مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

یاحق

خوش امدی،زکجا می رسی بیا بنشین
بیا که می دهمت بر دو دیده جا ،بنشین

طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۵۶ مطلب با موضوع «مهرنویس» ثبت شده است

خوش خیال

۱۲
بهمن

می دانم که دنیا دار ابتلا و ازمایش است  و آدمی را رهایی نیست ازین ها، ولی خسته ام. ناشکر هم هستم. مدتی هست که ذهنم، جسمم، روحم و جانم درگیر است. در این مدت اتفاقات شادی آور و خوب هم قطعا افتاده، اما گاهی مثل امشب که باز دلم شکسته دلم می خواهد فقط تلخی ها را مرور کنم و اشک بریزم برای خودم. نشخوار این ها قطعا فایده ای ندارد و فقط انرژی روانی ام تحلیل می رود. اما دلم می خواهد.... و من به حرف دلم گوش می دهم...

فردا حتما سبک ترم و شاید اصلا این پست را پاک کنم. ولی الان دلم سخت نوشتن و گفتن می خواهد. 

وقتی تا این حد دلگیرم بیشتر سراغ شعر و تک بیت می روم. 

دنبال حرف دلم با سوز بیش تر می گردم. قطعا من اولین نیستم و قبل از من آدم خوش ذوقی سوخته و این سوختن را به بهترین شکل قالب زده با شعر.... گاهی همین طور می خوانم و ته دلم به درک شاعر دمت گرمی می گویم و دوباره صورتم گرم می شود و خیس از اشک ها... شاعر ها خوب همدم و همدل می شوند در تنهایی.

امشب که دوبار تفال زدم و آخر سر هم راضی نشدم و با حافظ هم قهر کردم، داخل تنها کانال شعری که دارم رفتم و دیدم چقدر شرح حال من است انگار:

نوش هر که حالش چون من است👇

من از جهان چه خواستم؟

 

کمی نشستن و به ماه و آسمان نگاه کردن

 

و کمی دویدن و به قله‌های دورها رسیدن

 

و کمی سکوت کردن و صدای کائنات را شنیدن

 

و کمی از عشق گفتن و شنفتن و

 

کمی رهایی و شُکوهِ آشنایی و کمی سفر...

 

من از جهان چه خواستم؟

 

کمی خیالِ خوش، نه بیشتر...

 

نرگس_صرافیان_طوفان‌

  • مهرنویس

از خدا می خواهم به زودی زمینه اشنایی من با چند نفر را فراهم کند

چند نفری که انسان های جالبی باشند

از همان ها که دلت می خواهد ساعت ها وقت بگذرانی کنارشان... همان ها که عمرت در کنارشان دراز و پر برکت می شود... 

انسان های خودباور و آزاده ای که حرف های خوب بلدند

و مهم تر از همه کارهای خوب

کارهای خوبِ درست و حسابی 

چند نفری که الهام بخش باشند و با انگیزه و انگیزه دهنده

ادم هایی که نقطه عطف زندگی ام محسوب شوند و فصل جدیدی از زندگی ام رقم بخورد با حضورشان

​​​​​​ادم های جالب و دوست داشتنی و پرانرژی و هدفمندو.... 

 خداجان! 

میدانم شاید کنارم باشند این ادم ها

پس در این صورت چشمانم را باز کن

حجاب از دلم بردار

بگذار ببینم

بشناسم

و زندگی کنم کنارشان ان طور که باید. 

 

  • مهرنویس

مهمونی

۱۸
تیر

دقیقا یادم هست چطور چارچوب در را با دستمال و شیشه پاک کن برق می انداختم. 

قبل از ساعت5 عصر تمام ظرفهای پذیرایی،ظروف شام، لیوان ها، سالادها و دسرها و همه چیز و همه چیز اماده بود. دوش میگرفتم، لباسی که از قبل ست شده و اماده بود تن میزدم و با او که از من بیشتر عاشق نظم و ترتیب است، فرایند پذیرایی از مهمان ها را مرور می کردیم😑

زمان مرتب کردن خانه حتی به نظم لباسهای داخل کشو هم توجه داشتم. 

