و اگر هم نخواهد... 

راستش دلم می خواهد که او برایم بخواهد و مقدرات خیر را در این مسیر برایم رقم بزند. 

فقط نوشتم که بماند به یادگار

که اگر موفق شدم هر لحظه که دیدم این پست را تذکری باشد که شاکرش باشم و اگر شکست خوردم با دیدنش دوباره مچاله شوم، اشک بریزم، در خود فرو روم و در نهایت دوباره بایستم و برایش تلاش کنم. 

محتاج دعایتان هستم دوستان

گفتم بدانید که اگر نمی نویسم، مشغولم، و قلمم خاموش فی الحال. 

ارادتمندتان

قربان معرفت و همراهیتان❤️

 

 

پ. ن

این نوشته را همان16 دی نوشتم اما پیش نویس نگه داشتم

حالا اما دوست دارم بگذارم که بماند

  • مهرنویس

فکری شده و دچار تردید

نمی دانم باید چکار کنم 

برایش می نویسم فلان راهکار می تواند راهگشا باشد

بعد سوالی را می پرسم که احتمال می دهم تاکنون نپرسیده ام. 

برای کمک به خودم و خودش 

می پرسم:وقتی چنین حالی داری دوست داری چکار کنم؟ چه انتظاری داری؟

_می گوید:" من انتظار دارم خودت باشی

دست به خودت نزن

همینجور که هستی

تا همه چی واقعی و برآمده از دل باشه!"

گاهی آن قدر مجبوری نقاب بزنی، نقش بازی کنی و به قول او از سر تکلیف کارهایی را برای دیگران انجام دهی که این می شود جزو لاینفک شخصیتت... و فکر می کنی خیلی دلسوز و فداکار و به فکر هستی! خیلی معرفت داری و...

حالا اگر آن بقیه در چنین مواقعی مثل تو نباشند کلی دلت برای خودت و تنهاییت می سوزد و با خود فکر می کنی هیچ کس قدر محبت های من را نمی داند، هیچ کس وقتی که باید باشد نیس و...

هر چند من احوالات او و بهبود حالش برای مهم بود و هست 

هر چند از سر تکلف ننوشتم برایش

اما تلنگر خوبی بود 

و هرچندتر که بقیه مثل او پذیرای خودم نخواهند بود و لازم است گاهی از سرتکلف همدلی داشته باشم.

تلنگری بود برای دقیق شدن روی مدل همدلی هایم

و نیتی که از همدلی دارم.

باشد که به قول او صادق باشم

اول با خودم

بعد با بقیه

 

بعدا نوشت:

دوستان صمیمی زهرا! 

رفتارهایی که از نظرتان و برداشتتان متظاهرانه بوده و نه صادقانه، برای خوشحال کردنتان بوده، و نیتی دلی برای خوشحال کردن و عوض کردن حال شما

اصلا زین پس اینا هم کنکله😒

یه مدت کسی تحویلتون نگیره و هواتونو نداشته باشه تا قدر منو بدونید😏

حتی تویی که از حذف پیام ها بعد ارسالشون دلخوری

تو هم از انتقادت پشیمان خواهی شد😂

 

 

 

  • مهرنویس

برای تو می نویسم

برای تویی که هیچ وقت اولین روز آشناییمان را فراموش نخواهم کرد

برای تویی که در حساس ترین دوران زندگی ام با بهترین کیفیت ممکن همراه بودی و هم دل!

تویی که هروز ذوق دیدنت را داشتم آن روزها 

روزهایی که گذشت و مایی که دور افتاده ایم از هم...

همیشه هرچند جسممان دور می شد از هم، باز انگار رشته ای نادیدنی از محبت و الفت بینمان کشیده شده بود،رشته ای که انگار هیچ وقت نمی پوسید، نمی گسست...

