مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

یاحق

خوش امدی،زکجا می رسی بیا بنشین
بیا که می دهمت بر دو دیده جا ،بنشین

طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۵ مطلب با موضوع «معرفی کتاب» ثبت شده است

 

تمام که شد با همان ماژیک سبز فسفری و مداد گذاشتم زیر مبل سه نفره که دوباره از اول شروع کنم به خواندن. 

خیلی وقت پیش از پردیس کتاب سفارش داده بودم اما فرصت خواندنش نبود، حالا هم حداقل دوماهی هست که درگیرش هستم.

همانطور که از تصویر روی جلد مشخص است، کتاب در مورد"پذیرش خود"  هست.

با تمام کم و کاستی هایمان

با تمام استعداد ها و توانمندی ها و ناتوانی هایمان

پذیرش خودمان بدون سانسور

کتابی که کمک می کند نگاه کمالگرایانه و منفی در مورد *خود* را کنار بگذاریم و انچه که هستیم را با آغوش باز بپذیریم. 

با خودمان مهربان باشیم، شجاعت ابراز داشته باشیم و با دیگرانی که می دانیم مناسب معاشرت هستند، راحت ارتباط بگیریم، از آن ها کمک بخواهیم و خودمان هم یاری گرشان باشیم. 

یک کتاب کامل، کم حجم و لازم برای هر آدمی که به دنبال آرامش و رشد است. 

موقع خواندن هر کدام از بخش ها همانطور که یادداشت می نوشتم و خط می کشیدم دلم می خواست اینجا بیایم و شوق یادگیری نکته ی جدید را با شما سهیم شوم،اما می گفتم هر وقت تمام شد بعد... 

این شد که تا الان چیزی ننوشتم و خواندن و لذت بردن شد به عهده ی خودتان. 

پ. ن

احتمالا تا قبل از نیمه تیر مرور کرده باشم مطالب را ان شاءالله 

دوستانی که کتاب را می خواهند اعلام کنند😁

 

  • مهرنویس

خودنوشت

۲۷
مرداد

 

 

هیچ وقت فکر نمی کردم روزی برسد که بخواهم دور شوم از خودم... 

از همه ی ان چیزی که تاکنون بودم... 

از همه ی 23 سالی که شاید هیچ وقت ارزش زندگی کردن نداشت...

روزی که دلم بخواهد فرار کنم از همه ی انتخاب هایی که داشتم

از تمام مسیرهایی که به واسطه انتخابم باز شده و قدم گذاشتم.... 

 

 

پشیمان باشم از تمام حرف هایی که زدم تا همین لحظه 

و بیشتر از همه ی حرف هایی که نزدم... 

دنبال روزی می گردم که تماما خودم بودم،

پیدا نمیکنم....

هر بار یک نقاب جدید، یک ادای جدید و یک آدم جدید

خودم، آن خود واقعی را فقط بین نوشته هایم می توانم ببینم... 

یک وجود دست نخورده و جهش نیافته... 

 

گاهی که این فکرها میزند به سرم میگویم از فردا خودم خواهم بود! 

از فردا سکوت نخواهم کرد.. حرف هم نخواهم زد! 

کاری را میکنم که می دانم درست هست.... 

نه کاری که دیگران خوششان بیاید.... 

نمی توانم

این فردا هیچ وقت نرسیده و نمیرسد به گمانم... 

هم دلم برای خودم تنگ شده و هم از آن گریزانم... 

می خواهم دور شوم از هرچه هست

شاید بتوانم برسم به آنچه باید باشد! 

شاید زدن این حرف ها برای این سن کمی دیر باشد... حرف هایی که می سوزاند مرا از عمق وجود.... شاید مربوط به بحران 13سالگی باشد و من عقب مانده ام از جریان معمول رشد و تحول.... 

نمی دانم

 

هر چه که هست بد حسی است... حس بد طعم و عذاب آور یک بازنده که همیشه بازنده بوده اما هیچ وقت بازنده بودن برایش عادی نمی شود... 

 

ترسم از این است که دو روز بعد باز همه چیز به روال برگردد و فراموش کنم این حرف ها و این درد را و دوباره با کوله ای پر از نقاب های رنگارنگ به زندگی برگردم.... 

 

بیزارم از این نوع زیستن

 

پ. ن

التماس دعا

 

 

 

  • مهرنویس

فصل آخر

۲۵
بهمن

چند وقتی می شد که رمان نخوانده بودم.

