سربه هوا...
عطر تو دارد این هوا
سر به هواترین منم...
- ۴ نظر
- ۰۲ دی ۹۵ ، ۱۴:۲۱
- ۹۸۷ نمایش
باید غبار صحن تو را طوطیا کنند
« آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند»
هو هوی باد نیست که پیچیده در رواق
خیل ملائکند رضا یا رضا کنند
بازار عاشقان تو از بس شلوغ شد
ما شاعرت شدیم که مارا سوا کنند
«هر گز نمیرد آنکه دلش» جَلد مشهد است
حتی اگر که بال و پرش را جدا کنند
هر کس به مشهد آمد و حاجت گرفت و رفت
او را به درد کرببلا مبتلا کنند
دردی عظیم و سخت که آن درد را فقط
با یک نگاه گوشه ی چشمت دوا کنند
از آن حریم قدسی ات آقای مهربان
«آیا شود که گوشه ی چشمی به ما کنند»
سید حسن رستگار
آخر هفته سراغ نخوانده هایم رفتم...و چه ساعات خوشی برایم رقم خورد....غرق شدم...غرق لذت...
دو فصل از کتاب "ابوالمشاغل" نادر ابراهیمی مانده بود...
و این دوفصل، بهترین دو فصلی بودند که تا کنون خوانده ام...فصل 7 و 8
تقریبا بیشتر قسمتهای کتاب را خط کشیده ام...
زیباست این کتاب...خیلی زیبا
نادر ابراهیمی در ابوالمشاغل فعالیتهای کاری خود را به صورت خاطراتی با جزئیات دقیق به تصویر می کشد.
خاطراتی که آدم را عمیق به فکر فرو می برد...خاطرات مردی خستگی ناپذیر...خاطراتی با طعم عالی صداقت...
من بعد از خواندنش کمی خجالت کشیدم از خودم و کم کاریم...این که در راه فکرو اعتقاداتم، کم قدم برداشته ام...همان کم ها هم ممکن است خوب نبوده باشند...یا اصلا فعالیت نبوده باشند...
پیشنهاد می کنم حتما حتما سراغ این کتاب بروید...اگر فرصت نکردید، لا اقل فصل 7 را حتما بخوانید....خودمانی تر است...آشنا به نظر می رسد این فصل...
فصلی که مرا به ذوق آورد
کتاب خوب من...
پ.ن:
1. جلد اول کتاب به نام "ابن مشغله" هست که نخواندمش هنوز
2. قسمتهایی از کتاب را در مطالب بعدی قرار خواهم داد ان شاءالله
برایم جالب است که دنیا را از دید آدمهای مختلف با افکار متفاوت ببینم.
آن وقت است که شدیدا عمیق می شوم و لذت می برم از فکر کردن....
همین حس و علاقه باعث شد که به سراغ کتاب "بیگانه" آلبرکامو بروم.
نوشته ی پشت کتاب که توضیحی در باره ی آن بود نظرم را جلب کرد.
" بیگانه ای انگار از دنیایی دیگر به دنیای آدمها آمده که همه چیز برایش پوچ و بی ارزش است.قهرمان داستان نه عشق سرش می شود، نه عاطفه ی مادرفرزندی، نه اعتقادات مذهبی، نه انسانیت و نه هیچ چیز دیگر......."
به نظرم یعنی یک انسان خیلی خالی، پوچ و بی هدف و در عین حال پر از افکار عجیب....
کتاب 118 صفحه بیشتر نداشت. شخصیت اصلی داستان"مورسو" یک انسان بی تفاوت است یا لا اقل سعی می کند خیلی بی تفاوت باشد...
هیچ چیزی برایش اهمیت و ارزش و قداست ندارد...بی هدفی موج می زند در این شخصیت...تهی است اصلا....
شاید بتوان با خواندنش به زشتی یک زندگی بی هدف و به دور از انسانیت و تفکر پی برد...
شاید با خواندنش بفهمیم گاهی ما هم "مورسو" بوده ایم بدون آنکه متوجه شده باشیم...
عاقبت "مورسو"، اعدام با گیوتن است...اوج پوچ گراییش زمانی معلوم می شود که آرزو می کند تماشاچیان زیادی برای دیدن اعدامش بیایند و با فریادهایی پر از کینه و تنفر،از او استقبال کنند...
او انگار دنیا را یک بازی می داند و خودش را هم بازیچه...
انگار نمی فهمد ارزش خودرا...وظیفه ی خود را....عجیب این جاست که انسانی با این میزان پوچ گرایی و هیچ نگری به عنوان کارمندی وظیفه شناس معرف می شود که به نظر من نوعی تقابل است.
شاید هم وظیفه شناسی درمورد کار نوعی روزمرگی برایش به حساب می آمده...
نمیدانم...
اگر بخواهی به تیرگی یک زندگی بی هدف پی ببری، می توانی به سراغ "بیگانه" بروی...
البته تاکید می کنم که باید شخص شخیص خودت پی ببری...
وگرنه کامو این دنیا را زشت معرفی نکرده...مخاطب است که آن را آنگونه که پردازش و فکر می کند، می بیند.
پ.ن:
یادم رفت بگم که یک نکته ی جالب اینجاست که زمانیکه مورسو به زندان می افتد و قضیه اعدامش حتمی است،نگران می شود و با خود فکر می کند ای کاش می شد مجازات ها را تغییر داد و کلی افکار دیگر که ناشی از ترس و نگرانی هستند، با این حال سعی می کند خودش را با حرفهای تازه ای از جنس هیچ آرام کند و این یعنی اینکه انسان حتی اگر بخواهد،نمی تواند خیلی بی تفاوت باشد...پوچ گرا ترین فرد هم نگران می شود اما تظاهر می کند به بی تفاوتی و این یعنی اوج بدبختی بشر...
در اتوبوس هستم ....
درست است که امروز هوا حسابی سرد است اما از سرمای بیش از حد فضای اتوبوس به حیرت فرو رفتم....
به اطراف نگاه کردم دیدم بلههه...
تمام پنجره های اتوبوس چهار طاق باز است...
سریع بلند شدم و بستم پنجره هارا...
طرف آقایان اما هنوز پنجره ها باز بود...
چند نفر نشسته بودند...حسابی که سردشان شد کمی جابجا شدند...
گفتم الان است که یکی ببندد آن منافذ سرما را...
زهی خیال باطل...
کلاهش را سریع روی سرش کشید یکی و دیگری شالش را محکم تر پیچید...
یکی نیست بگوید:استاااد پنجره را ببند...چرا کلاه سر خودت میگذاری؟؟؟؟
تا چند ایستگاه وضعیت همین بود..
ایستگاه چهارم اما یکی منشا را یافت....بست سرما راهه را و نسشت...
دقیق که میشوم می بینم گاهی وضعیت ما هم همین است...
به جای اینکه پنجره را ببندیم به خود می پیچیم و سرما را نفرین می کنیم....
باید سرمان را بالا بیاوریم....منشا را پیدا کنیم....آن وقت راه حل پیدا می شود و با تلاشمان مشکل حل ....
نیازی به شال و کلاه نیست باور کن...
گاهی اما خودمان دلمان میخواهد سر خود کلاه بگذاریم...خود را گول بزنیم....ندیده بگیریم مشکل را....
در صورتی که فقط یک حرکت لازم است برای رسیدن به آرامش...
هوا سرد است...
پنجره ها راببندیم...
منشا را پیدا کنیم....
سرمان را گرم نکنیم...