تمام کشوها، کمدها، سوراخ و سمبه ها مرتبِ مرتب می شدند.

به قول او صدای"جینگ جینگِ" تمیزی از اقصی نقاط خانه به گوش می رسید!

نه اینکه قبلش خانه اشفته باشد و حالا مرتب، نه، موقع مهمان امدن دقت و وسواس من بیشتر می‌شد فقط.

تمام کارها را انجام می دادم که با حضور مهمان فقط بنشینم کنارش و صحبت کنیم و به مهمان خوش بگذرد.

به او زیاد اجازه فعالیت نمیدادم. حس می کردم شاید بلد نباشد کلم ها را با ظرافت و یکدست خرد کند یا ان طور که مدنظرم هست جارو نکشد...

اما حقیقتا اشتباه می کردم. 

آخر شب، بعد از رفتن مهمان ها جنازه ای می ماند که از درد پا و کمر دادش به فلک می رسید و دائم چک می کرد که همه چیز خوب بود یا نه. 

اغلب هم، همه چیز هم عالی پیش می رفت. به غیر از یک باری که برنج ها کمی سفت شدند و دو باری که غذا کمتر بود(البته یک عدد مهمان ناخوانده خودش را اضافه کرده بود و متاسفانه دهن دار هم بود😄) و این بار که برنج ها خیلی نرم شدند و ظاهر شکیل "پلوی مهمونی" را نداشتند.

اما مهمانی های اخیر توفیر دارد با بقیه!

الان دیگر از کله سحر به دنبال نظافت های وسواس گونه و ست کردن و تمهید ظروف و تک تک ملزومات مهمانی نیستم.

شاید بخاطر این است که کارهای مهم تری هم دارم، شاید هم نظر دیگران مثل سابق برایم مهم نیست،

دلیل مهم تر اما تجربه تجربه و تجربه است.

نظافت خوب است اما داخل کشوی لباس من ارتباطی با مهمان ندارد. 

روی چارچوب در اگر دو لک انگشت هم بود اسمان به زمین نمی اید... 

مایه ته دیگ و سیب زمینی سرخ کرده کنار غذا را می توان در حضور مهمان اماده کرد. 

لازم نیست خیلی سر مهمان ها را گرم کنم و لازم نیست قطعا خیلی بهشان خوش بگذرد... خودشان باید بلد باشند خوش بگذرانند...

 

لازم نیست اینقدر به خودم سخت بگیرم

لازم نیست غذای من بهترین شام و نهاری باشد که در این هفته تجربه کرده اند

لازم نیست همه چیز عالی و بی نقص پیش برود

 

چیزی که مهم است ارامش روحی و سلامت جسم من است

امروز که شاید برای بار سی ام(کمتر یا بیشترش خاطرم نیست) طی چهار سال خانه داری مهمان داشتم، ارامشم حتی از دفعه ی قبل که ان بار هم ارام بودم بیشتر بود

دیشبش خوب نخوابیده بودم، لذا تا 11:30 خوابیدم. خانه مرتب نبود، جیران را دانلود کردم و در کمال آرامش صبحانه/ظهرانه خوردیم و سریالمان را تماشا کردیم. 

ساعت های 3 شروع کردیم به نظافت کلی و 7:30 شام را گذاشتم. 

لباس هایم را لحظه اخر انتخاب کردم، حواسم به لباسهای او نبود و پیشنهادی ندادم(برعکس دفعات قبل) 

از کیک و دسر هم خبری نبود

هدفم برگزاری یک مهمانی ساده در عین ارامش بود

حتی با برنج هایی که نرم بودند و خوشگل نبودند

حتی با مرغی که انچنان هم که باید طعم مرغ مجلسی نمی داد

حتی با اینکه فقط پنج دقیقه کنار مهمان هایم نشستم

 

محقق شد این هدف به گمانم

این را از بدنم می توانم بفهمم... درد و خستگی ندارم

غذا عالی نبود اما حال روحیم هم خوب است 

من مهمانداری ام را همینگونه که هست پذیرفته ام، نه به این معنی که همیشه غذاهایم معمولی خواهند بود و تلاشی نمی کنم... نه.... تلاش برای بهتر شدن خواهم داشت اما نه تلاشی که رنجش و خستگی و تشویش حاصلش باشد.

