مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

یاحق

خوش امدی،زکجا می رسی بیا بنشین
بیا که می دهمت بر دو دیده جا ،بنشین

طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۰ اسفند ۰۳، ۱۱:۲۶ - سین میم
    چرا؟
نویسندگان

۶۱ مطلب با موضوع «مهرنویس» ثبت شده است

قبل تر ها خیلی بیشتر گوش می دادم

الان گزیده تر و کم تر

آهنگ هایی که خیلی دوست داشتم را دوباره با او گوش می دادم، او می فهمید من چقدر کیف کرده ام که با او شریک شده ام شنیدنشان را...

جاهایی که می مردم از ذوق به چشمانش نگاه می کردم و این یعنی:"نگا چقدر اینجاشو خوب میگه..."

حالا اما خیلی خیلی کم تر حوصله شنیدن دارم

دچار یک جور صدا بیزاری شده ام انگار

مگر چطور آهنگی از فلان خواننده ی خیلی مورد علاقه ام باشم که گوش بدهم... 

چند وقت پیش یکی از دوستانی که می دانم چیز بی خود نمی فرستد برایم آهنگی فرستاد از چاووشی...

باز کردم و ای کاش باز نمی کردم که کشت مرا لحن و حس و متن و.... 

انگار چاووشی دفتر ترانه سرا را گرفته و دارد از روی شعر می خواند، آرام، شمرده اما با نهایت احساس

حسی که به کلمات معنا می دهد... وقتی می گوید"یادم هست"  می فهمم چه یادآوری با جزئیاتی ... چه یاداوری عذاب آوری....

مشکل و دردی هم نداشته باشی گوش که میکنی وارد یک داستان می شوی... با تصویرهای واضح رنگی که او با صدا و لحنش می سازد....

آخ فلانی.... تکه دوم اهنگ که می گوید"هنوزم اون شبای... "

امان از آهش، امان از خلوص احساسش.... 

اهنگ بین دو نیمه را اما اصلا دوست ندارم، حسم را بهم می ریزد، اصلا گاهی کامل رد می کنم و فقط نیمه دوم پر احساسش را گوش می کنم. 

حالا تمام شما او هستید برای من

با تمام ذوق و کیفی که کردم تقدیمتان می کنم.

 

 

  • مهرنویس

استقلال عاطفی

۲۴
ارديبهشت

اینکه بتوانی تحت تاثیر احساس و مشکلات دیگران قرار نگیری به نظر من یعنی اوج قدرت....

دیگران را بشنوی، هم دلی کنی، همراهی کنی و هم صحبتشان شوی هنگام درد، اما درد آن ها، ناراحتی آن ها و رنج آن ها تو را درگیر نکند.

اگر کاری از دستت برمی آید حتما با جان و دل انجام دهی اما روحت آن قدر بزرگ باشد که این رنج را در خودش جا دهد و هضم کند و زندگی ات را مختل نکند، توانت را کم نکند، با قدرت ادامه دهی مسیرت را.

حتی اگر آن شخص با تو زیر یک سقف زندگی کند.

یا بهتر است بگویم در مواقعی که در یک محیط و یک خانه هستید این حفظ روحیه شاید حتی مهم تر است.

بلاخره یک نفر باید بایستد، محکم باشد، نشکند، وا نرود....

برای خودمان هم خوب است

گاهی آدم ها به صورت دوره ای ناراحت می شوند و افسرده... بی دلیل، کاری هم نمی توانی انجام دهی، یعنی از تو کمک نمی خواهند. 

با تو هم سرد می شوند و حوصله هیچکس را ندارند... 

من حق می دهم کاملا به بروز این احساسات چرا که خودم هم دچار می شوم...

اینطور مواقع که طرف مایل است خودش باشد و خودش و ما هم مقصر نیستیم.... 

اینجا خیلی مهم است که احساسات منفی او را درک اما به خود راه ندهیم. 

تمرین می خواهد و تکرار

الهی مددی

 

  • مهرنویس

دیدم که میگم!

۰۱
ارديبهشت

یکی از بدترین و  منفورترین کارها برای زنان، کار کردن در محیطی است که اقایان هم حضور دارند.

من این را در مدرسه و در ادارات دیده ام، ایضا در یک محیط درمانی هم، در بازارها هم که الی ماشاءالله... 

