مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

یاحق

خوش امدی،زکجا می رسی بیا بنشین
بیا که می دهمت بر دو دیده جا ،بنشین

طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است


 
31مرداد است،یعنی چیزی نمانده تا شروع ترم جدید....
اما خیلی کارهای انجام نشده مانده....
اگر می شد می گفتم نمی فهمم چرا هیچ وقت آن چیزی نمی شود که می خواهم....
اما می فهمم مشکل از کجاست...
مشکل خودبنده هستم.....
اینجانب بی برنامه....
یعنی با برنامه های فراوان در ذهن و بی برنامه های فراوان در عمل.....
از دوران دبستان یادم می اید که چقدر خردادماه و امتحانهای اخر سال برایم شیرین بودند....به امید تابستان و فراغت و .... درس می خواندم و کارهای مختلفی که می شود در این سه ماه انجام داد به ذهنم خطور می کرد....
تقریبا تا حالا هم این افکار وجود داشته اند...البته الان واقع بین تر شده ام.... درنتیجه برنامه های کمتری در ذهنم نقش می بندد....
شاید هم این یک قانون باشد که زمانیکه سرت شلوغ است و وقت نداری کلی امور جذاب به ذهنت می رسد و لحظه شماری می کنی تا در فراغت انجام دهی،اما وقتیکه دقیقا بیکاری و در فراغت به سر می بری چشمه ی ذوق خشک می شود و هیچ نکته ای به ذهنت نمی رسد...
اما طی این سالها یک نکته برایم کاملا روشن است و آن اینکه باید برنامه ایی را که در ذهن داری روی کاغذ بیاوری!
یعنی اول باید واقع بین بود
بعدشرایط را در نظر گرفت
برنامه را روی کاغذ نوشت
هدف مشخص شود و یک برنامه بلندمدت را در نظر گرفت و ان را به قسمت های کوچک تقسیم کرد....یعنی مثلا بگی من تا پایان این سه ماه باید 6 کتاب خوب بخونم،بعد حالا مشخص کنی هر ماه چند کتاب و بعد هر هفته چه قدر و بعد هر روز چند صفحه...
اگر هم برنامه به خوبی پیش رفت برای خودت جایزه در نظر بگیری...
من این مراحل رو چند بار امتحان کردم وبه نتیجه رسیدم... بیشتر در امور تحصیلی بوده...نیاز به پشتکار و جدیت داره...
اما برای تعطیلات تابستون نتونستم زیاد موفق باشم در برنامم...
و باز علت اصلی خودم هستم...
باز هم خدا روشکر که ریشه ی مشکلم رو می دونم...
اما...
بایدعملی کنم برنامه هایم را...
حداقل در این چند هفته ی باقی مانده....
کارهای باقی مانده را باید به قسمت های کوچک تقسیم کنم و انجام دهم در روزهای پیش رو.....
باید برنامه داشته باشم....
تابستان با برنامه ی من!!!

  • مهرنویس

رویای نیمه شب

۳۱
مرداد

بالاخره خواندمش...
تیزرش را که دیدم کمی ترغیب شدم تا بخوانم...
کتاب خوبی بود...
اخرش مثل داستانهای دوران کودکی ام به خوبی و خوشی به پایان رسید...
پایان شیرین...
قبلا با دیدن تیزر کتاب احساس می کردم داستان ماجرایی تر باشد و کمی جذاب تر...
اعتقاد قوی شخصیتهای داستان به امام زمان(ع) را دوست داشتم...
و انقلابی که درون هاشم،شخصیت اصلی داستان اتفاق افتاد(شاید از جهاتی شخصیت اول باشد).
و اخرش که طالب حقیقت به حقیقت رسید...
اما نمیدانم چرا انتظار داشتم کمی داستان پیچیده تر و غیرقابل حدس باشد....



  • مهرنویس

نون والقلم(1)

۲۵
مرداد

حسن اقا گفت:((اخر ارسطو هم در جهانگشایی اسکندرشرکت داشت،نظام الملک هم وزارت کرد،بیرونی هم دنبال محمود رفت هند و خلیفه ی بغداد را به دستور خواجه نصیر لای نمد مالیدند. راجع به اینها چه می گویی؟وهزاران نفر دیگر که خودت بهتر از من می شناسی.))

