مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

یاحق

خوش امدی،زکجا می رسی بیا بنشین
بیا که می دهمت بر دو دیده جا ،بنشین

طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۵۶ مطلب با موضوع «مهرنویس» ثبت شده است


انگار روزها منتظر شنیدن همین دو کلمه بودم...

ذره ذره ی وجودم طلب می کرد گویی آنها را...

گاهی چیزی می شنوی که دقیقا لازم است بشنوی،هدف قرار گرفته ای...اصلا انگار گوینده در آن جمع چند صد نفری فقط تو را نشانه گرفته...ذهنت را خوانده....

بعد از اینکه مدتها ژست "دل شکسته بودن" گرفته ای و به حال خودت دل می سوزانی،می فهمی که چه کلاهی سرت رفته...چه اشتباه وحشتناکی...

خودت را که بزرگ ببینی مبتلا می شوی...

از دیگران که توقع داشته باشی همین می شود...

اصلا دلیل دل شکستن ها همین "خود برتر پنداری" و "خود بزرگ بینی" هاست به نظرم...آدم وقتی خودش را خیلی بداند از دیگران متوقع می شود...انتظار دارد دیگران آن طور که او می خواهد رفتار کنند...

وقتی خودت را بشناسی و به ضعفت پی ببری می فهمی که نباید از انسانها زیاد انتظار داشت...اصلا نباید از انسانها انتظار داشت...

این می شود که می شکنی...حساس می شوی...اصلا گاهی ترجیح می دهی دیگران نقش آن آدم خوبه را بازی کنند و خودشان نباشند...همه وقتی اتفاق می افتد که "خودت را کسی بدانی"!

خودت را بشکن قبل از اینکه دیگران تو را بشکنند...اصلاخودت را بشکن تا دیگران تو را نشکنند!

هنوز در گوشم می پیچد آن دو کلمه


مرنج و مرنجان


و مرنجان که باز در آن حرفهاست...


-خودشیفتگی و منیت و خودبزرگ بینی و متوقع بودن ممنوع!




  • مهرنویس



پیوسته است سلسله موجها به هم
خود را شکست،هر که دل ما شکسته است....




(تصویر از کانال تلگرامی چامه)

  • مهرنویس







عطر تو دارد این هوا
سر به هواترین منم...

  • مهرنویس

با جنبه!

۲۷
آذر

اندازه هم چیز مهمی است...
 اگر اندازه را ندانی،قطعا ضرر خواهی کرد...اصلا گاهی خسارت به بار می آوری...
آب اگر بیشتر از گنجایش ظرف باشد،لبریز می شود...حیف می شود...می ریزد روی زمین....
رود اگر بیش از ظرفیت داشته باشد،طغیان می کند...اطرافش را نابود می کند...
انسان هم ظرفیتی دارد...اگر بیشتر از ظرفیتش داشته باشد، داشته را حیف و میل می کند...
طغیان می کند...سرکش می شود...اطرافیان را نابود می کند...

قبل از تلاش برای بدست اوردن خواسته ها، کمی برای کسب ظرفیتشان بدویم!

اصلا ظرفیت که نباشد،خود آدم هم تباه می شود!!!







1.کمی که عمیق شوی می بینی اینکه خیلی از آرزوها و خواسته هایت را نداری، شاید به خاطر این هست که ظرفیت داشتنشان را نداشته ای...
باید اول اندازه ی خودت را بگیری و تلاش کنی اندازه ی خواسته ات شوی...
2. شاید یکی از مصادیق همین ظرفیت این باشد که می گویند طرف جنبه ی فلان چیز را نداشته
3.خیلی ها وقتی فراتر از ظرفیتشان به دست می آورند، عجیب تغییر می کنند...اصلا خاصیت انسان همین است...بی ظرفیتی بد چیزی است
4.هی کاش قبل از داشتن چیزی جنبه و ظرفیتش رو داشته باشم

  • مهرنویس

گمشده

۲۶
آذر



در طول زندگی خیلی چیزها را گم می کنیم...
اولش اضطراب است و تشویش...هر قدر آن چیزمهم تر باشد، اضطراب هم بیشتر می شود.
بعد دنبال می گردیم...همه جا را زیر و رو می کنیم...حتی جاهایی که مطمئن هستیم آنجا نمی تواند باشد.

اگر پیداشد که با خیال راحت زندگی را ادامه می دهیم...اگرهم پیدا نشد، دو حالت رخ می دهد که باز بستگی به اهمیت آن چیز دارد.
یا کلا بی خیالش می شویم و فراموش می کنیم چنین چیزی بوده و باز زندگی ر ا ادامه می دهیم و یا تا چند روز، چند ماه، حتی چندسال هنوز به آن فکر می کنیم و افسوس می خوریم و باز هم در نهایت زندگی را ادامه می دهیم...دو حالت که تهشان یکی می شود...
گمشدنی ها زیاد و متفاوت اند....از آلبوم قدیمی و کلاه حصیری و فلان کتاب و دسته کلید و کیف پول و ادرس و تلفن فلان جا گرفته تا....

تا گمشدن یک حس...
مفقودی احساس...

آن وقت است که حال تو مبهم می شود...وقتی که باید بخندی، نمی توانی....جایی که باید گریه کنی، نمی شود....
مکانی که باید سراسر وجودت پر از احساس امنیت باشد و آرامش،گم شده این احساس...نهایتا نمی شود...
آن وقت است که جایی که باید معنوی باشی و پر از احساس خوب،انگار خاموش می شوی....انگار وجودت از چیزهای دیگر پر شده...آن وقت است که گم می کنی احساست را بین آن همه شلوغی بی خود و بی فایده دل...
آن وقت است که می گویند احساست گم شده...
 به گمانم آن وقت، وقت خوبی نیست...یعنی اصلا وقت خوبی نیست...
اگر آن وقتها را جدی نگیریم ممکن است فراموش کنیم این گمشده را...و یا یک عمر حسرت....وباز ادامه ی یک زندگی با یک گمشده ی بزرگ...