در اینگونه محیط ها زنان برای دستیابی به موقعیت بهتر و توجه بیشتر، ارزش خود را پایین می آورند و خیلی از خط قرمز ها برداشته می شود.

حرمتی برای زن باقی نمی ماند.

این سیر نزولی یک باره نیست... به تدریج است و آرام

آن قدر که خود زن هم متوجه نمی شود 

بعد تو که از بیرون نگاه می کنی می بینی چه اوضاعی... 

این زن چطور حاضر است این جنس تعامل را تحمل کند؟!

از بیرون که انگار کلی هم راضی به نظر می رسد!

مردان هم کم سوء استفاده نمی کنند... انگار که خود ناموسی ندارند و نمی فهمند این نوع رابطه، این لحن حرف زدن و این طرز برخورد در چارچوب روابط همکاری نمی گنجد.

در این اتفاق زننده، هر دو نفر مقصر اند. زنان که شان خود را فراموش کرده اند و مردانی که با مردانگی و غیرت بیگانه اند انگار.

ولی زنان بیشتر

باور کنید برخی جاها اینقدر دیده ام که خانم های شاغل برای رسیدن به هدفشان و پیشبرد کارشان خود را کوچک می کنند که دلم می خواسته خودم را خفه کنم و این صحنه های ذلت بار را نبینم.

این می شود که اقایان پر رو می شوند و فکر می کنند همه باید نازشان را بکشند و کار کسی که در چارچوب و سنگین رفتار می کند روی زمین می ماند. 

دلم می سوزد برای زنان این مدلی، از طرفی هم حالم ازشان بهم می خورد.

خدا عاقبت همه مان را به خیر کند. 

  • مهرنویس

دقیقا کجایی؟

۳۰
فروردين

هر وقت دلم بگیرد و بخواهم می توانم بیایم پیشت، خانه ات گاهی، یا اینکه با هم بیرون برویم و گشتی بزنیم.

هر زمان از روز دلم بخواهد برایت بنویسم و تو هم هر زمان توانستی بخوانی...

من بی ترس از  اینکه مبادا ببینی و بگویی:اه، باز فلانی پیام داد، فعلا باز نمی کنم! و تو بی نگرانی از اینکه درک نکنم کار داری... بیایی و راحت بگویی فعلا نمی توانی حرف بزنی.

گاهی تلفن را بردارم و طولانی با هم حرف بزنیم

هم را بفهمیم

هم را بخوانیم 

جانمان برای هم در برود

هر شب بدانی بر من چه گذشت آن روز و هر روز جویای احوالت باشم

از هم خسته نشویم

همدیگر را غافلگیر کنیم 

همیشه حرفی برای گفتن داشته باشیم

درد هم را بدانیم و غریبه نباشیم باهم

......... 

تو را از کودکی جستجو می کردم 

نیافتم

میدانی

آدم ها خودشان نیستند همیشه... گاهی صادقانه ترین قسمت وجودم را بیرون می کشیدم و خالصانه رفاقت می کردم،چیزی که در مقابل می دیدم اما مرددم می کرد برای ادامه ی خلوص در رفاقت! 

من تنها بودم همیشه، دنبال تنهاها می رفتم، اما تنهاتر از خودم کسی نبود انگار! 

این شد که پیدایت نکردم تا الان... 

ولی مطمئن هستم روزی شلوغ و پرهیاهو، میان مشغله ها و سرشلوغی هایم، میان نا آرامی ها و دلهره هایم، بلاخره تو را خواهم یافت رفیق!

رفیق روزهای خوب

رفیق خوب روزها!

 

 

پ. ن

نمی دانم این مدل ارتباط واقعا برایم دلچسب خواهد بود یا نه

یعنی بعد از اینکه خواندم چه نوشته ام مردد شدم

منی که گاهی دوست دارم هیچکس جویای حالم نباشد و رها باشم از همه... 

 

  • مهرنویس

این روزا همون روزایین که قرار بود پرونده خیلی چیزها توی زندگیم بسته شده باشه، به خیلی چیزها که رویام بود برسم و معلوم باشه با خودم چند چندم. 

ولی در حقیقت هیچکدومش اتفاق نیفتاده... 