میرزا اسدالله گفت:((هر کدام از این حکما که شمردی، با همه ی حکمتشان ادمی بوده اند مثل همه ی ادمها.معصوم نبوده اند.همه شان گناهی کرده اند و کفاره ای داده اند.ارسطو منطق را گذاشت تا جانشینان شاگردش، فصیح و بلیغ،عذر گناهان او را بخواهند.

بیرونی به اب "ماللهند" خون ان همه هندو را که محمود کشت، از دست های خودش شست و خواجه نصیر خیلی سعی کرد در کتاب اخلاق خودش غسل بکند و.......

همه ی اینها که شمردی در نظر من طفیلهای قدرت اند.کنه هایی زیر دم قاطر چموش قدرت چسبیده.ان هم قدرتی که بناش بر ظلم است، نه قدرت حق.قدرت حق در کلام شهداست. به همین دلیل من تاریخ را  از دریچه چشم شهدا می بینم. از دریچه چشم مسیح و علی و حلاج و سهروردی؛ نه از روی نوشته زرنگار حکمای به حکومت رسیده که انوشیروان ادمی را عادل نوشته اند با ان همه سرب داغی که به گلوی مزدک ها ریخت.))

حسن اقا گفت:(( پس تو به دنبال معصوم می گردی؟))

میرزا اسدالله گفت:((چه می شود کرد؟ هرکسی دنبال چیزی می گردد که ندارد.))

نون والقلم،ص 141

  • مهرنویس

نون والقلم

۲۵
مرداد

جلال آل احمد یکی از پرکارترین نویسنده های ایرانی هست و دارای یک سبک خاص در نثر.
در این اثر تلاش می کند اوضاع سیاسی و اجتماعی جامعه خودش را با یک داستان بلند بازگو کند.
در واقع در این داستان جلال عملکرد برخی روشنفکران و قلم به دستان جامعه رو مورد انتقاد قرار داده.
وقتی کتاب را می خوانی با دوگروه روشن فکر  وقلم به دست اشنا می شوی(در این داستان دو میرزا بنویس هستند)،یک دسته کسانیکه با اعتقاد و عمل به اعتقادشان روزگار می گذرانند و در این راه به خاطر ایمانی که دارند با دشواریهای زیادی روبرو می شن و دسته ی دیگر که هیچ چیز به اندازه ی منفعت خودشان برایشان اهمیت نداره و حاضرند برای بدست اوردن یک موقعیت بهتر دست به هر کاری بزنند؛کتاب نکته ی جالبی رو یاد اور شده، اینکه این افراد در توجیه کار خودشون این طور می گن که:برای رسیدن  به یک هدف عالی باید از حمایت کسی که قدرت داره برخوردار بشن.
اما نکته ی قابل توجه این جاست که هر دو دسته خودشون رو مدافع ازادی میدونن.
نتیجه ای که جلال ال احمد از داستانش می گیره اینه که راه حل اصلی برای رفع این روند و حل نابسامانی ها و بی عدالتی های جامعه، خود مردم هستند و خودشون باید تلاش کنند تا به اگاهی و بینش کافی برسند و در نهایت سرنوشت خودشون رو تغییر بدن.
یعنی مردم تا به اون بینش و اگاهی لازم نرسند هیچ وقت نمی تونن وضع زندگی فلاکت بار خودشون رو تغییر بدن و این روشنفکران و متصدیان هم نمی تونن به دادشون برسن....
کتاب بسیار جالبی هست، اینکه می تونه واسه ی انسان دغدغه سازی بکنه، انسان رو به فکر فرو ببره و در نهایت به حرکت و تلاش برای روشن بینی و اگاهی مجبور کنه.
خیلی از صحبتهای یکی از این میرزا بنویسها که گفتم از سر اخلاص و عمل کار می کرد خواندنی و قابل تامله که در پستهای بعدی با عنوان نون والقلم قرار خواهم داد ان شاالله...

  • مهرنویس

یا الله

یادمه چند وقت پیش روی یکی از این تابلوهای توی جاده نوشته شده بود: حال نداری ثواب کنی، گناه نکن!

امشب به توصیه یکی از دوستان با معلم دوران راهنمایی تماس گرفتم، دوستم گفته بود که دخترشون قراره انتخاب رشته کنند و در مورد دانشگاه فرهنگیان سوال دارند،شماره ی من رو خواسته بودند....