برای تو می نویسم که با صحبت هایت مسیرم را عوض کردی

نگاهم را

شرایطم را 

و من برای وجودت و برکاتی که به همراه داشته برایم تا همین لحظه، همیشه خدا را شکر کرده ام. 

مهربانِ من!

لحظاتی که شانه به شانه ی هم راه می رفتیم و دقایق فراغت را برای حرف زدن غنیمت می شمردیم، اوقاتی که تلفنی حال هم را جویا می شدیم و آن روزهایی که به خانه مان می امدی و من بعد از رفتنت خیره به جایی که نشستی و به حرف هایی که زدیم فکر می کردم را دل تنگم!

قرار بود گذر ایام و ‌‌‌دور شدن ها، ما را از هم دور نکند

اما مغلوب شده ایم انگار

مغلوب شرایط 

من سهم خودم را ازین رابطه به دوش نکشیدم آن طور که باید

رابطه مراقبت می خواهد و توجه... 

چند وقتی ست فکر می کنم از کجا شروع شد این فاصله

این دورشدن دلهامان از هم

شاید تو خوب به یاد داشته باشی و به رویم نیاوری... 

نمی دانم

اما دیگر نمی گذارم گل رابطه مان این چنین رنگ پریده و پژمرده بماند.

تو هم کنارم باش مثل همیشه که به وجودت، به حضورت و به یادت نیازمندم.

 

پ. ن

رابطه مراقبت می خواهد، حواسمان باشد 

به حال خودش رهایش کنیم پژمرده می شود، می پوسد و از بین می رود. 

 

  • مهرنویس

رضاً برضائک

۲۸
خرداد

می گفت وقتی خیلی برنامه بریزی برای هر قسمت از زندگیت و خیال برت دارد که دانای کل هستی و می دانی هر چیز باید چه زمانی خودش را نشان دهد، آنجاست که وارد می شود و دو دوتا چهارتایت را به هم می ریزد و تو می مانی و قطاری از برنامه هایت که باید متوقف شوند یا اینکه مسیرشان عوض شود. 

خیلی آدم دقیق و اهل برنامه ریزی برای ساعت به ساعت روزهایم نیستم و نمی توانم هم باشم.

اما از همان ابتدا برای اتفاقات بزرگ زندگی ام در ذهنم و بعد در دفترم برنامه ریزی داشتم.

اینکه تلاش کنم در دهه دوم زندگی همراه مناسبی انتخاب کنم

تا قبل از دهه سوم حداقل یک فرزند داشته باشم و فلان مدارک در دستم باشد و....

تلاش هم کردم، اما اتفاقات طوری رقم خوردند که با خط زمانی که من و او با هم ترسیم کرده بودیم چندان موافق نبودند.

شاکرم و تسلیم در برابر حکمتش

هیجان زده و حتی مشتاق برای ادامه ی زندگی

اما قسمتی از وجودم هم انگار گوشه ای نشسته و زانو بغل گرفته و خیره شده به روبرو...حیران،سردرگم و شاید کمی غم زده

احساساتی که ایجاد می شوند و باید قبولشان کنم که وجود دارند، هستند، اما میدان ندهم بهشان. 

آدمی بدون برنامه و خط که نمی تواند پیش برود، حالا هم با توجه به تغییراتی که پیش خواهد آمد برنامه ای دارم برای خودم، با این تفاوت که سعی می کنم خود را برای هر گونه تغییر در این برنامه آماده کنم و "ان شاءالله"  را باور کنم و زندگی. 

محتاج دعای خیرتان هستم❤️

 

  • مهرنویس

همیشه از دیگران شاکی بودم که چرا با من صمیمی تر نمی شوند؟ چرا حرف های دوستانه بینمان کم رد و بدل می شود؟چرا فاصله می گیرند از من و اجازه ی ابراز نمی دهند؟

مدتی ست فهمیده ام دلیل اغلب این چراها خود من هستم.

