لطف مدام!
خیلی چالش برانگیز است!
- ۲ نظر
- ۲۰ دی ۹۷ ، ۱۶:۲۳
- ۷۶۰ نمایش
خیلی چالش برانگیز است!
برایم جالب است که دنیا را از دید آدمهای مختلف با افکار متفاوت ببینم.
آن وقت است که شدیدا عمیق می شوم و لذت می برم از فکر کردن....
همین حس و علاقه باعث شد که به سراغ کتاب "بیگانه" آلبرکامو بروم.
نوشته ی پشت کتاب که توضیحی در باره ی آن بود نظرم را جلب کرد.
" بیگانه ای انگار از دنیایی دیگر به دنیای آدمها آمده که همه چیز برایش پوچ و بی ارزش است.قهرمان داستان نه عشق سرش می شود، نه عاطفه ی مادرفرزندی، نه اعتقادات مذهبی، نه انسانیت و نه هیچ چیز دیگر......."
به نظرم یعنی یک انسان خیلی خالی، پوچ و بی هدف و در عین حال پر از افکار عجیب....
کتاب 118 صفحه بیشتر نداشت. شخصیت اصلی داستان"مورسو" یک انسان بی تفاوت است یا لا اقل سعی می کند خیلی بی تفاوت باشد...
هیچ چیزی برایش اهمیت و ارزش و قداست ندارد...بی هدفی موج می زند در این شخصیت...تهی است اصلا....
شاید بتوان با خواندنش به زشتی یک زندگی بی هدف و به دور از انسانیت و تفکر پی برد...
شاید با خواندنش بفهمیم گاهی ما هم "مورسو" بوده ایم بدون آنکه متوجه شده باشیم...
عاقبت "مورسو"، اعدام با گیوتن است...اوج پوچ گراییش زمانی معلوم می شود که آرزو می کند تماشاچیان زیادی برای دیدن اعدامش بیایند و با فریادهایی پر از کینه و تنفر،از او استقبال کنند...
او انگار دنیا را یک بازی می داند و خودش را هم بازیچه...
انگار نمی فهمد ارزش خودرا...وظیفه ی خود را....عجیب این جاست که انسانی با این میزان پوچ گرایی و هیچ نگری به عنوان کارمندی وظیفه شناس معرف می شود که به نظر من نوعی تقابل است.
شاید هم وظیفه شناسی درمورد کار نوعی روزمرگی برایش به حساب می آمده...
نمیدانم...
اگر بخواهی به تیرگی یک زندگی بی هدف پی ببری، می توانی به سراغ "بیگانه" بروی...
البته تاکید می کنم که باید شخص شخیص خودت پی ببری...
وگرنه کامو این دنیا را زشت معرفی نکرده...مخاطب است که آن را آنگونه که پردازش و فکر می کند، می بیند.
پ.ن:
یادم رفت بگم که یک نکته ی جالب اینجاست که زمانیکه مورسو به زندان می افتد و قضیه اعدامش حتمی است،نگران می شود و با خود فکر می کند ای کاش می شد مجازات ها را تغییر داد و کلی افکار دیگر که ناشی از ترس و نگرانی هستند، با این حال سعی می کند خودش را با حرفهای تازه ای از جنس هیچ آرام کند و این یعنی اینکه انسان حتی اگر بخواهد،نمی تواند خیلی بی تفاوت باشد...پوچ گرا ترین فرد هم نگران می شود اما تظاهر می کند به بی تفاوتی و این یعنی اوج بدبختی بشر...
چقدر سریع می گذرد و من هنوز چقدر خوش باورم...
انتظار دارم با گذشت زمان چیزی یاد بگیرم، اوضاع بهتر شود،شرایطش پیش آید،مشتاق تر شوم، بهتر شوم حتی...
اما دریغ از یک حرکت سازنده:(
میدانی حتی اگر شرایطش هم فراهم باشد، وقتی تو نخواهی نمی شود!!!
دلم برای مشغله ی آن روزها با تمام دردسرها و پرکاری هایش تنگ شده...
فعالیت، هدف می خواهد...
نکند هدف گم کرده باشم..
گاهی یک تلنگر، فقط یک تلنگر لازم است تا آدم از جایش بلند شود، خاک ایام را از روی خودش کنار بزند و شروع کند....
تا باد از این تلنگرها...
باید شروع کنم!!!
پ.ن:
ایّها النّاس زمان میگذرد...
یا الله
یادمه چند وقت پیش روی یکی از این تابلوهای توی جاده نوشته شده بود: حال نداری ثواب کنی، گناه نکن!
امشب به توصیه یکی از دوستان با معلم دوران راهنمایی تماس گرفتم، دوستم گفته بود که دخترشون قراره انتخاب رشته کنند و در مورد دانشگاه فرهنگیان سوال دارند،شماره ی من رو خواسته بودند....