این آسان گرفتنم را دوست دارم 

زمانی که به جای برق انداختن چارچوب در یا تنظیم چین های پرده، با او بیشتر صحبت می کنم، پسرک را سرگرم می کنم، به کارهای شخصی ام می رسم و در عین حال کل روزم را فدای چندساعت مهمانی نمی کنم.... 

 

این جنس مهمانی دادن خوب است، حتی اگر نتیجه ایده آل نباشد. 

خوب می دانم ممکن است بهترین غذایی که ممکن است بپزم، شب مهمانی نشود که نشود و به جایش یک روز پرمشغله که با عجله مشغول اشپزی ام و اصلا انتظارش را ندارم، خوش طعم و خوش بافت ترین غذا را سر سفره بگذارم. 

این قضیه هرچند حرص دراور بود برایم قبلا اما الان نه...

 

الان حواسم هست به خودم سخت نگیرم، باشد که به مهمان ها هم اسان و خوش بگذرد. 

 این رویه و روند ادامه دارد... 

روزی خواهم فهمید برای خیلی از چیزها بیهوده سخت گیری می کردم. 

به امید آن روز😄

 

 

پ. ن

این رسیدگی به کارهای مهم تر از برکات وچود جناب فرزند هست، وقتی نمی ماند برای حواشی الحمدلله🙂

 

  • مهرنویس

لطف دوست

۲۶
فروردين

 

 