کلی فایل و پرونده باز به اضافه پرونده های جدیدی که تو هر مرحله از زندگیم هی اضافه شدند، رویاهایی که هنوز از جنس رویان و منی که خیلی تکلیفم مشخص نیست با خودم!

خیلی سریع گذشت.

هنوز تازه دانشجو بودم و فارغ از دغدغه های زندگی، کلی فرصت برای قدم برداشتن در مسیر آرزوهام.

اما نخواستم یا نشد یا فکر کردم هنوز فرصت هست و...

ازدواج کردم و روابط جدید و مسائل نو... چیزهای زیادی که نمی دونستم و باید یاد می گرفتم و دغدغه سروسامون گرفتن و....

دانشگاه تموم شد! سرکار رفتم. مامان شدم و...

هیچ چیز عوض نشد! البته بی انصافیه که بگم هیچ چیز!

خیلی چیزها یادگرفتم، روحیاتم تکامل پیدا کرد و آدم ها رو بهتر شناختم.

اما انگار تمام آموخته هام تو این مدت پراکنده بودن

نخ تسبیحه نبود که دور هم جمعشون کنه و نظم بده بهش 

اراده هم کم بود

امشب که غر می زدی از شرایطت به فکر فرو رفتم. چقدر زود گذشت.

من مثل تو اهل گلایه و غر با بقیه نبودم.

فکری می شدم و با خودم مشغول بودم.

و کار زیادی هم تو این مدت انجام ندادم.

پشیمونم! ولی قرار نیست این داستان همینطوری پیش بره

میدونی

یه مدته میدونم چی می خوام، مسیرم چیه، چکار باید بکنم. 

یا حداقل خیال می کنم میدونم.هرچند گاهی باز بلاتکلیفی میاد سراغم. 

بذار راستش رو بگم!

شرایط زندگی بخش اعظم مسیر پیش روم رو چیده واسم

نمیتونم خیلی تغییرش بدم

فقط باید سعی کنم حواسم به قفسه ی متروک رویاهام هم باشه

از من نگذشته

هنوز کلی زمان دارم اگه خدا بخواد

برای زندگیم برنامه دارم و نمیخوام رکود رو ادامه بدم

ولی تو بدون عزیزترینم، یا بهتره بگم عزیزترینام!

قبل اینکه خیلی درگیر زندگی بشی تکلیفت رو با خودت مشخص کن و مسیرت رو با توکل به خدا بچین.

فعلا وقت روزای بی حوصلگی و بی کاری نیست. 

پاشو تا دیر نشده.

https://mehrnevis.blog.ir/archive/1395/7/?page=2

مطلب "بیست تمام"  هم بخون👆

 

پ. ن

ببخشید خیلی نظم ندارن حرفام. خواستم بمونه برای اونایی که نوشتم. میدونم می فهمن حرفامو عادت دارن😁

 

  • مهرنویس

خوش خیال

۱۲
بهمن

می دانم که دنیا دار ابتلا و ازمایش است  و آدمی را رهایی نیست ازین ها، ولی خسته ام. ناشکر هم هستم. مدتی هست که ذهنم، جسمم، روحم و جانم درگیر است. در این مدت اتفاقات شادی آور و خوب هم قطعا افتاده، اما گاهی مثل امشب که باز دلم شکسته دلم می خواهد فقط تلخی ها را مرور کنم و اشک بریزم برای خودم. نشخوار این ها قطعا فایده ای ندارد و فقط انرژی روانی ام تحلیل می رود. اما دلم می خواهد.... و من به حرف دلم گوش می دهم...

فردا حتما سبک ترم و شاید اصلا این پست را پاک کنم. ولی الان دلم سخت نوشتن و گفتن می خواهد. 

وقتی تا این حد دلگیرم بیشتر سراغ شعر و تک بیت می روم. 

دنبال حرف دلم با سوز بیش تر می گردم. قطعا من اولین نیستم و قبل از من آدم خوش ذوقی سوخته و این سوختن را به بهترین شکل قالب زده با شعر.... گاهی همین طور می خوانم و ته دلم به درک شاعر دمت گرمی می گویم و دوباره صورتم گرم می شود و خیس از اشک ها... شاعر ها خوب همدم و همدل می شوند در تنهایی.