راستش با تردید تماس گرفتم...قصدم هم فقط کمک کردن بود...اینکه بتونم گوشه ای از زحمات معلممون رو جبران کنم...

بعد از چند بار زنگ خوردن، بلاخره گوشی رو برداشتن....خودم رو معرفی کردم...از رشته و دانشگاه گفتم و علت تماسم....

چشمتون روز بد نبینه.....تمام مشکلات جامعه فرهنگی رو برام تشریح کردند....در واقع واقعیت ها رو نشونم دادند...

حدود 30 دقیقه صحبت کردیم... و من دائم در حال مقاومت کردن بودم.... نه خوبه...نه اصلاح میشه...نه من انتخاب درستی کردم.....

البته بهشون حق میدم....من فقط یک دانشجو معلم تازه کارم....اما...

شاید همه تصور کنند حرفهای من خیلی ارمانی هست.....یا چون جوان هستم وکم تجربه، از روی احساس صحبت می کنم....

اصلا هر کس هر طور صلاحه فکرکنه....

من از همین تریبون اعلام می کنم که اگر هزار بار به عقب برگردم باز هم انتخابم معلم شدنه....

حتی اگر سختی کار 100 برابر بیشتر از اونی باشه که معلمم گفتند....

نمی خوام مثل اون دسته از انسان  های لجوجی باشم که قبلا در موردشون صحبت کردم...نه....اتفاقا من برخی از صحبت هاشون رو قبول دارم و به عینه دیدم برخی مسائل رو....

اما من هنوز هم معتقدم باید از یک جایی شروع کرد.... همون طور که در گزینش و مصاحبم گفتم....

من پیشرفت خواهم کرد... به قول ناپلئون: "شرایط کدام است،من خودم شرایطم"

اصلا از همین جا میگم: ای کسانیکه می خواین من رو از انتخاب اشتباهم اگاه کنین!لطفا،خواهشا اگاه نکنید!

بذارین در تاریکی جهل بمونم...

جهل شیرین من...

بذارید واقعیات پنهان بمونه...بذارید دنیای خودم رو بسازم...اقاجان نهایتش اینکه من حداقل می تونم هرسال در دنیای خودم و 30 تا شاگردم تحول ایجاد کنم.... نهایتش اینکه ما دنیا رو متفاوت می بینیم...

من خوشحالم....از انتخابم...از اون هایی که با حرف هاشون من رو مصمم تر میکنن....

یعنی من قبل از تماس یک لبخند ملیح روی صورتم بود اما بعدش ذوب شد.....یعنی این قدر امید دادن هم لازم نیست به جان خودم!!....اگر یاد نداریم امید بدیم، امید دیگران رو هم نگیریم....

شاید من ارمانگرا با تمام ضعف هام بتونم یک تحول کوچیک در خودم و  در این حوزه ایجاد کنم.....

استاد....اخه چرا دائم در برابر هر جمله ی من تیر نمی تونی رو پرت می کردی...

من می تونم...اصلا از قصد می نویسم تا بتونم.....من تلاش می کنم....

تحمل شنیدن همه ی صحبتهای از این نوع رو هم دارم.... یعنی عادت دارم....

از زمان انتخاب رشته دبیرستان تا الان...

چرا انسانی؟لابد از ریاضی می ترسیدی؟نمی خواستی خانم دکتربشی؟حالا عیب نداره وکیل بشی هم خوبه.....

چطور به خودمون حق می دیم ارزو و اهداف یک نفر رو لگد کنیم بی رحمانه؟؟؟

حالا فکر کن کنکور بدی و با زحمت و جدیت یک رتبه خیلی خوب هم بیاری... باز همون دست افراد شروع می کنن:رتبه ی خوبیه... البته رشته ی انسانی خب میدونی که زیاد سخت نیست...رشته های دانشگاهی زیاد خوبی هم نداره...باز خدارو شکر...رتبت خوب شد....

و حالا: چرا معلمی؟ حالا معلمی قبول، چرا ابتدایی؟؟

دیگه تصمیم گرفتم دلایلم رو برای همه توضیح ندم....یعنی لازم نیست توضیح بدم....فقط بگم چون دوست داشتم...

گاهی لازم نیست همه رو جدی بگیری.....

باید یکم خودم و اهدافم رو جدی تر بگیرم....

به قول اون بازیگرتلویزیون: اف بر من اگر یه حرف از این حروف بخواد اهدافم رو خدشه دار کنه....

