مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

یاحق

خوش امدی،زکجا می رسی بیا بنشین
بیا که می دهمت بر دو دیده جا ،بنشین

طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۰ اسفند ۰۳، ۱۱:۲۶ - سین میم
    چرا؟
نویسندگان

برای تو می نویسم

برای تویی که هیچ وقت اولین روز آشناییمان را فراموش نخواهم کرد

برای تویی که در حساس ترین دوران زندگی ام با بهترین کیفیت ممکن همراه بودی و هم دل!

تویی که هروز ذوق دیدنت را داشتم آن روزها 

روزهایی که گذشت و مایی که دور افتاده ایم از هم...

همیشه هرچند جسممان دور می شد از هم، باز انگار رشته ای نادیدنی از محبت و الفت بینمان کشیده شده بود،رشته ای که انگار هیچ وقت نمی پوسید، نمی گسست...

برای تو می نویسم که با صحبت هایت مسیرم را عوض کردی

نگاهم را

شرایطم را 

و من برای وجودت و برکاتی که به همراه داشته برایم تا همین لحظه، همیشه خدا را شکر کرده ام. 

مهربانِ من!

لحظاتی که شانه به شانه ی هم راه می رفتیم و دقایق فراغت را برای حرف زدن غنیمت می شمردیم، اوقاتی که تلفنی حال هم را جویا می شدیم و آن روزهایی که به خانه مان می امدی و من بعد از رفتنت خیره به جایی که نشستی و به حرف هایی که زدیم فکر می کردم را دل تنگم!

قرار بود گذر ایام و ‌‌‌دور شدن ها، ما را از هم دور نکند

اما مغلوب شده ایم انگار

مغلوب شرایط 

من سهم خودم را ازین رابطه به دوش نکشیدم آن طور که باید

رابطه مراقبت می خواهد و توجه... 

چند وقتی ست فکر می کنم از کجا شروع شد این فاصله

این دورشدن دلهامان از هم

شاید تو خوب به یاد داشته باشی و به رویم نیاوری... 

نمی دانم

اما دیگر نمی گذارم گل رابطه مان این چنین رنگ پریده و پژمرده بماند.

تو هم کنارم باش مثل همیشه که به وجودت، به حضورت و به یادت نیازمندم.

 

پ. ن

رابطه مراقبت می خواهد، حواسمان باشد 

به حال خودش رهایش کنیم پژمرده می شود، می پوسد و از بین می رود. 

 

  • مهرنویس

ساعت 6:30

_صبح به خیر

_....

_سلام

با ضعیف و ناراحت ترین صدای ممکن جواب می دهم:سلام.

اگر جوابش واجب نبود که باز هم سکوت جایز بود در منطق من، منطق که نه، در مانیفست احساسات من. 

هم چنان بالای سرم ایستاده و می فهمم  نگاه می کند، من هم نگاه می کنم، اما نه به او، به طفلی که از یک نیمه شب تا 6:30 صبح دل درد داشته و گریه می کرده و هنوز هم آرام نشده کاملا.

می رود تا آماده شود، صدای سشوار را به صدای جاروبرقی تغییر می دهم شاید چاره بیفتد و کمی بخوابد این پسر.

وقت رفتن هم چند دقیقه ای کنارم می ایستد و نگاهم می کند تا حرفی بزنم. 

کلی جمله در ذهنم آماده کرده ام که صبح دم رفتنش، مثل تیری پرتاب کنم و تخلیه شوم،اما حالا...حالا می دانم سکوتم بهتر به او می فهماند که بدجور خسته و عصبانی هستم.

می فهمد که قصد حرف زدن ندارم، خداحافظی می کند و می رود.

و پسری که هم چنان بیدار است و نق می زند.

تقصیر او نیست این حجم خستگی، خودم اصرار دارم او شب ها بخوابد تا صبح بتواند بیدار شود، کارش زیاد است و سنگین، می گویم من صبح می توانم استراحت کنم، تو نه. 

اما نمی دانم چرا اینقدر عصبی هستم از اینکه دیشب کمکم نیامده، منطقی نیست این عکس العملم... 