امشب که دوبار تفال زدم و آخر سر هم راضی نشدم و با حافظ هم قهر کردم، داخل تنها کانال شعری که دارم رفتم و دیدم چقدر شرح حال من است انگار:

نوش هر که حالش چون من است👇

من از جهان چه خواستم؟

 

کمی نشستن و به ماه و آسمان نگاه کردن

 

و کمی دویدن و به قله‌های دورها رسیدن

 

و کمی سکوت کردن و صدای کائنات را شنیدن

 

و کمی از عشق گفتن و شنفتن و

 

کمی رهایی و شُکوهِ آشنایی و کمی سفر...

 

من از جهان چه خواستم؟

 

کمی خیالِ خوش، نه بیشتر...

 

نرگس_صرافیان_طوفان‌

  • مهرنویس

از خدا می خواهم به زودی زمینه اشنایی من با چند نفر را فراهم کند

چند نفری که انسان های جالبی باشند

از همان ها که دلت می خواهد ساعت ها وقت بگذرانی کنارشان... همان ها که عمرت در کنارشان دراز و پر برکت می شود... 

انسان های خودباور و آزاده ای که حرف های خوب بلدند

و مهم تر از همه کارهای خوب

کارهای خوبِ درست و حسابی 

چند نفری که الهام بخش باشند و با انگیزه و انگیزه دهنده

ادم هایی که نقطه عطف زندگی ام محسوب شوند و فصل جدیدی از زندگی ام رقم بخورد با حضورشان

​​​​​​ادم های جالب و دوست داشتنی و پرانرژی و هدفمندو.... 

 خداجان! 

میدانم شاید کنارم باشند این ادم ها

پس در این صورت چشمانم را باز کن

حجاب از دلم بردار

بگذار ببینم

بشناسم

و زندگی کنم کنارشان ان طور که باید. 

 

  • مهرنویس

مهمونی

۱۸
تیر

دقیقا یادم هست چطور چارچوب در را با دستمال و شیشه پاک کن برق می انداختم. 

قبل از ساعت5 عصر تمام ظرفهای پذیرایی،ظروف شام، لیوان ها، سالادها و دسرها و همه چیز و همه چیز اماده بود. دوش میگرفتم، لباسی که از قبل ست شده و اماده بود تن میزدم و با او که از من بیشتر عاشق نظم و ترتیب است، فرایند پذیرایی از مهمان ها را مرور می کردیم😑

زمان مرتب کردن خانه حتی به نظم لباسهای داخل کشو هم توجه داشتم. 

تمام کشوها، کمدها، سوراخ و سمبه ها مرتبِ مرتب می شدند.

به قول او صدای"جینگ جینگِ" تمیزی از اقصی نقاط خانه به گوش می رسید!

نه اینکه قبلش خانه اشفته باشد و حالا مرتب، نه، موقع مهمان امدن دقت و وسواس من بیشتر می‌شد فقط.

تمام کارها را انجام می دادم که با حضور مهمان فقط بنشینم کنارش و صحبت کنیم و به مهمان خوش بگذرد.

به او زیاد اجازه فعالیت نمیدادم. حس می کردم شاید بلد نباشد کلم ها را با ظرافت و یکدست خرد کند یا ان طور که مدنظرم هست جارو نکشد...

اما حقیقتا اشتباه می کردم. 

آخر شب، بعد از رفتن مهمان ها جنازه ای می ماند که از درد پا و کمر دادش به فلک می رسید و دائم چک می کرد که همه چیز خوب بود یا نه. 

اغلب هم، همه چیز هم عالی پیش می رفت. به غیر از یک باری که برنج ها کمی سفت شدند و دو باری که غذا کمتر بود(البته یک عدد مهمان ناخوانده خودش را اضافه کرده بود و متاسفانه دهن دار هم بود😄) و این بار که برنج ها خیلی نرم شدند و ظاهر شکیل "پلوی مهمونی" را نداشتند.

اما مهمانی های اخیر توفیر دارد با بقیه!

الان دیگر از کله سحر به دنبال نظافت های وسواس گونه و ست کردن و تمهید ظروف و تک تک ملزومات مهمانی نیستم.

شاید بخاطر این است که کارهای مهم تری هم دارم، شاید هم نظر دیگران مثل سابق برایم مهم نیست،

دلیل مهم تر اما تجربه تجربه و تجربه است.

نظافت خوب است اما داخل کشوی لباس من ارتباطی با مهمان ندارد. 