منی که یک حصار نامرئی اما احساس شدنی دور خودم کشیده ام و به دیگران اجازه نمی دهم از یه خط مشخص جلوتر بیایند.

و دیگران هم چه خوب فهمیده اند این را و گاهی چه بد که حسش می کنند! 

راستش گاهی خودم هم می مانم میزان صمیمت مدنظرم از هر رابطه چه قدر است؟ چقدر بیشتر شود احساس عدم امنیت می کنم و چقدر کم تر باشد احساس نچسب بودن و انزوا...

بد دردیست این😑

دردی که امروز با تمام وجود، لمسش کردم، فقط تاثیر کتابی که در پست قبل معرفی کردم باعث شد گفتگویی با خود  و خدا داشته باشم و آرام شوم. 

مدتی ست سعی می کنم به دیگران بیشتر اجازه نزدیک شدن بدهم، اما راستش گاهی اصلا حس خوبی ندارم و آشفته می شوم. 

مدل درونگراها این طور است که اطلاعات زیادی از خودشان دراختیار بقیه نمی گذارند و از بقیه هم چنین انتظاری ندارند. 

اما گاهی دلشان می خواهد بقیه بیشتر بپرسند و بیشتر بدانند تا بیشتر هم حسی و همدلی نصیبشان شود. 

حالا درد کجاست؟ 

گاهی بعد از اینکه با خودت کنار می آیی و اطلاعات بیشتر را در اختیار بقیه می گذاری به شدت احساس ناامنی می کنی! 

اینکه نکند اشتباه کرده ام؟ آیا لازم بود این افشاگری؟ چرا اجازه دادم فلانی بفهمد؟ در آن لحظه که حس خوبی داشتم!  پس چه شد؟ 

و کلی گفتگوهای درونیِ مته وار دیگر... 

هم نزدیکی می خواهی و هم تردید داری،این می شود که پس از چند تجربه ی دردناک احساسات ناخوشایند دوباره حصارت را محکم می چسبی و فاصله ها ایجاد می شود. 

به عنوان یک درونگرای خیلی دورنگرا چکار کنیم پس؟ 

اگر متوجه شدید به من هم بگویید. فعلا پیشنهادم به خودم این است که یک بار دیگر حد و حدود ارتباطم با بقیه را مرور و مشخص کنم و در همان حد اجازه ی نزدیک شدن بدهم و یک باره حصارها را برندارم و اگر خواهان تغییر هستم، کم کم زمینه اش را برای خودم فراهم کنم. 

امروز موضوعی که هنوز مایل به مطرح کردنش نبودم توسط یکی از دوستان در جمعی مطرح شد، از طرحش ابایی نداشتم، اما گفتنش احساس امنیتم را خدشه دار می کرد، احساس می کردم و هنوز حس می کنم ارائه آن موضوع اصلا لازم نبود و اگر لازم بود خودم مطرح می کردم. سعی کردم عادی سازی کنم اما حقیقتا بهم ریختم. 

اگر اطلاعاتی در مورد زندگی انسان ها داریم، پیش خودمان بماند. 

گاهی شاید از نظر ما گفتنش مسئله ای نباشد اما برای او خوشایند نیست،خصوصا یک درونگرا.

اجازه دهیم خودش، خودش را ابراز کند اگر می خواهد. 

درونگرا های خیلی درونگرا در ارتباط گرفتن خیلی دچار تردید می شوند، گاهی نمی دانند چه می خواهند واقعا... ذهنشان پر  از حرف است و تعامل اما ظاهرشان آرام.

باید اول امن بودن محیط و آدم ها را با تمام وجود حس کنند و بعد ارتباط بگیرند. 

کلی مولفه در ذهنمان است که باید بررسی شود. 

این است که در جمع بودن خواسته و نیاز روحی من است اما فکر کردن به اینکه چطور تعامل کنم، تا چه حد و چطور واکنش نشان دهم کار را سخت می کند. 