خلوت کنیم دل را!

خرت و پرت هارا دور بریزیم...
احساسمان زیر همین شلوغی ها گاهی خفه می شود....گم می شود...پیدایش کنیم...

  • مهرنویس


گاهی برخی اتفاق های بی اهمیت، زندگی انسان را شدیدا تحت تاثیر قرار می دهد...
آرامشش را می گیرد و نشاط را خفه می کند در او.
در برابر این اتفاقات فقط باید اظهار بی اطلاعی کرد...باید محلشان نگذاشت...باید رد شد و پوزخند زد....
انگار اتفاقی نیفتاده اصلا...
انگار نمی بینیم...
شاید هم انگار یک طور دیگر می بینیم!


  • مهرنویس




باید غبار صحن تو را طوطیا کنند

 « آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند»

 

 هو هوی باد نیست که پیچیده در رواق

 خیل ملائکند رضا یا رضا کنند

 

 بازار عاشقان تو از بس شلوغ شد

 ما شاعرت شدیم که مارا سوا کنند

 

 «هر گز نمیرد آنکه دلش» جَلد مشهد است

 حتی اگر که بال و پرش را جدا کنند

 

 هر کس به مشهد آمد و حاجت گرفت و رفت

 او را به درد کرببلا مبتلا کنند

 

 دردی عظیم و سخت که آن درد را فقط

 با یک نگاه گوشه ی چشمت دوا کنند

 

 از آن حریم قدسی ات آقای مهربان

 «آیا شود که گوشه ی چشمی به ما کنند»

 

سید حسن رستگار

  • مهرنویس


در اتوبوس هستم ....

درست است که امروز هوا حسابی سرد است اما از سرمای بیش از حد  فضای اتوبوس به حیرت فرو رفتم....

به اطراف نگاه کردم دیدم بلههه...

تمام پنجره های اتوبوس چهار طاق باز است...

سریع بلند شدم و بستم پنجره هارا...

طرف آقایان اما هنوز پنجره ها باز بود...

چند نفر نشسته بودند...حسابی که سردشان شد کمی جابجا شدند...

گفتم الان است که یکی ببندد آن منافذ سرما را...

زهی خیال باطل...

کلاهش را سریع روی سرش کشید یکی و دیگری شالش را محکم تر پیچید...

یکی نیست بگوید:استاااد  پنجره را ببند...چرا کلاه سر خودت میگذاری؟؟؟؟

تا چند ایستگاه وضعیت همین بود..

ایستگاه چهارم اما یکی منشا را یافت....بست سرما راهه را و نسشت...



دقیق که میشوم می بینم گاهی وضعیت ما هم همین است...

به جای اینکه پنجره را ببندیم به خود می پیچیم و سرما را نفرین می کنیم....


باید سرمان را بالا بیاوریم....منشا را پیدا کنیم....آن وقت راه حل پیدا می شود و با تلاشمان مشکل حل ....


نیازی به شال و کلاه نیست باور کن...

گاهی اما خودمان دلمان میخواهد سر خود کلاه بگذاریم...خود را گول بزنیم....ندیده بگیریم مشکل را....


در صورتی که فقط یک حرکت لازم است برای رسیدن به آرامش...


هوا سرد است...

پنجره ها راببندیم...

منشا را پیدا کنیم....

سرمان را گرم نکنیم...

  • مهرنویس
  • مهرنویس


حرفهای قشنگی می زنیم گاهی...
منطقی و قانع کننده...
آن قدر زیبا که بعضی وقتها در تنهاییمان، لذت می بریم از آن حرفها...
 از اینکه چقدر عاقل و فهمیده هستیم و چقدر می دانیم باید چه کنیم...
 
آن وقتهاست که به خودمان اجازه می دهیم برای همه نسخه بپیچیم و دیگران را از  به اصطلاح "چاه ضلالت" بیرون بکشیم...
همان وقت هاست که خیالمان از خودمان راحت می شود و حرفها و عقایدمان را مزه مزه می کنیم و باز غرق شوق می شویم از این افکار و صحبتهای زیبا و عاقلانه...


وقت عملش که می رسد اما...
اولش کمی آن حرفهای همیشگی را مرور می کنیم..
جوانب را که می سنجیم، می بینیم نخیر! سخت است عمل کردن به گفته ها....زحمت می خواهد... هزینه دارد...به نفعمان نیست...اصلا.. اصلا چون شرایط فعلی فلان است  نمی شود این کار را کرد...وگرنه من هنوز به حرفهایم معتقدم...
بعدش به دنبال یک دلیل توجیه کننده و زیبای دیگر می رویم تا نهایتا به مرحله "اصلا بی خیالش" می رسیم...
و این یک چرخه می شود در زندگی مان....یک چرخه ی تکراری بی حاصل و البته خجالت آور...
چرخه ی حرفهای قشنگ و اعمال زشت...
چرخه ی فراموشی انتخابی...
و این می شود که همیشه یک جای کار می لنگد...


...عمل کنیم به حرفهایمان....

...فقط حرف نزنیم...
...عمل کنیم به حرفهای خوب حتی اگر به نفعمان نباشد...



  • مهرنویس