بعد از رفتنش برادر پسر هم تکانی می خورد و غلتی می زند، آهی می کشم، می دانم وقت بیدارشدنش است و حتی اگر نوزاد خانه مان بخوابد، باز من نمی توانم بخوابم.

در ذهنم مرور می کنم:امیر حسین که خوابید امیرعلی را بالا پیش مامان می برم تا خودم هم بخوابم.

بعد آن قسمتِ خیلی مادرِ نامنعطفِ وجودم فریاد می زند:بی خود می کنی! بچه های تو هستند، بقیه چه گناهی کرده‌اند که بی خواب شوند. تسلیمش می شوم،درست می گوید. 

به جایش به  این فکر می کنم که به جای یک ساشه، دو ساشه مولتی کافه را در فنجان بریزم، بعد یادم می آید جایی خوانده ام که مصرف زیاد کافئین ممکن است زمینه افسردگی را فراهم کند، در این شرایط فقط افسردگی را کم دارم! این می شود که به یکی اکتفا می کنم، البته هنوز در ذهنم.

امیرحسین که می خوابد زیر کتری را روشن می کنم و کنارش دراز می کشم.ساعت7:45 است. 

رو به سقف خانه می گویم:خدایا، جفتشان تا 9/30 بخوابند و من هم.

بعد بلند می گویم:می دانم این طور نمی شود! از عمد این را می گویم که پیش خدا مظلوم نمایی کنم و دلش برایم بسوزد،بلکه واقعا همه تا 9:30 بخوابیم. 

چشم هایم را می بندم. چند خواب مزخرف و ترسناک و مسخره ظاهر می شوند و بعد صدای امیرعلی که مشغول بازی با لگوهایش است.

ساعت9:20 است، خوشحالم که خدا صدایم را شنیده و خوابیده ام. 

دلم نمی خواهد بلند شوم، اما نق نق های امیرحسین  پررنگ تر می شود و می فهمم که گرسنه است، شیشه را آماده می کنم و بعد هم امیرعلی مَمی(غذا، هرچیزخوردنی) می خواهد و باید صبحانه حاضر باشد. 

با اینکه تقریبا دوساعت خوابیده ام اما بی خوابی شب بی حال و خوابالودم کرده. 

ساعت 10 است و امیرحسین هم چنان نق می زند، امیرعلی هم از من می خواهد تا برایش با لگوها بوس(اتوبوس) بسازم و بهانه می گیرد. 

نهار را می گذارم، نهار روزهای بی حوصلگی، آبگوشت. 

خوشم می آید از این غذا، مواد را می چپانی در قابلمه و سه ساعت بعد سراغش می روی، آماده است و خوشمزه. 

تنها زحمتش کوباندن دنبه یا چربی و اضافه کردن نمک و رب در اواسط پخت است. 

دیگر کم آورده ام. امیرعلی را بالا می فرستم و امیرحسین را می خوابانم. خودم هم کنارش می خوابم. اما انگار قصدش خوابیدن نیست. هزار بار بیدار می شود و هزار بار بیدار می شوم. 

آخرِ سر نگاه تندی به مادر نامنعطف وجودم می کنم و زنگ می زنم واز مادرم می خواهم که نجاتم دهد از بی خوابی. 

مادرِ نامنعطف، نگاه معناداری می کند، سری به نشانه تاسف تکان می دهد و نچ نچ کنان عبور می کند. 

مادر خسته ی وجودم اما محکم بغلم می کند و آهی از سر آسودگی کشد. 

و من برای دو ساعت بی دغدغه و آرام به خواب می روم. 

ساعت یک که بیدار می شوم پر از انرژی و نشاطم. دستی به سر و روی خانه می کشم و دنبال بچه ها می روم. 

____________________________________

شاید بعد از خواندن این روایت با خود بگویید تو که کاری نکرده ای که این چنین خسته ای! بی خوابی اینقدر اذیت کننده است؟ 

باید اعتراف کنم درد واقعی بی خوابی کشیدن شبهای متوالی را نه آدمی که برای دیدن سریال مورد علاقه اش بی خوابی کشیده(منظورم فقط شما دوتا نیستید) می فهمد نه آدمی که  مشغول هر کاری جز بچه داری در شبانه روز است... 