نه به این معنی که رمان شناس و رمان خوان حرفه ای هستم...گاهی اگر وقت باشد و حوصله دنبال کردن یک داستان و درگیرشدن شبانه روزی با ان را داشته باشم.

تعطیلات بین دو ترم بود و بعد از آن درگیری بزرگ با امتحانات هوس کردم کتاب بخوانم از نوع رمان و غرق کنم خودم را در یک دنیای دیگر...

اصلا بشوم یک انسان دیگر و برای مدتی بیرون از دنیای آشنا و اتفاقات تکراری زندگی خودم یک طور جدید زندگی کنم....طوری دیگر ببینم و فکر کنم!

همه ی این ها در ذهنم بود اما اینکه دقیقا چه رمانی بخوانم نمی دانستم.

یاد او افتادم که با شوق باز می کرد کتابش را و سرکلاس می خواند.هر زمان به عقب بر می گشتم مشغول خواندن بود و استاد مشغول مثلا تدریس.

کتابش را گرفتم..از این کتاب سبک هایی بود که خیلی دوست دارم.همان هایی که برگ هاشان کاهی می زند و بوی خوب می دهند. یک صفحه را باز کردم...ساده روایت شده بود....

اسمش هم برای من وسوسه کننده بود.

"پاییز فصل آخر سال است"

این شد که به اولین کتاب فروشی که رسیدم سراغش را گرفتم.

 عادت ندارم داستان ها را نیمه رها کنم و به کار دیگری مشغول شوم.

احساس می کنم گم می شوم....ذهنم بدجور به هم می پیچد و آرامشم را می گیرد.

این شد که نشستم و خواندم و خواندم و خواندم تا تمام شد....(البته  نه اینکه بست نشسته باشم و تمامش کنم....منظور خواندن در یک روز است)

اما انگار هنوز منتظر بودم.... دوست نداشتم این طور تمام شود... خسته شده بودم....

خودم ،روحم و چشم هایم!

هر چند گاهی لذت بردم از روایت ساده ی برخی از احساس ها که برایم ملموس بود اما برای من درگیری شیرینی نبود...

هر چند برخی قسمت ها را خط کشیده ام تا دوباره چشمم بیفتد و ببینم و تازه شود برخی احساس ها و حرف ها...

اما شاید دوباره سراغش نروم.


پیشنهاد به دوستانم که روحیاتی شبیه به من دارند:

اگر نخوانده اید  این کتاب را ضرر نکرده اید!😊

  • مهرنویس








  • مهرنویس

آخر هفته سراغ نخوانده هایم رفتم...و چه ساعات خوشی برایم رقم خورد....غرق شدم...غرق لذت...

دو فصل از کتاب "ابوالمشاغل" نادر ابراهیمی مانده بود...

 و این دوفصل، بهترین دو فصلی بودند که تا کنون خوانده ام...فصل 7 و 8

تقریبا بیشتر قسمتهای کتاب را خط کشیده ام...

زیباست این کتاب...خیلی زیبا

نادر ابراهیمی در ابوالمشاغل فعالیتهای کاری خود را به صورت خاطراتی با جزئیات دقیق به تصویر می کشد.

خاطراتی که آدم را عمیق به فکر فرو می برد...خاطرات مردی خستگی ناپذیر...خاطراتی با طعم عالی صداقت...

من بعد از خواندنش کمی خجالت کشیدم از خودم و کم کاریم...این که در راه فکرو اعتقاداتم، کم قدم برداشته ام...همان کم ها هم ممکن است خوب نبوده باشند...یا اصلا فعالیت نبوده باشند...

پیشنهاد می کنم حتما حتما سراغ این کتاب بروید...اگر فرصت نکردید، لا اقل فصل 7 را حتما بخوانید....خودمانی تر است...آشنا به نظر می رسد این فصل...

فصلی که مرا به ذوق آورد


کتاب خوب من...



پ.ن:


1. جلد اول کتاب به نام "ابن مشغله" هست که نخواندمش هنوز

2. قسمتهایی از کتاب را در مطالب بعدی قرار خواهم داد ان شاءالله


  • مهرنویس

بیگانه

۰۲
آذر


برایم جالب است که دنیا را از دید آدمهای مختلف با افکار متفاوت ببینم.

آن وقت است که شدیدا عمیق می شوم و لذت می برم از فکر کردن....

