شبانه های بیداری
جمعه, ۲۷ مهر ۱۴۰۳، ۱۱:۲۸ ق.ظ
از بدو تولد پسر بزرگ تا همین یک هفته ی قبل،شب تا صبح برایم به سرعت باد می گذشت و تا فرصت می کردم چشم بگذارم روی هم، می دیدم صبح شده و خستگی می ماند در بدنم،روح هم خسته بود....
الان اما یک هفته ای هست که شب ها طولانی تر از همیشه اند
مثل قبل هی بیدار می شوم اما هربارش با گریه ی پسر کوچک نیست
بیدار می شوم و آن روز نحس را مرور می کنم و دوباره ادامه داستان را در ذهنم می سازم.
شروع ۲۸ سالگی قشنگ نبود
خدا ادامه ش را به خیر کند:(
- ۰۳/۰۷/۲۷
- ۵۸ نمایش
رشد و نور باشه