درد فرسوده کننده اش را فقط یک مادر می فهمد که استراحت ندارد، هم مادر است، هم خانه دار، هم اشپز، هم همسر و هم مادر​​​​​​. 

 

 

پ. ن

قصدم این نیست که مادری را ترسناک و زجرآور نشان دهم که حقیقتا هم اینگونه نیست، تنها قسمتی از روزم را روایت کردم که قطعا هر روز با روزهای قبل و بعدش متفاوت است و میان این همه خستگی، شیرینی هایی ست که روح مادر را جلا می دهد و به وجودش وسعت می بخشد. 

 

 

 

 

 

  • مهرنویس

​فکر می کردم بعد از تولد دومی، فقط اولی ست که حسادت و احساسات منفی را تجربه می کند،فکر نمی کردم من هم درگیر این احساسات شوم اصلا... 

پیش بینی نمی کردم مرا پس بزند و بچسبد به مادرم و از او جدا نشود و مرا نخواهد... 

این ها را که می نویسم بغض دارم و اشک

از صبح سعی می کنم مثل همیشه با او بازی کنم، ارتباط بگیرم،اما نگاهش فرق کرده، غریبی می کند انگار... 

حالم بد است، برای حال دلم دعا کنید. 

به خودم می گویم هر دومان به زمان احتیاج داریم، بر می گردد دوباره و می چسبد به من... 

میدانم هم که اوضاع تغییر می کند و پذیرش در او ایجاد می شود به لطف خدا. 

اما الان دل وامانده ام شدیدا می خواهد مامانش باشد، همان مامان همیشگی که محکم "بغلم"  می کرد و می فهمیدم با دیدنم ذوق می زند.

رورهای پر بحرانی را می گذرانم

محتاج دعایم

  • مهرنویس

دارم روزهایی را زندگی می کنم که هم خیلی می ترسیدم از آمدنشان، هم نگران بودم بابتشان و هم لحظه شمار برای رسیدن و تجربه کردنشان!

خودم را آماده کرده بودم برای تجربه دردهای وحشتناک، برای درک نشدن، برای روزهایی که از بدنم متنفر می شوم و دلم می خواهد تمامم را بردارم و از این بدن خسته و له و برش خورده و دوخته شده فرار کنم.

برای لحظه کُشنده ی پایین آمدن از تخت برای اولین بار، انتظار برای مرخص شدن و فرار از بیمارستان، درد بخیه ها بعد هر بار رد شدن از روی سرعت گیرها تا رسیدن به خانه، لحظه مواجهه پیش بینی ناپذیر امیرعلی با برادرش، واکنش های اطرافیان، برای افسردگی احتمالی، برای پذیرش حرف ها و رفتارهای حرص درآور برخی آشنایان و...

این ها را برای خودم لیست کرده بودم تا آماده باشم. تا در موردشان فکر کنم و بهتر مواجهه داشته باشم. 

و هزار بار راضی هستم از این کار

و هزاران بار خدا راشکر بخاطر تمام زندگی و خصوصا این چند روز 

چند روزی که الحمدلله خوب گذشت و احوالاتم خوب است

هر چند درد جسمانی خیلی خیلی بیشتری را از دفعه قبل تجربه می کنم و مسئولیتم هم بیشتر شده، اما روح من، جان من، فعلا آرام است خدا را شکر.

جز چند رفت و آمد گذری احساسات منفی بابت اینکه نمی توانم خیلی کنار امیرعلی باشم فعلا، حال روحم خوب است.

نفس می کشم، خوب نگاه می کنم، جزییات قشنگ را به خاطر می سپارم و زندگی می کنم. 

گاهی هم از خودم تعجب می کنم.بیشتر از انچه انتظارش را داشتم مقاومت نشان دادم، تحمل کردم.

دلم می خواهد تمام این لحظات را، با تمام عطر و رنگ و حسشان، جایی در بهترین قسمت ذهن به خاطر بسپارم.