و اف بر من اگر به هر دلیلی تدریس در ابتدایی و کار با کودک رو رها کنم....

و اف بر هرکسی که امید دیگری رو سلب کنه...


با تقلید از جمله ی معروف روی اون تابلو که گفتم:خواهرم،برادرم،فرزندم،حال نداری امید بدی، امید نگیر!!!


  • مهرنویس

"انسانهایی که به دنبال دیده شدن نیستند، بیشتر دیده می شوند..

انسان هایی که به دنبال شنیده شدن نیستند، بیشتر شنیده می شوند...

انسانهایی که به دنبال کسب تحسین دیگران نیستند، بیشتر مورد تحسین قرار می گیرند...

انسانهایی که به دنبال تحت تاثیر قرار دادن نیستند،بیشتر ما را تحت تاثیر قرار می دهند...

و بلاخره انسانهایی که به دنبال کسب تایید دیگران نیستند،بیشتر مورد تایید و پذیرش قرار می گیرند..."

"مسعود لعلی"

این جملات رو از کتاب " ما به دنیا امده ایم تا ان را تغییر دهیم" اثر مسعود لعلی نوشتم، نهمین مجموعه از سری کتابهای "شما عظیم تر از آنی هستید که می اندیشید".

خیلی وقت پیش خوندم این کتاب رو...

اما جملات بالا واقعا جملات طلایی هستند...بنده خودم به وضوح تحقق این نکته ها رو در روابط با اطرافیانم دیدم...

بعضی وقتها، زمانیکه با یک شخص روبرو می شی و باهم مشغول صحبت کردن ،اگر هیچ چیز رو نشه از شخصیت اون فرد فهمید و هر چقدر هم که دارای زوایای پنهان شخصیتی باشه و نخواد خود اصلیش رو نشون بده، یک نکته شخصیتی خیلی واضح و مبرهن نمایان میشه و اون میزان اقتدار و تاثیر پذیری یا تاثیر گذاری فرد هست...

برخی زمانی که صحبت می کنن قشنگ معلومه که چقدر برای حرفایی که میزنن فکر کردن و پای حرفشون می ایستند.... یعنی موضع گیری می کنن... نمیشه راحت درونشون نفوذ کرد.... یه جور اقتدار دارن...

برخی هم که باری به هر جهت.... یک حرفی میزنن ولی پایبند اون نیستند...در برابر افراد یکم قوی تر از خودشون حالا از هر لحاظ سریع می شکنن و تسلیم می شن....

تجربه حداقل به من نوعی ثابت کرده افراد دسته ی اول جذاب تر هستند،اعضای گروه روی این افراد حساب می کنند و برای نظراتش احترام قائلند...

امیدوارم سوء تفاهم نشه....منظور من از افراد دسته ی اول یک سری انسان لجوج و بی منطق نیست....کسی هست که حرف حق رو می پذیره و تلاش داره به حق برسه....به فکر اصلاح عقائدو افکار اشتباهش هم هست... اما در عین حال سست نیست....محکمه....

حرفی رو برای خوشامد دیگران نمی زنه....این خیلی نکته ی مهمیه به نظرم... اینکه اقاجان برای خوشامد دیگران نه حرف بزنی و نه حرف بنویسی ونه ....

این کتاب هم در رابطه با نظریه اقتدار صحبت می کنه و داستانهایی در مورد افراد تاثیرگذار و تاثیر پذیر داره...

این تاثیرپذیری می تونه از دو منبع باشه:1.افراد 2.شرایط و رویدادها

نویسنده معتقد هست: "این کتاب حکایت انسانهایی است که نه تنها مقهور و مغلوب افراد و شرایط نشده اند،بلکه توانسته اند با اتکا به ظرفیت ها ومنابع درونی خود،رهبری تغییرات مثبت و مفید را در دنیای خود و افراد جامعه بر عهده بگیرند و مظهر و نشانه ای باشند بر اراده انسانی و بیانگر این حقیقت که یک فرد دارای چه درجات بالایی از عظمت روان و زیبایی روح است."

باید دوباره بخونمش...

باید یاد بگیرم تواضع با خود کم بینی فرق داره...

گاهی همین به اصطلاح تواضعها خیلی به من ضربه زده...