عکس روی تو چو در آینه جام افتاد

عارف از خنده می در طمع خام افتاد

حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد

این همه نقش در آیینه اوهام افتاد

این همه عکس می و نقش نگارین که نمود

یک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد

غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید

کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد

من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم

اینم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد

چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار

هر که در دایره گردش ایام افتاد

در خم زلف تو آویخت دل از چاه زنخ

آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد

آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بینی

کار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد

زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت

کان که شد کشته او نیک سرانجام افتاد

هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است

این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد

صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی

زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد

  • مهرنویس

 با احتیاط در را باز کردم، برخلاف اخلاق و عادتم مدرسه که می ایم محتاط تر میشوم... با احتیاط از پله ها بالا و پایین می روم، بااحتیاط در را باز میکنم، با احتیاط روی صندلی می نشینم و کلا با احتیاط وارد میشوم با احتیاط خارج! اصلا احتیاط شرط زندگی و حضور در مدرسه ی ابتدایی  پسرانه است!
با وجود این احتیاط ها تا کنون 6سقوط ناموفق از روی سکو، مصدوم شدن یک ور صورت با ضربه ی جانانه یک عدد توپ سنگین فوتبال در زنگ ورزش ویک فرود موفق وسط پاگرد پله ها را به نام خودم ثبت کرده ام. فرودی که چنان شدتی داشت که نفهمیدم از کجا خوردم و بعد هم دانش اموز خاطی که خود قربانی هل دادن یک نفر دیگر بود با سرعت بز کوهی فرار کرد و بنده هم الحمدلله سالم بلندشدم! این ها همه نتیجه ی احتیاط است که اگر نبود معلمی هم زنده نبود!
داشتم میگفتم، در را که بازکردم مصطفی را دیدم و احسان ومحمدرضا را فشفشه به دست! 
یا صاحب صبر! باز چه خبرشده!؟ کیک روی میز چه می گوید؟! 
در ذهنم تند تند دنبال مناسبت میگشتم، دفعات قبل یک بار به مناسبت یلدا و بار دیگر 22بهمن و در اصل با هدف خوشگذرانی و ناااابود کردن ساعت ریاضی به صورت خودجوش و بدون اطلاع من جشن گرفته بودند که من فقط بار دوم توی ذوقشان زدم و گفتم ازین به بعد جشن بی جشن! جشن بدون هماهنگی نداااریم! تمام! 
اما اینکه این بار چطور جرات کرده بودند سه باره ان هم سرخود جشن بگیرند برایم جای سوال بود! 
مشغول کنکاش در ذهنم بودم که اصغر گفت:خانم این جشن نوروزه! چون عید مدرسه نمیایم الان گرفتیم! نمیدانم برخلاف منطق و تصورم چرا زیاد عصبانی نشدم، بلکه مثل همیشه جمله ی قصاری بر اصغر روانه کردم و مثل همیشه با ان دندانهای سفید ردیف شده و چشم های شیطنت امیزی که از شدت خنده جمع میشد خندید و... 
هرچه بعد خواب فکر کردم چی به اصغر گفتم یادم نیومد! 
فقط میدونم خیلی دلم هوای مدرسه رو کرد! 
تا به حال زیاد خواب دیده بودم کلاسمو خصوصا اینکه سوال اول خدمتمم هست و فشار کار اوایل خیلی بیشتر بود... 
اما جنس این خوابم خیلی فرق داشت با بقیه... 
جنس لطیف دلتنگی! 
برای محمدرضای حاضرجواب، برای عرفان گوشه نشین ارامم که اولین خنده ی عمیقش را بعد از نشان دادن کاریکاتوری که از من کشیده بود دیدم و با اینکه در کج و کوله کشیدن من اغراق کرده بود ولی انچنان ذوق کردم با خنده اش که خودش هم تعجب کرد(الان که مینویسم دلم هوس همان خنده ی از ته دلش را کرد)، برای حمید که این اواخر هعی اصرار میکرد خانم جامو عوض کن بیام دوباره جلو و من میگفتم چون کنجکاویت زیاده تبعیدت کردم، برای تک تکشان! 
میدانم اخرش این کرونا مرا نکشد، غصه ی دوری بچه ها و محرومیت از خنده ها و انرژی ای که هروز نثارم میکردند و من قدر نمیدانستم یا کم میفهمیدم مرا مریض خواهد کرد اکر نکشد! 
من بیشتر به وجودشان نیازمندم تا انها به من! 
هر چند هر بار بعد از مدرسه دقیقا جنازه میشوم از شدت خستگی... 
اما عمیقا دوسشان دارم! 
پنجمی های بازیگوش، پر دردسر و دوست داشتنی من! 

 

پ. ن

گم و  گورشود این ویروس مسخره و پردردسر ان شاءالله

 

  • مهرنویس

تو خوبی!

۲۳
آبان

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بلاخره بعد از 4 سال قرار شد وارد کلاسی بشم که مال خودمه:)

بعد از 2 سال کارورزی رفتن حسرت یک کلاسی که من تنها معلمش هستم به دلم بود!

اینقدر که تو کارورزی از دست معلمای مختلف حرص خوردم و هعی اگه من به جاش بودم این کارو می کردم و فلان کارو نمیکردم بلغور می کردم عقده ای شده بودم که یه اتاق با چند عدددانش آموز رو بسپرن به من:)

 و حقا و انصافا هم از هیچ واحدی به اندازه کارورزی چیزی یادنگرفتم!اینقدر که این مدرسه رفتن ها و سر کلاس دیگران بودن ها و مشاهده دقیق و تحلیل رفتارها بر اساس تئوری ها به دردبخور بودند الحمدلله...

از مهم ترین یافته هامم این بود که تو هرجور با دانش آموزت برخورد کنی و هر انتظاری ازش داشته باشی دقیقا همون میشه!

مثلا اگه بفهمه تو اونو به عنوان یک دانش آموز زرنگ و منظم که همیشه تکالیفشو انجام میده میشناسی، روش نمیشه برخلاف ذهنیت تو عمل کنه مگر اینکه مشکل خیلی جدی داشته باشه... طبق این اصل بعدها کم کم ممکنه خودشم باورش بشه که همچین آدمی هست و تو کل زندگیش این به اصطلاح "خودپنداره" اثرگذاره...

برعکسشم همینه... خدانکنه دانش آموزی بفهمه معلم اصلا روش حساب نکرده و فلان.... دقیقا میشه همون!