قضیه ان جا سخت تر می شود که بعد از دورهمی به خودت برمی گردی و حس می کنی چقدر از خود واقعی ات فاصله گرفته بودی وقتی فلان واکنش را نشان دادی و فلان حرف را زدی... 

و تمام روحت خسته می شود. 

هم می خواهی و هم نمی خواهی

بیرون آمدن از دایره ی امن درون گرایی(زیاد) سخت است ولی نیاز هر انسان ارتباط با بیرون است. 

نمی دانم منظورم را رساندم یا نه

انگار بعضی حس و حرف ها گفتنی و نوشتنی نیستند. 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • مهرنویس

قبل تر ها خیلی بیشتر گوش می دادم

الان گزیده تر و کم تر

آهنگ هایی که خیلی دوست داشتم را دوباره با او گوش می دادم، او می فهمید من چقدر کیف کرده ام که با او شریک شده ام شنیدنشان را...

جاهایی که می مردم از ذوق به چشمانش نگاه می کردم و این یعنی:"نگا چقدر اینجاشو خوب میگه..."

حالا اما خیلی خیلی کم تر حوصله شنیدن دارم

دچار یک جور صدا بیزاری شده ام انگار

مگر چطور آهنگی از فلان خواننده ی خیلی مورد علاقه ام باشم که گوش بدهم... 

چند وقت پیش یکی از دوستانی که می دانم چیز بی خود نمی فرستد برایم آهنگی فرستاد از چاووشی...

باز کردم و ای کاش باز نمی کردم که کشت مرا لحن و حس و متن و.... 

انگار چاووشی دفتر ترانه سرا را گرفته و دارد از روی شعر می خواند، آرام، شمرده اما با نهایت احساس

حسی که به کلمات معنا می دهد... وقتی می گوید"یادم هست"  می فهمم چه یادآوری با جزئیاتی ... چه یاداوری عذاب آوری....

مشکل و دردی هم نداشته باشی گوش که میکنی وارد یک داستان می شوی... با تصویرهای واضح رنگی که او با صدا و لحنش می سازد....

آخ فلانی.... تکه دوم اهنگ که می گوید"هنوزم اون شبای... "

امان از آهش، امان از خلوص احساسش.... 

اهنگ بین دو نیمه را اما اصلا دوست ندارم، حسم را بهم می ریزد، اصلا گاهی کامل رد می کنم و فقط نیمه دوم پر احساسش را گوش می کنم. 

حالا تمام شما او هستید برای من

با تمام ذوق و کیفی که کردم تقدیمتان می کنم.

 

 

  • مهرنویس

استقلال عاطفی

۲۴
ارديبهشت

اینکه بتوانی تحت تاثیر احساس و مشکلات دیگران قرار نگیری به نظر من یعنی اوج قدرت....

دیگران را بشنوی، هم دلی کنی، همراهی کنی و هم صحبتشان شوی هنگام درد، اما درد آن ها، ناراحتی آن ها و رنج آن ها تو را درگیر نکند.

اگر کاری از دستت برمی آید حتما با جان و دل انجام دهی اما روحت آن قدر بزرگ باشد که این رنج را در خودش جا دهد و هضم کند و زندگی ات را مختل نکند، توانت را کم نکند، با قدرت ادامه دهی مسیرت را.

حتی اگر آن شخص با تو زیر یک سقف زندگی کند.

یا بهتر است بگویم در مواقعی که در یک محیط و یک خانه هستید این حفظ روحیه شاید حتی مهم تر است.

بلاخره یک نفر باید بایستد، محکم باشد، نشکند، وا نرود....

برای خودمان هم خوب است

گاهی آدم ها به صورت دوره ای ناراحت می شوند و افسرده... بی دلیل، کاری هم نمی توانی انجام دهی، یعنی از تو کمک نمی خواهند. 

با تو هم سرد می شوند و حوصله هیچکس را ندارند... 