باید یاد بگیرم برای خوشامد دیگران حرفی رو نزنم...دنبال دیده شدن نباشم....یاد گرفتنش شاید زیاد سخت نباشه....اما عمل بهش انصافا مشکله...

یا رب مددی



  • مهرنویس



قُل لَنْ یُصیبَنا اِلاّ ما کَتَبَ اللهُ لَنا هُوَ مَوْلنا وَ عَلَی اللهِ فَلْیَتَوَّکَّلِ الْمُؤمِنُونَ.

بگو هرگز جز انچه خدا خواسته به ما نخواهد رسید،اوست مولای ما و اهل ایمان در هر حال بر خدا توکل خواهند کرد.


(سوره توبه، آیه۵۱)

آن روزها چقدر ارامم می کرد این آیه....

روزهای پر استرسی که نمی دانی دقیقا باید چه کرد....

اما وقتی ته دلت محکم باشد که ولی داری، آن هم چه ولی و سرپرستی، آن وقت است که ارام می شوی....

دلت که محکم باشد،دیگر از انتخابت نمی ترسی.... راستش دلت که محکم باشد حتی اگر تمام عالم در برابرت صف بکشند،نمی هراسی...محکمی....

چه قدر لذت بخش و شیرین است این آیه برایم....

و چه قدر دور شده ام از آن....

چه قدر فراموشکار شده ام...

برای اثبات دوری و فراموشی لازم نیست حتما متن ایه و ترجمه اش را فراموش کرده باشی.... شاید کاملا هم حفظ باشی....

همین که گاهی نگرانم، استرس بیهوده دارم، همین ترسهای الکی، تردید هایی که مانع حرکتم می شوندو.... همه وهمه سند فراموشی این آیه هستند....

همین حرصهایی که می خورم، همین حسرتهای بی فایده، سکونم، تردیدم،پس رفتنم....

تابلوی زشت خودسری من....

یادم رفته ولی دارم....

مولای من!
دلم آرامش می خواهد....آرامشی از جنس خودت...
دلم را محکم کن....