 همین حس و علاقه باعث شد که به سراغ کتاب "بیگانه" آلبرکامو بروم.

نوشته ی پشت کتاب که توضیحی در باره ی آن بود نظرم را جلب کرد.

" بیگانه ای انگار از دنیایی دیگر به دنیای آدمها آمده که همه چیز برایش پوچ و بی ارزش است.قهرمان داستان نه عشق سرش می شود، نه عاطفه ی مادرفرزندی، نه اعتقادات مذهبی، نه انسانیت و نه هیچ چیز دیگر......."


به نظرم یعنی یک انسان خیلی خالی، پوچ و بی هدف و در عین حال پر از افکار عجیب....

کتاب 118 صفحه بیشتر نداشت. شخصیت  اصلی داستان"مورسو" یک انسان بی تفاوت است  یا لا اقل سعی می کند خیلی بی تفاوت باشد...

هیچ چیزی برایش اهمیت و ارزش و قداست ندارد...بی هدفی موج می زند در این شخصیت...تهی است اصلا....

شاید بتوان با خواندنش به زشتی یک زندگی بی هدف و به دور از انسانیت و تفکر پی برد...

شاید با خواندنش بفهمیم گاهی ما هم "مورسو" بوده ایم بدون آنکه متوجه شده باشیم...

عاقبت "مورسو"، اعدام با گیوتن است...اوج پوچ گراییش زمانی معلوم می شود که آرزو می کند تماشاچیان زیادی برای دیدن اعدامش بیایند و با فریادهایی پر از کینه و تنفر،از او استقبال کنند...

او انگار دنیا را یک بازی می داند و خودش را هم بازیچه...

انگار نمی فهمد ارزش خودرا...وظیفه ی خود را....عجیب این جاست که انسانی با این میزان پوچ گرایی و هیچ نگری به عنوان کارمندی وظیفه شناس معرف می شود که به نظر من نوعی تقابل است.

شاید هم وظیفه شناسی درمورد کار نوعی روزمرگی برایش به حساب می آمده...

نمیدانم...

اگر بخواهی به تیرگی یک زندگی بی هدف پی ببری، می توانی به سراغ "بیگانه" بروی...

البته تاکید می کنم که باید شخص شخیص خودت پی ببری...

وگرنه کامو این دنیا را زشت معرفی نکرده...مخاطب است که آن را آنگونه که پردازش و فکر می کند، می بیند.



پ.ن:


یادم رفت بگم که یک نکته ی جالب اینجاست که زمانیکه مورسو به زندان می افتد و قضیه اعدامش حتمی است،نگران می شود و با خود فکر می کند ای کاش می شد مجازات ها را تغییر داد و کلی افکار دیگر که ناشی از ترس و نگرانی هستند، با این حال سعی می کند خودش را با حرفهای تازه ای از جنس هیچ آرام کند و این یعنی اینکه انسان حتی اگر بخواهد،نمی تواند خیلی بی تفاوت باشد...پوچ گرا ترین فرد هم نگران می شود اما تظاهر می کند به بی تفاوتی و این یعنی اوج بدبختی بشر...

  • مهرنویس

-من چه کار کنم از نماز خواندن لذت ببرم؟

-پس کی میخواهی ادم بشوی؟

-یعنی چه؟ لذت نبردن چه ربطی به ادم شدن دارد؟

-اگر کسی بخواهد ادم بشود باید در ابتدا با نفس خودش مبارزه کند و این کار در ابتدا لذت بخش نیست.

خداوند هم در ابتدا عبادتی را طراحی کرده و به تو پیشنهاد داده که از آن لذت نبری!

طبیعتا تکراری بودن نماز، لذتش را از بین می برد...خدا خواسته است که تو در جریان سختی ها و تلخی های این امر تکراری، آدم شوی، رشد کنی و بالا بروی.اگر در ابتدای راه بخواهی از نماز خواندن لذت ببری که رشد پیدا نمی کنی!!!!