دقت که کردم دیدم تو تعامل با بقیه آدما هم این قاعده تا حدودی صدق می کنه!

مثلا ما تو اولین برخوردمون با افراد معمولا تلاش می کنیم سر قرار زود برسیم،مرتب تر از همیشه باشیم،سنجیده تراز همیشه حرف بزنیم و...

چون طرف هنوز مارو نمیشناسه و اولین دیدار خیلییی اثرگذاره و تو اون اولین دیداره که باورهاش در مورد ما شکل می گیره و ما دوست داریم طرف فکر کنه ما خیلی خوبیم! و با آدمایی که تعارف داریم خیلی بهتر از ادمایی رفتار می کنیم که میشناسن کامل مارو:)

چون میدونیم اونایی که مارو میشناسن به بعضی اخلاقیات منفیمون عادت دارن و این جور رفتارهای ما براشون غیرمنتظره نیست!

پس اگر بفهمی طرف فکر می کنه تو خیلی مهربونی، قطعا با اون مهربون تر از بقیه میشی!

اگرم اینقدر بهت بگن مهربونی باورت میشه مهربونی و مهربون میشی!

یعنی فکرت در مورد خودت تغییر می کنه! خودپنداره(باوری که در مورد خودت داری!)

پس میشه مدل اطرافیانمون رو با ارائه تلقینات مثبت عوض کنیم!اینکه بفهمه ما اونو به عنوان یک انسان شخیص و خوب می شناسیم، تا بعد از یه مدت خودشم باورش بشه خوبه....

مثلا دیدید بعضیا چطور دوز لجبازیشونو میبرن بالا و حرص آدمو درمیارن؟یه جورایی میخوان بگن که تو که فکر می کنی من لجباز و یه دنده ام بذار واقعا هم اینطوری باشم پس! یعنی دیگه چیزی واسه از دست دادن نداره! بنابراین به آدما اجازه بدیم خوب باشن و نقاط ضعف و منفیشونو هی مثل پتک نکوبیم وسط فرق سرشون! یکم تعارف داشتن حتی با نزدیک ترین شخص زندگیمون لازمه به نظرم! 

دوست داشتم یه جور محکم تر این قضیه رو ثابت کنم ولی نمیتونم! ولی باور کنید همین شکلیه... آدم های معمولی اغلب مطابق انتظار و ذهنیت اطرافیانشون رفتار می کنند!

پس ما هم در خوب بودن، عصبی بودن،به وقت بودن،خنگ بودن، دست و پاچلفتی بودن،هنرمند بودن و .... اطرافیانمون تا حدود زیادی دخیل هستیم!

تو این دوماه مدرسه رفتن و سرو کله شکوندن با گل پسرای کلاس پنجم، فهمیدم این قاعده روی دانش آموزای پسر تاثیر مضاعف داره!

حمید یکی از همون موردا بود... یک مورد زودبازده و امیدوارکننده!

 

پ.ن

قاعده ی جالبیه! امتحانش کنید!

البته اصلاح رفتار زمان بره! کلا به قول اون دوستمون کارای تربیتی دیربازده ان،صبر باید و همت بسیار و حوصله....

اما حمید انگار خیلی زود جواب داد!یک مورد استثنایی بود شاید:)

 

  • مهرنویس

از زمانی که یادم میاد دنبال یه روزی بودم که درسم تموم شه و منم مثل بقیه آدما به کارایی که دوست دارم برسم...

مثلا یه روز بارونی برم پاتوق کتاب و کلی کتاب جذاب با جلدای وسوسه انگیز بخرم و بعد کاملااااا خیس برگردم خونه،لباسامو عوض کنم،نهارمو بخورم و کنار بخاری،زیرپتو بی وقفه کتاب بخونم و با های لایت هی زیر جمله های دیوانه کننده خط بکشم...

تقریبا همیشه هم این بهانه رو داشتم که درسای مدرسه/دانشگاه  واجب تره فعلا دختر!