  • مهرنویس


یک بار هم تصمیم گرفته بودم خبرنگار شوم....
تصمیم که نه....شرایطش پیش امد....
در حال رفتن به سلف بودم که فراخوان پذیرش خبرنگار روی برد به چشمم خورد....راستش قبل ترها، همان هفته های اول دانشگاه (که تمام انجمن های دانشجویی دست همکاری به سمت ادم دراز می کنند وبه قول خودشان دنبال جذب نیروی جدید و ورودیهای با استعداد  هستند)،
برای عضویت در هر انجمنی ابتدا عمیقا به فکر فرو می رفتم....چون نیازسنجی شده بود...یعنی قسمت هنر، قسمت تشریفات،قسمت اجرایی،و...
هیچکدامش مال من نبود...هنر که نداشتم....از تشریفات و خوش امد وگویی و خم راست شدن جلو افراد مختلف که بیزار بودم،کمی به اجرایی فکر می کردم و یاد ان مجری های حوصله سر بر برنامه ها منصرفم می کرد...البته می دانم اجرایی یعنی کلا کادر اجرایی و وظایف عدیده و مختلفشان را هم می دانم....اما ذهن من محدود می شد به اجرای صحنه....تازه از فعالیت سابر عوامل اجرایی هم دل خوشی نداشتم.....
خلاصه تنها جایی که گلویم گیر کرد بخش تهیه خبر و خبر نگاری بود....
در چندتا انجمن به عنوان خبرنگار عضو شدم....اما ماهها گذشت و دریغ از فعالیتی.... یعنی هر چه ما اصرار می کردیم انها خودشان تقاضای فعالیت نداشتند.....در گوشی بگویم:اصلا در طی سال فعالیت چندانی هم نداشتند....گاهی ادم به فلسفه ی وجود این همه انجمن وکمپین گوناگون و رنگارنگ در دانشگاهها شک میکند....بگذریم...
خلاصه این شد که ان فراخوان پذیرش خبرنگار ما را متوجه خود ساخت....
از دوست گرامیم خواستم که با هم برای ثبت نام برویم....قبول نکرد....یعنی علاقه ای نداشت....
با یکی دیگر از دوستان علاقه مند قرار گذاشتیم که برویم برای ثبت نام و همکاری....
جلسه اول یک جور جلسه ی معارفه و مصاحبه محسوب می شد....صدای رسای من انجا به دادم رسید...
بعد از ان قرار بر ان شد که پس از گذراندن چندین جلسه، دوره ی کارورزی را شروع کنیم...
کلاسهای خبر فوق العاده بودند....یعنی تابه حال انقدر به وسعت و دشواری کار خبر فکر نکرده بودم...
کارورزی و افیش ها که شروع شد تازه فهمیدم نخیر....ما برای خبر ساخته نشدیم....
فشار کار بسیار زیاد هست....خبر باید تازه باشد،خبر نسوزد، سرعت تنظیم خبر بالا باشد،تیتر و رو تیتر و سو تیترو......
یا خدا...... حتی یک لحظه به دشواری این کار فکر نکرده بودم...راستش کم اورده بودم....اما کاری نمی شد کرد....
زنگ خور موبایلم بالا رفته بود...فلان افیش فلان جا....فلان جا فلان افیش...
وحشتناکه....چون دوره ی کارورزی بود بعد از هر افیش باید می رفتی دفتر و انجا خبر را ارسال می کردی....
یک جمله ای هست که بازیگرها می گویند:اینکه کار بازی از بیرون جذاب واسان به نظر می اید اما وقتی وارد این حرفه شوی،دشواری ها تازه رخ نشان می دهند...
حالا ما هم به عنوان کسی که دوره ی کارورزی را نیمه رها کرد می گوییم...
هرچند که بدانی خبر دشوار است و شغلی سخت، تا وارد این حرفه نشوی،حقا نمی توانی سختی اش را درک کنی....
من تحسینم نسبت به خبر نگاران چند برابر شده...انهایی که علاقه مندند به خبر...
در بخشی از کار باید بنشینی و سایتهای مختلف را رصد کنی و سوژه بیابی...
باید یک دفترچه پر از شماره های مسئولین داشته باشی و دائم تماس بگیری که برای فلان مناسبت چه برنامه ای دارید.... ان برنامه که قرار بود اجرا شود چه شد؟؟....
و گاهی مسئولینی که تلفن جواب نمی دهند ویا بد خلقی می کنند....
و خبرنگاری که صبور است و کنجکاو و اگاه....
خلاصه با اینکه هفته ای دو سه روز دفتر و افیش می رفتم،با اینکه یک خبر را سوزاندم، سوزاندن که چه عرض کنم، جزغاله کردم....با همه ی خرابکاریهای من و دوست گرامیم....و با همه ی ان چیز هایی که یاد گرفتم....بلاخره تصمیم گرفتم با این شغل جذاب اما دشوار وداع گویم و گفتم...
البته دوستم که ظاهرا علاقه ی بیشتری نسبت به خبر داشت حالا هم فعالیت دارد اما من جرئت ندارم حتی به یک قدمی کار خبر نزدیک شوم...
این کار پر مسئولیت و پر اضطراب....
و حال، با تمام وجود می گویم...به شما که تمام وجودتان را وقف این کار ارزشمند کرده اید....
روزتان مبارک....
  • مهرنویس

شاگردقصاب

۰۵
مرداد

 

 

 

 

نام کتاب:شاگردقصاب

نویسنده:پاتریک مک کیب

مترجم:پیمان خاکسار

افتخارات:نامزد بوکر،برنده ی جایزه ی ادبی ایریش تایمزو...

 

اهل خواندن رمانهای خارجی نیستم،اصولا تا چندماه پیش کلا انسان رمان خوانی نبودم...

اما خب چند ماهی میشه که دنبال رمانهای خوب می گردم تا بخونم....

بعد از خوندن حدودا 6 رمان خوب ایرانی و 3 رمان خارجی تصمیم گرفتم بار چهارم هم یک رمان خارجی بخونم...از اونجایی که خواننده ی مبتدی هستم، صرفا برای اشنایی با نویسنده ها و شیوه ی نگارش و ترجمه ی مترجم ها و اصولا اشنایی با ساختمان رمان های خارجی تصمیم گرفتم اولین انتخابم رو  بخرم وبخونم...

شاگرد قصاب

اسمش رو  دوست داشتم....تصویر روی جلد هم به نظر جالب می اومد...کتاب رو باز کردم...شروع کردم به خوندن....داستان از زبان یک پسر بچه بود...

پشت کتاب هم خوندم...گزیده ی جالبی بود....البته قیمت رو هم نگاه کردم...