  • مهرنویس
 


چند وقت پیش بی هدف در کتابفروشی می گشتم که این کتاب رو یافتم.
یعنی نظرم را جلب کرد.
یک عنوان خوب و وسوسه کننده و یک استاد عالی..
چون قبلا با استاد علیرضا پناهیان از طریق سخنرانی هاشون اشنا شده بودم، بیشتر مشتاق شدم این کتاب رو بخرم.
البته برنامه نداشتم که مثلا حتما در تاریخ مشخصی بخوانمش...اما وقتی در فراغتم سراغ این کتاب رفتم واقعا لذت بردم...
اگر تا به حال به سخنرانی های اقای پناهیان گوش داده باشی سریعا متوجه یک نظم در روند موضوع میشی..یک نظم شیرین که ذهنت و روحت رو با موضوع همراه می کنه و این نظم در این کتاب به بهترین شکل ممکن وجود داشت...

در این کتاب یک سیر مشخص برای خواندن یک نماز خوب ترسیم شده.
مرحله اول تمرین برای خواندن یک نماز مودبانه
دوم تمرین برای خواندن یک نماز متفکرانه
و سوم تمرین برای خواندن یک نماز عاشقانه(با احساس قلبی)
 و نمازی که این سه ویژگی را توام باهم داشته باشه میشه یک نماز خوب
نثر کتاب چون برگرفته از سخنرانی اقای پناهیان هست شیرینی خاص خودش را داره.
تصویر و یا متن چند قسمت جالب از کتاب رو قرار خواهم داد.
بسیار پیشنهاد میکنم این کتاب خونده بشه....حتی کسایی که تا حالا سراغ این موضوعات نرفتند و خوششون نمیاد از این طور کتابها...
کتاب کوچکی هست و متن اصلی بدون فهرست حدودا 170 صفحه کوچک بیشتر نیست...
از دستش ندیم!!!!
پ.ن:
تصمیم دارم هر چند وقت یکبار نگاهی به این زیبا کتاب بیندازم:)
  • مهرنویس

رویای نیمه شب

۳۱
مرداد

بالاخره خواندمش...
تیزرش را که دیدم کمی ترغیب شدم تا بخوانم...
کتاب خوبی بود...
اخرش مثل داستانهای دوران کودکی ام به خوبی و خوشی به پایان رسید...
پایان شیرین...
قبلا با دیدن تیزر کتاب احساس می کردم داستان ماجرایی تر باشد و کمی جذاب تر...
اعتقاد قوی شخصیتهای داستان به امام زمان(ع) را دوست داشتم...
و انقلابی که درون هاشم،شخصیت اصلی داستان اتفاق افتاد(شاید از جهاتی شخصیت اول باشد).
و اخرش که طالب حقیقت به حقیقت رسید...
اما نمیدانم چرا انتظار داشتم کمی داستان پیچیده تر و غیرقابل حدس باشد....



  • مهرنویس

نون والقلم(1)

۲۵
مرداد

حسن اقا گفت:((اخر ارسطو هم در جهانگشایی اسکندرشرکت داشت،نظام الملک هم وزارت کرد،بیرونی هم دنبال محمود رفت هند و خلیفه ی بغداد را به دستور خواجه نصیر لای نمد مالیدند. راجع به اینها چه می گویی؟وهزاران نفر دیگر که خودت بهتر از من می شناسی.))

میرزا اسدالله گفت:((هر کدام از این حکما که شمردی، با همه ی حکمتشان ادمی بوده اند مثل همه ی ادمها.معصوم نبوده اند.همه شان گناهی کرده اند و کفاره ای داده اند.ارسطو منطق را گذاشت تا جانشینان شاگردش، فصیح و بلیغ،عذر گناهان او را بخواهند.

بیرونی به اب "ماللهند" خون ان همه هندو را که محمود کشت، از دست های خودش شست و خواجه نصیر خیلی سعی کرد در کتاب اخلاق خودش غسل بکند و.......

همه ی اینها که شمردی در نظر من طفیلهای قدرت اند.کنه هایی زیر دم قاطر چموش قدرت چسبیده.ان هم قدرتی که بناش بر ظلم است، نه قدرت حق.قدرت حق در کلام شهداست. به همین دلیل من تاریخ را  از دریچه چشم شهدا می بینم. از دریچه چشم مسیح و علی و حلاج و سهروردی؛ نه از روی نوشته زرنگار حکمای به حکومت رسیده که انوشیروان ادمی را عادل نوشته اند با ان همه سرب داغی که به گلوی مزدک ها ریخت.))

حسن اقا گفت:(( پس تو به دنبال معصوم می گردی؟))

میرزا اسدالله گفت:((چه می شود کرد؟ هرکسی دنبال چیزی می گردد که ندارد.))

نون والقلم،ص 141

  • مهرنویس