ان وقت هر زمان، هرجا کم آوردم و خسته شدم، فایل خاطرات "دومین بار که مامان شدم"  را بردارم و ورق بزنم. دلم می خواهد تمام این روزها را از بَر کنم! 

روزهای سخت و شیرین! 

هنوز اول راهم

می دانم روزهای خیلی سخت، خیلی شیرین و انواع خیلی های دیگر در راهند 

برای تمامشان، الهی مددی!

 

 

 

  • مهرنویس

خودم هم حالم را نمی فهمم... 

گیج و سردرگم و البته نگرانم. 

برای اولین بار تجربه ی خوبی نداشتم از آن اتفاق

هر چند که خداراشکر همه چیز به خیر و سلامتی بود، اما حال من و خصوصا روان و دلم اصلا خوش نبود... 

هر صبح با خستگی و درد بلند می شدم و هر غروب غم تمام عالم می نشست روی دلی که انگار کلی زخم خورده بود. 

می خندیدم، زندگی می کردم، مادری هم... اما حقیقتا آشوب بودم. 

هیچ کس، هیچ کس در آن زمان مرا نفهمید و کنارم نبود. 

انگار که آسمان سوراخ شده باشد و نوزاد افتاده باشد بغلشان، زمین هم دهن باز کرده باشد و مرا، تمام مرا بلعیده باشد... 

هیچ کس مرا نمی دید انگار.... مراقبم بودند، خیلی زحمت می کشیدند، از نوزاد نگهداری می کردند، غذای خوب و مقوی و کمک زیاد...هنوز شرمنده محبت های ناتمام مادرم هستم... 

اما... درد من عمیق تر از این حرفها بود... هزار بار خداراشکر که دغدغه نگهداری و کمک گرفتن نداشتم و با این حال باز حال روحیم چنین بود. 

هیچکس مرا نمی فهمید... اندوه درونم را... دلم میخواست یکی فقط گوش باشد و من بگویم زهرای الان چه حسی دارد... 

چه می کشد! چه کشیده در آن ساعات پر استرس بیمارستان. 

گوشی نبود اما... همه می خواستند من فقط شاکر باشم بابت داشتن چنین لحظاتی و حق هم داشتند... 

چون هیچکدام "من"  نبودند. 

حالا که قرار است دوباره آن روزها تکرار شود، این است حال من... 

گیج و سردرگم و نگران و ترسان 

نکند این دفعه حال بدتری داشته باشم؟ 

نکند فلانی مراعات حالم را نکند و نفهمد مرا؟ 

پسر بزرگه را چه کنم؟ نکند برای هیچکدامشان کافی نباشم؟ 

کلی حرف در ذهنم دارم که به اطرافیانم بگویم... 

کلی توصیه و نصیحت

چون نمی دانم بعد تولد نوزاد حالم چطور خواهد بود. 

می ترسم از حال بد...

از حال بدی که هنوز نیامده و اصلا معلوم نیس تجربه خواهم کرد یا نه... 

خوانده ام که این احوالات تا دوهفته پس از زایمان طبیعی ست، بالا و پایین شدن سطح هورمون ها و ازین صحبت ها... 

ولی عمیقا آرزو می کنم این بار شادی باشد و حال خوب!

محتاجم به دعایتان:) 

 

 

  • مهرنویس

فیدیبو را باز کردم، ماراتن ادبیات فرانسه.

و کتابی که بریده هاش را زیاد دیده ام، تصاویرش را، دیالوگ هایش را و تعریفش را... 

ده یازده سال قبل هم خوانده بودم اما شاید کامل نه...

چون این بار که خواندم جدید بود برایم.

گاهی به مفاهیم و حرف های قشنگی برمی خوردم، اما فقط قشنگ...

اصلا آن چیزی که انتظارش را داشتم نبود.

البته می دانم که قطعا هرکس به اندازه فهم خود بهره می برد(دنبال بیت هایی با این مضمون می گردم در سرم، چیزی به ذهنم نمی رسد سر صبحی)

اما من لذت نبردم از خواندنش...