به غیر از دو سال اول دانشگاه که تقریبا ازین کارای دوست داشتنی زیاد انجام میدادم و زندگیییی میکردم واقعا بقیه سالهای عمرم کارای مختلف و بهانه های مسخره باعث شد نتونم اینطوری باشم:(

سال آخر دانشگاه میگفتم من کلاهم بیفته سمت دانشگاه برنمیگردم به درس خوندن و دانشگاه اومدن! خیلی هم مصمم بودم و ارشد شرکت نکردم...

ولی از شهریور باز یه چیزی در درونم راه افتاد که بخون...یه عالمه دلیل که شاید برای بقیه منطقی نباشه اما منو مجبور کرد که با وجود اولین سالی که میخوام برم مدرسه و کارکنم و حواشی و دردسرهایی که ممکنه از بی تجربگی به عمل بیاد، باز بیام سراغ کتابای درسی و واسه کنکور آماده بشم....

انگار نه انگار که بیزاری جسته بودم از درس و کتاب و مدرسه.....

انگار نه انگار که قرار بود کمی با ارامش و بدون استرس زندگی کنم مثلا...

به قول دوستم بعضی ادما هر قدر هم غر بزنن از شرایط و گرفتاری و پرکاریشون ولی حتی اگه فرصتی پیش بیاد که فراغت پیدا کنن باز خودشون یه کاری پیدا میکنن واسه خودشون و دوباره سرشونو شلوغ میکنن...

اعتراف میکنم منم ازون ادمام!

آدمای بدون توقف!

البته سکون و توقف طبیعیه که پیش میاد واسه ادم...

منظورم توقف از نظر کار کردن و درگیر بودنه...

الان فقط منتظرم کنکورو بدم و دوباره بیکار بشم و بتونم کارایی رو انجام بدم که روحم تازه بشه! تا مهر که قراره هم برم ان شاءالله دانشگاه هم کنارش مدرسه و غول بزرگتر خانه داری و خدارو چه دیدی...تربیت فرزند و...

چیزی که برام خیلی اهمیت داره و قوت میده تو این مسیر اینه که حالا برخلاف روزای اول تردیدی در مورد این تصمیمم ندارم و چیزی که باز مهم تره اینه که فهمیدم این کارا تمومی نداره... پس اگه میخوام کاری رو که دوست دارم شروع کنم باید از حالا شروع کنم و به امید "آن روز" که معمولا هیچ وقت هم سر نمیرسه نباشم؛)

 

روزهایی که نخواهند آمد!

 

 

 

پ.ن

التماس دعا

این روزا خیلی محتاجم

همه چی انگار باهم قاطی میشه و برنامه ریزی سخت تر

خصوصا با وجود شاگردای شیطون و بازیگوشم که در آینده حسابی ازشان خواهم گفت ان شاءالله....

 

 

  • مهرنویس

Valium

۰۹
مرداد


دقیقا بعد از تورق  دفترهای قطور آبی و نارنجی رنگم بود که به خودم قول دادم دیگر وقتی حالم خوب نیست دست به قلم و کاغذ نبرم!

ورق که می زنم تمام اتفاقات تلخ زنده می شوند...

حافظه ی فولادی غم نگهدار با تمام جزئیات کم بود،این دفترهای ۱۰۰ برگ پر از درد نوشته هم اضافه شد!

ماجراهای شیرین و قشنگ را یا ننوشته ام یا خیلی زود رد شده ام.

عهد بستم وقتی دلگیرم سراغشان نروم... خودم را به کار دیگری مشغول کنم،داستان کوتاه بخوانم،خانه را گردگیری کنم،گروه های مختلفم را چک کنم،آشپزی کنم،تلفنی از احوال بقیه جویا شوم و هزار و یک کار دیگر که در ذهنم لیست کردم تا سراغ این غم نامه ها نروم!

هنوز هم پایبندم،سراغشان نرفتم اما نتوانستم ننویسم،

آمدم و خاک وبلاگم را تکاندم و می نویسم باز!

سخت است ترکش!

وقتی می نویسم جان می گیرم انگار،غصه ام کوچک می شود،دلم روشن...

حالم را که شرح می دهم می بینم آن قدر ها که فکر می کردم هم اوضاعم وحشتناک نیست و باید بی خیال برخی افکار و توهمات مسخره شوم!