بلاخره شروع به خوندن کردم.....خب اولش زیاد جذب داستان نشدم....

به گمانم اواسط کتاب تازه متوجه شدم که شخصیت اصلی داستان یک بیمار روانی هست... و دنیا و اون چیزهایی رو که می بینه از دریچه چشم یک بیمار روانیه...

اما جالب اینجاست که من اصلا شک نکرده بودم به سلامت روانی این پسربچه...

فکر می کردم نهایتا شاید عقده روانی داشته باشه....یعنی فکر نمی کردم تا این حد روان پریش باشه...

همون طور که گفتم داستان و در واقع اتفاقاتی که رخ میده از زبان یک پسربچه مبتلا به بیماری روانی هست و شاید جذابیتش به خاطر همین نوع تعریف کردن باشه....یعنی به شما این فرصت رو میده که اتفاقات رو به عنوان یک فرد روانی ببینید وتفسیر کنید...

لازم به یاداوریه که چون رمان خوان حرفه ای نیستم مسائلی که عایدم میشه شاید زیاد قابل توجه نباشه...یا شاید صرفا یک کتاب واسم جذابیت داشته باشه نه یک نکته ی خاص.....در صورتیکه نویسنده کلی زحمت کشیده تا در خلال داستان نکته ها روشن کنه...

بعضی کنایه های ریز این پسر بچه رو خیلی دوست داشتم....انگار در نظر اون سایر ادم ها دیوانه اند و کارهاشون مسخره...

یک قسمت از داستان وقتی این پسر از خونه فرار میکنه پشیمون میشه و به خاطر مادرش تصمیم میگیره که برگرده خونه...برای مادرش یک هدیه ی لوح مانند می خره، روی این هدیه که از جنس چوب هست حک شده:هر جا سرگردان باشی،عشق مادر نعمت است.

این جمله رو خیلی دوست داشتم،وقتی به شهرشون بر می گرده متوجه میشه که مادرش در رودخونه غرق شده....

قسمت جالب دیگر کتاب:

وقتی می رسیدم خانه هوا روشن شده بود و مسخره بود اگر می خواستم بروم به رختخواب،برای همین کنار بابا می نشستم و به چیزهای مختلف فکر می کردم،یکی اش اینکه ادم های لال چون نمی توانند داد بزنند احتمالا توی شکمشان سیاه چاله دارند.....

سادگی متن کتاب بیش از هر چیز برای من جالب بود واینکه با خوندنش باور می کردی که از زبان یک پسر بچه هست،نکته ی دیگه این که چون پدر این پسر فرد محترمی نبود، مردم برای سایر اعضای خانواده هم احترامی قائل نبودند و همین باعث تشدید فشار روانی روی پسرک می شد، شاید با خوندن این کتاب بشه تغییری در نگاه خودت ایجاد کنی....

برخی جملات دوست داشتنی کتاب:

-تمام چیزهای زیبای این دنیا دروغ هستند،اخر سر هیچ ارزشی ندارند...

-تو که نمیدونی تو دل سوراخ سوراخ لالها چی میگذره خانم نوجنت،می دونی؟

یک قسمت از کتاب این پسر بچه دزدکی وارد خونه ی یکی از خانواده های متمول و محترم محل میشه و این طور توصیف می کنه:انها هم مثل خانواده ی نوجنت دما سنج داشتند...هوای خوب را نشان می داد.عجب هواسنجی بود.بهم لبخند زد و دستش رو با پیشبندش پاک کرد و گفت:سلام فرنسی.بعد ابروی این جا چی میخوای بالا رفت.پایم را گذاشتم لای در تا یک وقت وسط حرفم در را توی صورتم نبندد.باران حالا ور شده بود و توی چشمم بود و می رفت روی اعصابم...

در این قسمت کتاب خیلی خوب حسرت رو در چشمهای فرنسی(شخصیت اصلی داستان) دیدم، خصوصا اونجایی که میگه دما هوای خوب را نشان می داد.و اونجا که میگه باران شور شده بود...

در این کتاب به وفور از کامیک بوک ها یاد شده چون فرنسی شخصیت های مختلف رو با اون ها تطبیق میده،نام کتاب هم برگرفته از موسیقی معروف شاگردقصاب هست.

ان شاالله که بتونم بیشتر بخونم وبیشتر بفهمم...

به امید ان روز...


 
  • مهرنویس

یاحق...