چرا بقیه اینقدر لذت می برند؟

چرا شاهکار ادبی ست؟

(حالا چون من کیف نکردم نباید بقیه لذت ببرند و شاهکار باشد مثلا🤣) 

تحلیل و نقدهایش را هم خواندم، بیشتر فهمیدم اما بیشتر لذت نبردم.

خلاصه که اگر قلم تمام نویسندگان فرنچ این‌گونه باشد شاید در نهایت ماراتن ادبیات فرانسه را بیخیال شوم در همین ابتدا:)

اگر دوست داشتید بیایید و از خوبی های شازده کوچولو بگویید تا من بیشتر بفهمم که چه قدر کم میفهمم:)

 

 

  • مهرنویس

رضاً برضائک

۲۸
خرداد

می گفت وقتی خیلی برنامه بریزی برای هر قسمت از زندگیت و خیال برت دارد که دانای کل هستی و می دانی هر چیز باید چه زمانی خودش را نشان دهد، آنجاست که وارد می شود و دو دوتا چهارتایت را به هم می ریزد و تو می مانی و قطاری از برنامه هایت که باید متوقف شوند یا اینکه مسیرشان عوض شود. 

خیلی آدم دقیق و اهل برنامه ریزی برای ساعت به ساعت روزهایم نیستم و نمی توانم هم باشم.

اما از همان ابتدا برای اتفاقات بزرگ زندگی ام در ذهنم و بعد در دفترم برنامه ریزی داشتم.

اینکه تلاش کنم در دهه دوم زندگی همراه مناسبی انتخاب کنم

تا قبل از دهه سوم حداقل یک فرزند داشته باشم و فلان مدارک در دستم باشد و....

تلاش هم کردم، اما اتفاقات طوری رقم خوردند که با خط زمانی که من و او با هم ترسیم کرده بودیم چندان موافق نبودند.

شاکرم و تسلیم در برابر حکمتش

هیجان زده و حتی مشتاق برای ادامه ی زندگی

اما قسمتی از وجودم هم انگار گوشه ای نشسته و زانو بغل گرفته و خیره شده به روبرو...حیران،سردرگم و شاید کمی غم زده

احساساتی که ایجاد می شوند و باید قبولشان کنم که وجود دارند، هستند، اما میدان ندهم بهشان. 

آدمی بدون برنامه و خط که نمی تواند پیش برود، حالا هم با توجه به تغییراتی که پیش خواهد آمد برنامه ای دارم برای خودم، با این تفاوت که سعی می کنم خود را برای هر گونه تغییر در این برنامه آماده کنم و "ان شاءالله"  را باور کنم و زندگی. 

محتاج دعای خیرتان هستم❤️

 

  • مهرنویس

همیشه از دیگران شاکی بودم که چرا با من صمیمی تر نمی شوند؟ چرا حرف های دوستانه بینمان کم رد و بدل می شود؟چرا فاصله می گیرند از من و اجازه ی ابراز نمی دهند؟

مدتی ست فهمیده ام دلیل اغلب این چراها خود من هستم.

منی که یک حصار نامرئی اما احساس شدنی دور خودم کشیده ام و به دیگران اجازه نمی دهم از یه خط مشخص جلوتر بیایند.

و دیگران هم چه خوب فهمیده اند این را و گاهی چه بد که حسش می کنند! 

راستش گاهی خودم هم می مانم میزان صمیمت مدنظرم از هر رابطه چه قدر است؟ چقدر بیشتر شود احساس عدم امنیت می کنم و چقدر کم تر باشد احساس نچسب بودن و انزوا...

بد دردیست این😑

دردی که امروز با تمام وجود، لمسش کردم، فقط تاثیر کتابی که در پست قبل معرفی کردم باعث شد گفتگویی با خود  و خدا داشته باشم و آرام شوم. 

مدتی ست سعی می کنم به دیگران بیشتر اجازه نزدیک شدن بدهم، اما راستش گاهی اصلا حس خوبی ندارم و آشفته می شوم. 

مدل درونگراها این طور است که اطلاعات زیادی از خودشان دراختیار بقیه نمی گذارند و از بقیه هم چنین انتظاری ندارند. 

اما گاهی دلشان می خواهد بقیه بیشتر بپرسند و بیشتر بدانند تا بیشتر هم حسی و همدلی نصیبشان شود. 