گاهی فلش می کشم و راه حل می نویسم برای خودم...نسخه می پیچم در واقع! 

گاهی حتی به خودم تشر می زنم در متن و گاهی افکارم را مسخره می کنم... بگذریم که چه ها می گذرد در صفحات دفترهایم.... اما بدون استثنا وقتی امضای پایانی را انتهای متن میزنم و اسمم را و ساعت و تاریخ را می نویسم حالم حتما چند درجه بهتر شده است! 

خود درمانی به متد خودم!

مونس تنهایی و دردهای آدم اند کاغذ و قلم! به شدت شنونده و رازدار! به شدت صبور و همراه! به شدت راهنما و گشاینده فکر و ذهن!

 و در نهایت به شدت آرام بخش و آرام بخش و آرام بخش!

 یک مسکن قوی مثل دیازپام!

 اما بدون عوارض!

باید برای عهدی که بستم تبصره گذاشت!

باز می نویسم در دفتر!

 باید اما وقتی خیلی خوب هستم  و لبریز از خوشی هم بنویسم!

باید بعدها مرور نکنم اتفاقات بد و دل گیری هایم را ! امانت بماند پیش کاغذهای نازکی که محکم تر از سنگ صبورند!

باید باز بنویسم تا بهتر شوم!

دیازپام کاغذی باید!




پ.ن:

 همان طور که گفتم به این نکته رسیدم که در آینده لازم نیست سراغ این دفترها رفت و مرور کرد... چون همان حال بد دوباره تداعی می شود!

مگر در مواقع لزوم و آن وقتی است که باز خیلی گرفته و پریشان باشی و با تورق این غم نامه ها یا به این نتیجه برسی که نه!قبلا از پس غصه ها و مشکلات بزرگتر برآمده ای و این ها تمامی ندارد و باید بلند شوی به زندگی ات ادامه دهی و غصه و حرص بی خود نخوری و یا به این نتیجه برسی که باید هرچه سریع تر یک پایان غم ناک و زیبا واشک درآور و بسی پر دردتر برای این زندگی پر از غم رقم بزنی؛)

یک تراژدی محض!

لذا در صورتی که ازین چیزها نوشتید بهتر لست بعدها سراغشان نروید تا سالم بمانید!

نوشتنشان التیام می بخشد اما مرورشان چندان خوب نیست!





  • مهرنویس

 

خیلی چالش برانگیز است!

یا باید خیلی با تجربه بود و یا خیلی باهوش برای موفقیت در این موضوع.
گاهی پیش آمده که واقعا ناراحت و افسرده ای، دل گیری از همه ی عالم، حوصله حرف زدن نداری با هیچکس و خلاصه منتظر هستی " تَقّی به توقّی بخورد" تا اشک بریزی و ضجه بزنی به حال خودت!
بقیه اما انگار نمی خواهند قبول کنند! انتظار دارن درست در همان لحظه شریک شادی هایشان باشی و بیخیال حال دلت! یا آن قدر سوال پیچت می کنند تا جایی که به مرحله سرکوفتن به دیوار می رسی یا تا می بینند گرفته ای رهایت می کنند و می روند پی کارشان!
چون انتظار ندارند اینگونه باشی! وقتی همیشه خنده رو باشی و خوشحال و گاهی وقت ها به خاطر بقیه کنترل کنی احساسات واقعیت را که مبادا حالشان گرفته شود، دیگر کسی از تو انتظار نخواهد داشت که هیچ زمانی غمگین و گرفته باشی!
این شیک ترین مثال است در مورد همان جمله ی معروف " لطف مدام تبدیل به وظیفه مسلم می شود" است!
وقتی از سر مسئولیت پذیری و دل سوزی کاری را انجام دهی که شخص ثانی و ثالث هم می توانند اما حوصله ندارند، اولش کلی ذوق و تشکر می کنند اما خدا نکند چند روز بعد از سر گرفتاری نتوانی آن کار را انجام دهی! سر سنگین می شوند و حاضر نیستند سلامت کنند!
گاهی آدم دل گیر می شود از این رفتارها خب...
 