روی چارچوب در اگر دو لک انگشت هم بود اسمان به زمین نمی اید... 

مایه ته دیگ و سیب زمینی سرخ کرده کنار غذا را می توان در حضور مهمان اماده کرد. 

لازم نیست خیلی سر مهمان ها را گرم کنم و لازم نیست قطعا خیلی بهشان خوش بگذرد... خودشان باید بلد باشند خوش بگذرانند...

 

لازم نیست اینقدر به خودم سخت بگیرم

لازم نیست غذای من بهترین شام و نهاری باشد که در این هفته تجربه کرده اند

لازم نیست همه چیز عالی و بی نقص پیش برود

 

چیزی که مهم است ارامش روحی و سلامت جسم من است

امروز که شاید برای بار سی ام(کمتر یا بیشترش خاطرم نیست) طی چهار سال خانه داری مهمان داشتم، ارامشم حتی از دفعه ی قبل که ان بار هم ارام بودم بیشتر بود

دیشبش خوب نخوابیده بودم، لذا تا 11:30 خوابیدم. خانه مرتب نبود، جیران را دانلود کردم و در کمال آرامش صبحانه/ظهرانه خوردیم و سریالمان را تماشا کردیم. 

ساعت های 3 شروع کردیم به نظافت کلی و 7:30 شام را گذاشتم. 

لباس هایم را لحظه اخر انتخاب کردم، حواسم به لباسهای او نبود و پیشنهادی ندادم(برعکس دفعات قبل) 

از کیک و دسر هم خبری نبود

هدفم برگزاری یک مهمانی ساده در عین ارامش بود

حتی با برنج هایی که نرم بودند و خوشگل نبودند

حتی با مرغی که انچنان هم که باید طعم مرغ مجلسی نمی داد

حتی با اینکه فقط پنج دقیقه کنار مهمان هایم نشستم

 

محقق شد این هدف به گمانم

این را از بدنم می توانم بفهمم... درد و خستگی ندارم

غذا عالی نبود اما حال روحیم هم خوب است 

من مهمانداری ام را همینگونه که هست پذیرفته ام، نه به این معنی که همیشه غذاهایم معمولی خواهند بود و تلاشی نمی کنم... نه.... تلاش برای بهتر شدن خواهم داشت اما نه تلاشی که رنجش و خستگی و تشویش حاصلش باشد.

این آسان گرفتنم را دوست دارم 

زمانی که به جای برق انداختن چارچوب در یا تنظیم چین های پرده، با او بیشتر صحبت می کنم، پسرک را سرگرم می کنم، به کارهای شخصی ام می رسم و در عین حال کل روزم را فدای چندساعت مهمانی نمی کنم.... 

 

این جنس مهمانی دادن خوب است، حتی اگر نتیجه ایده آل نباشد. 

خوب می دانم ممکن است بهترین غذایی که ممکن است بپزم، شب مهمانی نشود که نشود و به جایش یک روز پرمشغله که با عجله مشغول اشپزی ام و اصلا انتظارش را ندارم، خوش طعم و خوش بافت ترین غذا را سر سفره بگذارم. 

این قضیه هرچند حرص دراور بود برایم قبلا اما الان نه...

 

الان حواسم هست به خودم سخت نگیرم، باشد که به مهمان ها هم اسان و خوش بگذرد. 

 این رویه و روند ادامه دارد... 

روزی خواهم فهمید برای خیلی از چیزها بیهوده سخت گیری می کردم. 

به امید آن روز😄

 

 

پ. ن

این رسیدگی به کارهای مهم تر از برکات وچود جناب فرزند هست، وقتی نمی ماند برای حواشی الحمدلله🙂

 

  • مهرنویس

لطف دوست

۲۶
فروردين

 

 

