دقیقا کجایی؟
هر وقت دلم بگیرد و بخواهم می توانم بیایم پیشت، خانه ات گاهی، یا اینکه با هم بیرون برویم و گشتی بزنیم.
هر زمان از روز دلم بخواهد برایت بنویسم و تو هم هر زمان توانستی بخوانی...
من بی ترس از اینکه مبادا ببینی و بگویی:اه، باز فلانی پیام داد، فعلا باز نمی کنم! و تو بی نگرانی از اینکه درک نکنم کار داری... بیایی و راحت بگویی فعلا نمی توانی حرف بزنی.
گاهی تلفن را بردارم و طولانی با هم حرف بزنیم
هم را بفهمیم
هم را بخوانیم
جانمان برای هم در برود
هر شب بدانی بر من چه گذشت آن روز و هر روز جویای احوالت باشم
از هم خسته نشویم
همدیگر را غافلگیر کنیم
همیشه حرفی برای گفتن داشته باشیم
درد هم را بدانیم و غریبه نباشیم باهم
.........
تو را از کودکی جستجو می کردم
نیافتم
میدانی
آدم ها خودشان نیستند همیشه... گاهی صادقانه ترین قسمت وجودم را بیرون می کشیدم و خالصانه رفاقت می کردم،چیزی که در مقابل می دیدم اما مرددم می کرد برای ادامه ی خلوص در رفاقت!
من تنها بودم همیشه، دنبال تنهاها می رفتم، اما تنهاتر از خودم کسی نبود انگار!
این شد که پیدایت نکردم تا الان...
ولی مطمئن هستم روزی شلوغ و پرهیاهو، میان مشغله ها و سرشلوغی هایم، میان نا آرامی ها و دلهره هایم، بلاخره تو را خواهم یافت رفیق!
رفیق روزهای خوب
رفیق خوب روزها!
پ. ن
نمی دانم این مدل ارتباط واقعا برایم دلچسب خواهد بود یا نه
یعنی بعد از اینکه خواندم چه نوشته ام مردد شدم
منی که گاهی دوست دارم هیچکس جویای حالم نباشد و رها باشم از همه...
یا مثلاً یادم هست که یک روزهایی بود که با خودم میگفتم کاش میشد کسی را داشتم که دوست داشتن های مرا میدانست و من هم بودنش را و با او وقت گذراندن را دوست داشتم.
بعد وقتی حالم بد بود
بدون آنکه ناراحتی کند برای بد بودنم...
بدون آنکه متهم شوم
بدون همه اینها و پاشیدن بذرناامیدی توی قلبم ...
می آمد و تیمارگونه میگفت، میخواهی چند روزی برویم آن آبشاربکر وسط جنگل که خیلی دوست داشتی اش؟
میخواهی برویم و چند قدمی راه برویم و کمی برایم حرف بزنی؟
میخواهی چند روزی تو را ببرم دور از این شهر توی کوچه پس کوچه های قدیمی کاشان؟
و بعدتر
دست مرا میگرفت
و
میبرد ...
نمیگذاشت بذر خستگی و غم دهانم را به نه گفتن باز کند...
سوال نمیپرسید که جواب بشنود...
سوال میپرسید و انجام میداد ...
بعدتر فهمیدم که پیدا کردن کسی با این مختصات
بودن کسی با این مختصات
و
اصلا این خواستهها و ذهنیتها
چقدر متوهمانه و احمقانهاست.
چقدر آدم را فرسوده میکند.
گرچه امکان وقوع دارد و میشود که آدمهایی با هم اینگونه باشند...اما هر کسی مرد این میدان نیست و نمیتواند...
و با هر کسی نمیشود این فضا را رقم زد...
و اصلا چرا باید این فضا را رقم زد ؟...
حالا میدانم که برای حال خوب خودم
لازم نیست خودم را شرحه شرحه کنم و یا منتظر معجزهای باشم .
باید در لحظه هر آنچه که باید را انجام دهم و حواسم به خدا و منطق حضورم باشد ...
خدا خودش اگر بخواهد حالم را خوب میکند و بعدتر توان رفتن و رسیدن به دلخوشیها را هم به من میدهد.