البته این برای ما آدم معمولی ها با نیت های معمولی است!
 
وگرنه کسی که هدفش فراتر از این چیز هاست نه تشکر دیگران زمان لطفش برایش اهمیت دارد و نه اخم و قهرشان زمان قطع لطف!
اما به نظرم با توجه به شناخت مخاطب باید مدیریت کرد لطف ها را!
باید مدیریت کرد خوبی ها را! گاهی نشان دادن احساس واقعی مان به بقیه نشان می دهد که ما هم "انسانیم" و گاهی آفتابی و گاهی ابری می شویم!
تا این جا جای آدم خوبه ی ماجرا بودیم که لطف سرشارمان بر کائنات سرازیر است !!!!!:)
طرف دیگر قضیه را هم باید بررسی کرد به نظرم!
 
اینکه لطف و محبت بقیه را وظیفه تلقی نکنیم!
 
تمرینش هم از "خانواده" شروع می شود؛ و فکر می کنم مثالی بهتر از الطاف مادر و پدر و توقعات وحشتناک ما در پس این الطافِ تبدیل شده به وظیفه وجود نداشته باشد!
یا عادی شدن مهربانی های همسر یا حتی بچه ها!
این ها همان آدم های غیر عادی هستند که حتی اگر ناسپاس باشیم  هم صدایشان در نمی آید اما گاهی اگر خوب گوش تیز کنیم، صدای شکستن دلشان را خواهیم شنید!
 
#دل-نشکنیم
#عادی_نشویم
#مهربان-و-لطیف-باشیم
 
 
پ.ن
 
بنده پیر خراباتم که لطفش دائم است
ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست!
 
 
  • مهرنویس


خیلی وقت است ننوشتم! نه در دفترم و نه در وبلاگ!

آن قدر ننوشتم که وقتی چند خط بیشتر می نویسم دستم درد می گیرد، وقتی هم که می خوانم نوشته هایم را،خوشم نمی آید!

حس خیلی بدی است!

اینکه الان دوباره دفترم را باز کردم و امروز را به نثر درآوردم و یا اینکه دوباره سراغ وبلاگ آمدم به خاطر تلنگر یک نفر است.

یک نفر که امروز به دانشگاهمان آمده بود و از ارزش نوشتن می گفت.

اولش خواسته یا ناخواسته از کیفیت نوشته هایش تعریف می کرد و اینکه دوستانش او را صاحب سبک می دانند!

اما لابه لای تعاریفش حرف های قشنگ دیگری هم زد! یاد یکی از اساتیدمان افتادم، وقتی شکایت کردیم که درس ها تکراری اند و بعضی اساتید حرفی برای گفتن ندارند گفت من این طور فکر نمیکنم!!! حتی اگر درس تکراری باشد آدم های متفاوتی دارند آن را ارائه می دهند و هرکس از زاویه دید خودش آن را بیان می کند، طوری که خودش درک کرده! پس می شود متفاوت! امکان دید مسائل از زوایای گوناگون را فراهم می آورد!

اما من دوست نداشتم این طور فکر کنم! آن قدر وقت های "عزیز" در کلاسهای مختلف با برخی نا استادان تلف شده بود که دلم نمی خواست قبول کنم حرف های استاد را!

امروز اما مجبور بودم گوش دهم به حرف های مهمان! می گفت" لازمه ی نوشتن خواندن است و منظور از خواندن، صرفا خواندن کتاب نیست! بلکه خواندن محیط پیرامون است،مهم ترین فضای خواندن فضای جهان است و کسی که می خواهد بنویسد باید اول بخواند محیط را!"


منظورش همان "خوب دیدن" بود! راست می گفت به نظرم! چقدر گاهی خوب نمی بینم! چقدر ساده از اتفاقات می گذرم!

حالا وقتی خوب ببینی، خوب فکر کنی در مورد دیده ها و بعد بنویسی تاملاتت را "عمیق" می شوی!

این بود که دلم برای نوشتن تنگ شد!

اما الان عجیب سخت است برایم نوشتن....





  • مهرنویس