عکس روی تو چو در آینه جام افتاد

عارف از خنده می در طمع خام افتاد

حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد

این همه نقش در آیینه اوهام افتاد

این همه عکس می و نقش نگارین که نمود

یک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد

غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید

کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد

من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم

اینم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد

چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار

هر که در دایره گردش ایام افتاد

در خم زلف تو آویخت دل از چاه زنخ

آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد

آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بینی

کار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد

زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت

کان که شد کشته او نیک سرانجام افتاد

هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است

این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد

صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی

زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد

  • مهرنویس

 با احتیاط در را باز کردم، برخلاف اخلاق و عادتم مدرسه که می ایم محتاط تر میشوم... با احتیاط از پله ها بالا و پایین می روم، بااحتیاط در را باز میکنم، با احتیاط روی صندلی می نشینم و کلا با احتیاط وارد میشوم با احتیاط خارج! اصلا احتیاط شرط زندگی و حضور در مدرسه ی ابتدایی  پسرانه است!
با وجود این احتیاط ها تا کنون 6سقوط ناموفق از روی سکو، مصدوم شدن یک ور صورت با ضربه ی جانانه یک عدد توپ سنگین فوتبال در زنگ ورزش ویک فرود موفق وسط پاگرد پله ها را به نام خودم ثبت کرده ام. فرودی که چنان شدتی داشت که نفهمیدم از کجا خوردم و بعد هم دانش اموز خاطی که خود قربانی هل دادن یک نفر دیگر بود با سرعت بز کوهی فرار کرد و بنده هم الحمدلله سالم بلندشدم! این ها همه نتیجه ی احتیاط است که اگر نبود معلمی هم زنده نبود!
داشتم میگفتم، در را که بازکردم مصطفی را دیدم و احسان ومحمدرضا را فشفشه به دست! 
یا صاحب صبر! باز چه خبرشده!؟ کیک روی میز چه می گوید؟! 
در ذهنم تند تند دنبال مناسبت میگشتم، دفعات قبل یک بار به مناسبت یلدا و بار دیگر 22بهمن و در اصل با هدف خوشگذرانی و ناااابود کردن ساعت ریاضی به صورت خودجوش و بدون اطلاع من جشن گرفته بودند که من فقط بار دوم توی ذوقشان زدم و گفتم ازین به بعد جشن بی جشن! جشن بدون هماهنگی نداااریم! تمام! 
اما اینکه این بار چطور جرات کرده بودند سه باره ان هم سرخود جشن بگیرند برایم جای سوال بود! 
مشغول کنکاش در ذهنم بودم که اصغر گفت:خانم این جشن نوروزه! چون عید مدرسه نمیایم الان گرفتیم! نمیدانم برخلاف منطق و تصورم چرا زیاد عصبانی نشدم، بلکه مثل همیشه جمله ی قصاری بر اصغر روانه کردم و مثل همیشه با ان دندانهای سفید ردیف شده و چشم های شیطنت امیزی که از شدت خنده جمع میشد خندید و... 
هرچه بعد خواب فکر کردم چی به اصغر گفتم یادم نیومد! 
فقط میدونم خیلی دلم هوای مدرسه رو کرد! 
تا به حال زیاد خواب دیده بودم کلاسمو خصوصا اینکه سوال اول خدمتمم هست و فشار کار اوایل خیلی بیشتر بود... 
اما جنس این خوابم خیلی فرق داشت با بقیه... 
جنس لطیف دلتنگی! 
برای محمدرضای حاضرجواب، برای عرفان گوشه نشین ارامم که اولین خنده ی عمیقش را بعد از نشان دادن کاریکاتوری که از من کشیده بود دیدم و با اینکه در کج و کوله کشیدن من اغراق کرده بود ولی انچنان ذوق کردم با خنده اش که خودش هم تعجب کرد(الان که مینویسم دلم هوس همان خنده ی از ته دلش را کرد)، برای حمید که این اواخر هعی اصرار میکرد خانم جامو عوض کن بیام دوباره جلو و من میگفتم چون کنجکاویت زیاده تبعیدت کردم، برای تک تکشان! 
میدانم اخرش این کرونا مرا نکشد، غصه ی دوری بچه ها و محرومیت از خنده ها و انرژی ای که هروز نثارم میکردند و من قدر نمیدانستم یا کم میفهمیدم مرا مریض خواهد کرد اکر نکشد! 
من بیشتر به وجودشان نیازمندم تا انها به من! 
هر چند هر بار بعد از مدرسه دقیقا جنازه میشوم از شدت خستگی... 
اما عمیقا دوسشان دارم! 
پنجمی های بازیگوش، پر دردسر و دوست داشتنی من! 

 

پ. ن

گم و  گورشود این ویروس مسخره و پردردسر ان شاءالله

 

  • مهرنویس