راستش با تردید تماس گرفتم...قصدم هم فقط کمک کردن بود...اینکه بتونم گوشه ای از زحمات معلممون رو جبران کنم...
بعد از چند بار زنگ خوردن، بلاخره گوشی رو برداشتن....خودم رو معرفی کردم...از رشته و دانشگاه گفتم و علت تماسم....
چشمتون روز بد نبینه.....تمام مشکلات جامعه فرهنگی رو برام تشریح کردند....در واقع واقعیت ها رو نشونم دادند...
حدود 30 دقیقه صحبت کردیم... و من دائم در حال مقاومت کردن بودم.... نه خوبه...نه اصلاح میشه...نه من انتخاب درستی کردم.....
البته بهشون حق میدم....من فقط یک دانشجو معلم تازه کارم....اما...
شاید همه تصور کنند حرفهای من خیلی ارمانی هست.....یا چون جوان هستم وکم تجربه، از روی احساس صحبت می کنم....
اصلا هر کس هر طور صلاحه فکرکنه....
من از همین تریبون اعلام می کنم که اگر هزار بار به عقب برگردم باز هم انتخابم معلم شدنه....
حتی اگر سختی کار 100 برابر بیشتر از اونی باشه که معلمم گفتند....
نمی خوام مثل اون دسته از انسان های لجوجی باشم که قبلا در موردشون صحبت کردم...نه....اتفاقا من برخی از صحبت هاشون رو قبول دارم و به عینه دیدم برخی مسائل رو....
اما من هنوز هم معتقدم باید از یک جایی شروع کرد.... همون طور که در گزینش و مصاحبم گفتم....
من پیشرفت خواهم کرد... به قول ناپلئون: "شرایط کدام است،من خودم شرایطم"
اصلا از همین جا میگم: ای کسانیکه می خواین من رو از انتخاب اشتباهم اگاه کنین!لطفا،خواهشا اگاه نکنید!
بذارین در تاریکی جهل بمونم...
جهل شیرین من...
بذارید واقعیات پنهان بمونه...بذارید دنیای خودم رو بسازم...اقاجان نهایتش اینکه من حداقل می تونم هرسال در دنیای خودم و 30 تا شاگردم تحول ایجاد کنم.... نهایتش اینکه ما دنیا رو متفاوت می بینیم...
من خوشحالم....از انتخابم...از اون هایی که با حرف هاشون من رو مصمم تر میکنن....
یعنی من قبل از تماس یک لبخند ملیح روی صورتم بود اما بعدش ذوب شد.....یعنی این قدر امید دادن هم لازم نیست به جان خودم!!....اگر یاد نداریم امید بدیم، امید دیگران رو هم نگیریم....
شاید من ارمانگرا با تمام ضعف هام بتونم یک تحول کوچیک در خودم و در این حوزه ایجاد کنم.....
استاد....اخه چرا دائم در برابر هر جمله ی من تیر نمی تونی رو پرت می کردی...
من می تونم...اصلا از قصد می نویسم تا بتونم.....من تلاش می کنم....
تحمل شنیدن همه ی صحبتهای از این نوع رو هم دارم.... یعنی عادت دارم....
از زمان انتخاب رشته دبیرستان تا الان...
چرا انسانی؟لابد از ریاضی می ترسیدی؟نمی خواستی خانم دکتربشی؟حالا عیب نداره وکیل بشی هم خوبه.....
چطور به خودمون حق می دیم ارزو و اهداف یک نفر رو لگد کنیم بی رحمانه؟؟؟
حالا فکر کن کنکور بدی و با زحمت و جدیت یک رتبه خیلی خوب هم بیاری... باز همون دست افراد شروع می کنن:رتبه ی خوبیه... البته رشته ی انسانی خب میدونی که زیاد سخت نیست...رشته های دانشگاهی زیاد خوبی هم نداره...باز خدارو شکر...رتبت خوب شد....
و حالا: چرا معلمی؟ حالا معلمی قبول، چرا ابتدایی؟؟
دیگه تصمیم گرفتم دلایلم رو برای همه توضیح ندم....یعنی لازم نیست توضیح بدم....فقط بگم چون دوست داشتم...
گاهی لازم نیست همه رو جدی بگیری.....
باید یکم خودم و اهدافم رو جدی تر بگیرم....
به قول اون بازیگرتلویزیون: اف بر من اگر یه حرف از این حروف بخواد اهدافم رو خدشه دار کنه....
و اف بر من اگر به هر دلیلی تدریس در ابتدایی و کار با کودک رو رها کنم....
و اف بر هرکسی که امید دیگری رو سلب کنه...
با تقلید از جمله ی معروف روی اون تابلو که گفتم:خواهرم،برادرم،فرزندم،حال نداری امید بدی، امید نگیر!!!