من حق می دهم کاملا به بروز این احساسات چرا که خودم هم دچار می شوم...

اینطور مواقع که طرف مایل است خودش باشد و خودش و ما هم مقصر نیستیم.... 

اینجا خیلی مهم است که احساسات منفی او را درک اما به خود راه ندهیم. 

تمرین می خواهد و تکرار

الهی مددی

 

  • مهرنویس

دیدم که میگم!

۰۱
ارديبهشت

یکی از بدترین و  منفورترین کارها برای زنان، کار کردن در محیطی است که اقایان هم حضور دارند.

من این را در مدرسه و در ادارات دیده ام، ایضا در یک محیط درمانی هم، در بازارها هم که الی ماشاءالله... 

در اینگونه محیط ها زنان برای دستیابی به موقعیت بهتر و توجه بیشتر، ارزش خود را پایین می آورند و خیلی از خط قرمز ها برداشته می شود.

حرمتی برای زن باقی نمی ماند.

این سیر نزولی یک باره نیست... به تدریج است و آرام

آن قدر که خود زن هم متوجه نمی شود 

بعد تو که از بیرون نگاه می کنی می بینی چه اوضاعی... 

این زن چطور حاضر است این جنس تعامل را تحمل کند؟!

از بیرون که انگار کلی هم راضی به نظر می رسد!

مردان هم کم سوء استفاده نمی کنند... انگار که خود ناموسی ندارند و نمی فهمند این نوع رابطه، این لحن حرف زدن و این طرز برخورد در چارچوب روابط همکاری نمی گنجد.

در این اتفاق زننده، هر دو نفر مقصر اند. زنان که شان خود را فراموش کرده اند و مردانی که با مردانگی و غیرت بیگانه اند انگار.

ولی زنان بیشتر

باور کنید برخی جاها اینقدر دیده ام که خانم های شاغل برای رسیدن به هدفشان و پیشبرد کارشان خود را کوچک می کنند که دلم می خواسته خودم را خفه کنم و این صحنه های ذلت بار را نبینم.

این می شود که اقایان پر رو می شوند و فکر می کنند همه باید نازشان را بکشند و کار کسی که در چارچوب و سنگین رفتار می کند روی زمین می ماند. 

دلم می سوزد برای زنان این مدلی، از طرفی هم حالم ازشان بهم می خورد.

خدا عاقبت همه مان را به خیر کند. 

  • مهرنویس

دقیقا کجایی؟

۳۰
فروردين

هر وقت دلم بگیرد و بخواهم می توانم بیایم پیشت، خانه ات گاهی، یا اینکه با هم بیرون برویم و گشتی بزنیم.

هر زمان از روز دلم بخواهد برایت بنویسم و تو هم هر زمان توانستی بخوانی...

من بی ترس از  اینکه مبادا ببینی و بگویی:اه، باز فلانی پیام داد، فعلا باز نمی کنم! و تو بی نگرانی از اینکه درک نکنم کار داری... بیایی و راحت بگویی فعلا نمی توانی حرف بزنی.

گاهی تلفن را بردارم و طولانی با هم حرف بزنیم

هم را بفهمیم

هم را بخوانیم 

جانمان برای هم در برود

هر شب بدانی بر من چه گذشت آن روز و هر روز جویای احوالت باشم

از هم خسته نشویم

همدیگر را غافلگیر کنیم 

همیشه حرفی برای گفتن داشته باشیم

درد هم را بدانیم و غریبه نباشیم باهم

......... 

تو را از کودکی جستجو می کردم 

نیافتم

میدانی

آدم ها خودشان نیستند همیشه... گاهی صادقانه ترین قسمت وجودم را بیرون می کشیدم و خالصانه رفاقت می کردم،چیزی که در مقابل می دیدم اما مرددم می کرد برای ادامه ی خلوص در رفاقت! 