فکرش رو بکنین یک روز گرم وافتابی  از ساعت 10 الی 1 بیرون باشی و بدونی که تازه وقتی برگشتی خونه بعد از اندکی استراحت باز باید بری کلاس....

اونم چی؟کلاس ایین نامه...

حالا تصور کنین که با نهایت خستگی و پادرد برگشتی خونه و شروع کردی به خوندن مطالب تدریس شده چون مربی ایین نامه عادتشه بپرسه و بعد ساعت4 در حالیکه هوا بس نا جوانمردانه گررررم است حاضر شی و بیای بیرون از خونه...

10 دقیقه منتظر اتوبوس بمونی و اخر هم یک اتوبوس بدون کولر بیاد و مجبور شی که با همون بری....

و در نهایت برسی به ایستگاه مورد نظر....حالا باید دو تا خیابون رو رد کنی و از عابر که به قول یکی از دوستان انگار خط 100 امتیازی هست رد بشی با هزار زحمت و برسی به اموزشگاه رانندگی...

منتظربشینی که کلاس ساعت 5 تشکیل بشه و ببینی هیچکس نیومده...می پرسی از مسئولش، خیلی ریلکس میگن امروز تشکیل نمیشه......

بعد یهو یاد تمام مراحل قبل می افتی.....

اخه من که تماس گرفته  بودم گفتین بیا......باید حتما 10 دقیقه قبل کلاس تماس گرفت تا فهمید تشکیل میشه یانه....

حالا همون مسیر رو برگرد...

بازهم با اتوبوس بدون کولر.... وخورشید که هم چنان می تابد....

چرا به وقت همدیگه اهمیت نمیدیم؟؟؟واقعا چرا؟؟؟

نمیدونم چرا همیشه باید وضعیت همین باشه...

یعنی نشده تا به حال یک همایش یا مر اسم برم و اون مراسم دقیقاسر ساعت قید شده برگزار بشه....حداقلش نیم ساعت تاخیر رو داشته....

جلسات هم همین طور هستند غالبا...

نمیدونم چرا هیچکس جدی نمیگیره این زمان رو؟؟؟

انگار این واسه همه به شکل یک قاعده در اومده که تمام جلسات دیرتر از زمان مذکور تشکیل می شن و باید دیرتر رفت......

و این قانون نانوشته رو برخی مسئولان برگزاری همایش و جلسات، عالی رعایت می کنن...

فکرش رو بکنین...مدرسه ی محله ی ما،در برگه دعوتنامه به جلسه قید میکنه که مثلا:حتما سر ساعت 3 حضور بهم رسانید.

اونوقت جلسه ساعت 3:45 تشکیل میشه....به قول خودشون میخوان تا اون موقع همه سر جمع بشن....

اخه برادر من....خواهرمن.....بین این عده انسان وقت نشناس، یک عده انسان بیکار مثل من هم هستند که خودشون رو ملزم به رعایت قانون میدونن و سر موقع حاضر می شن....چرا باید به خاطر وقت نشناسی یک گروه،معطل بشن؟؟؟؟

انگار این دیرکردن و دیر اومدن دیگه رسم شده....برخی افراد محترم هم که نوعی های کلاس بودن محسوبش می کنن و تا می تونن دیر میان...

بهانشونم اینه که همه مثل شما بیکار نیستن...من اگر این عده محترم رو نمی شناختم اینقدر اینجا به انگشتام زحمت نوشتن نمیدادم...

میدونم که که اینا دو دسته ان1.یا نمی تونن به مو قع حاضر شن ویا2. الکی سر خودشون رو یه گوشه گرم میکنن که دیر برسن ومثلا کار داشتن

البته که گاهی واسه ادم مشکلاتی پیش میاد که باعث میشه دیر برسه جایی اما چقدر خوب می شد که وقت شناسی رو هم از خودمون شروع می کردیم....

واسه همه چی کمپین زدن... نمیدونم کمپین زدن واسه وقت شناسی مفیده یا اینکه خودش یه جور اتلاف وقت محسوب میشه...

خلاصه ی کلام اینکه:خواهرم،برادرم....بیاین به موقع باشیم و به وقت دیگران هم احترام بذاریم....

مطلب در ارتباط با وقت شناسی بسیاره...شاید فرصت بشه خلاصه هامو بذارم....

به وقت باشیم.....



  • مهرنویس