من تنها بودم همیشه، دنبال تنهاها می رفتم، اما تنهاتر از خودم کسی نبود انگار! 

این شد که پیدایت نکردم تا الان... 

ولی مطمئن هستم روزی شلوغ و پرهیاهو، میان مشغله ها و سرشلوغی هایم، میان نا آرامی ها و دلهره هایم، بلاخره تو را خواهم یافت رفیق!

رفیق روزهای خوب

رفیق خوب روزها!

 

 

پ. ن

نمی دانم این مدل ارتباط واقعا برایم دلچسب خواهد بود یا نه

یعنی بعد از اینکه خواندم چه نوشته ام مردد شدم

منی که گاهی دوست دارم هیچکس جویای حالم نباشد و رها باشم از همه... 

 

  • مهرنویس

این روزا همون روزایین که قرار بود پرونده خیلی چیزها توی زندگیم بسته شده باشه، به خیلی چیزها که رویام بود برسم و معلوم باشه با خودم چند چندم. 

ولی در حقیقت هیچکدومش اتفاق نیفتاده... 

کلی فایل و پرونده باز به اضافه پرونده های جدیدی که تو هر مرحله از زندگیم هی اضافه شدند، رویاهایی که هنوز از جنس رویان و منی که خیلی تکلیفم مشخص نیست با خودم!

خیلی سریع گذشت.

هنوز تازه دانشجو بودم و فارغ از دغدغه های زندگی، کلی فرصت برای قدم برداشتن در مسیر آرزوهام.

اما نخواستم یا نشد یا فکر کردم هنوز فرصت هست و...

ازدواج کردم و روابط جدید و مسائل نو... چیزهای زیادی که نمی دونستم و باید یاد می گرفتم و دغدغه سروسامون گرفتن و....

دانشگاه تموم شد! سرکار رفتم. مامان شدم و...

هیچ چیز عوض نشد! البته بی انصافیه که بگم هیچ چیز!

خیلی چیزها یادگرفتم، روحیاتم تکامل پیدا کرد و آدم ها رو بهتر شناختم.

اما انگار تمام آموخته هام تو این مدت پراکنده بودن

نخ تسبیحه نبود که دور هم جمعشون کنه و نظم بده بهش 

اراده هم کم بود

امشب که غر می زدی از شرایطت به فکر فرو رفتم. چقدر زود گذشت.

من مثل تو اهل گلایه و غر با بقیه نبودم.

فکری می شدم و با خودم مشغول بودم.

و کار زیادی هم تو این مدت انجام ندادم.

پشیمونم! ولی قرار نیست این داستان همینطوری پیش بره

میدونی

یه مدته میدونم چی می خوام، مسیرم چیه، چکار باید بکنم. 

یا حداقل خیال می کنم میدونم.هرچند گاهی باز بلاتکلیفی میاد سراغم. 

بذار راستش رو بگم!

شرایط زندگی بخش اعظم مسیر پیش روم رو چیده واسم

نمیتونم خیلی تغییرش بدم

فقط باید سعی کنم حواسم به قفسه ی متروک رویاهام هم باشه

از من نگذشته

هنوز کلی زمان دارم اگه خدا بخواد

برای زندگیم برنامه دارم و نمیخوام رکود رو ادامه بدم

ولی تو بدون عزیزترینم، یا بهتره بگم عزیزترینام!

قبل اینکه خیلی درگیر زندگی بشی تکلیفت رو با خودت مشخص کن و مسیرت رو با توکل به خدا بچین.

فعلا وقت روزای بی حوصلگی و بی کاری نیست. 

پاشو تا دیر نشده.

https://mehrnevis.blog.ir/archive/1395/7/?page=2

مطلب "بیست تمام"  هم بخون👆

 

پ. ن

ببخشید خیلی نظم ندارن حرفام. خواستم بمونه برای اونایی که نوشتم. میدونم می فهمن حرفامو عادت دارن😁

 

  • مهرنویس