حالا درد کجاست؟ 

گاهی بعد از اینکه با خودت کنار می آیی و اطلاعات بیشتر را در اختیار بقیه می گذاری به شدت احساس ناامنی می کنی! 

اینکه نکند اشتباه کرده ام؟ آیا لازم بود این افشاگری؟ چرا اجازه دادم فلانی بفهمد؟ در آن لحظه که حس خوبی داشتم!  پس چه شد؟ 

و کلی گفتگوهای درونیِ مته وار دیگر... 

هم نزدیکی می خواهی و هم تردید داری،این می شود که پس از چند تجربه ی دردناک احساسات ناخوشایند دوباره حصارت را محکم می چسبی و فاصله ها ایجاد می شود. 

به عنوان یک درونگرای خیلی دورنگرا چکار کنیم پس؟ 

اگر متوجه شدید به من هم بگویید. فعلا پیشنهادم به خودم این است که یک بار دیگر حد و حدود ارتباطم با بقیه را مرور و مشخص کنم و در همان حد اجازه ی نزدیک شدن بدهم و یک باره حصارها را برندارم و اگر خواهان تغییر هستم، کم کم زمینه اش را برای خودم فراهم کنم. 

امروز موضوعی که هنوز مایل به مطرح کردنش نبودم توسط یکی از دوستان در جمعی مطرح شد، از طرحش ابایی نداشتم، اما گفتنش احساس امنیتم را خدشه دار می کرد، احساس می کردم و هنوز حس می کنم ارائه آن موضوع اصلا لازم نبود و اگر لازم بود خودم مطرح می کردم. سعی کردم عادی سازی کنم اما حقیقتا بهم ریختم. 

اگر اطلاعاتی در مورد زندگی انسان ها داریم، پیش خودمان بماند. 

گاهی شاید از نظر ما گفتنش مسئله ای نباشد اما برای او خوشایند نیست،خصوصا یک درونگرا.

اجازه دهیم خودش، خودش را ابراز کند اگر می خواهد. 

درونگرا های خیلی درونگرا در ارتباط گرفتن خیلی دچار تردید می شوند، گاهی نمی دانند چه می خواهند واقعا... ذهنشان پر  از حرف است و تعامل اما ظاهرشان آرام.

باید اول امن بودن محیط و آدم ها را با تمام وجود حس کنند و بعد ارتباط بگیرند. 

کلی مولفه در ذهنمان است که باید بررسی شود. 

این است که در جمع بودن خواسته و نیاز روحی من است اما فکر کردن به اینکه چطور تعامل کنم، تا چه حد و چطور واکنش نشان دهم کار را سخت می کند. 

قضیه ان جا سخت تر می شود که بعد از دورهمی به خودت برمی گردی و حس می کنی چقدر از خود واقعی ات فاصله گرفته بودی وقتی فلان واکنش را نشان دادی و فلان حرف را زدی... 

و تمام روحت خسته می شود. 

هم می خواهی و هم نمی خواهی

بیرون آمدن از دایره ی امن درون گرایی(زیاد) سخت است ولی نیاز هر انسان ارتباط با بیرون است. 

نمی دانم منظورم را رساندم یا نه

انگار بعضی حس و حرف ها گفتنی و نوشتنی نیستند. 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • مهرنویس

 

تمام که شد با همان ماژیک سبز فسفری و مداد گذاشتم زیر مبل سه نفره که دوباره از اول شروع کنم به خواندن. 

خیلی وقت پیش از پردیس کتاب سفارش داده بودم اما فرصت خواندنش نبود، حالا هم حداقل دوماهی هست که درگیرش هستم.

همانطور که از تصویر روی جلد مشخص است، کتاب در مورد"پذیرش خود"  هست.

با تمام کم و کاستی هایمان

با تمام استعداد ها و توانمندی ها و ناتوانی هایمان

پذیرش خودمان بدون سانسور

کتابی که کمک می کند نگاه کمالگرایانه و منفی در مورد *خود* را کنار بگذاریم و انچه که هستیم را با آغوش باز بپذیریم. 

با خودمان مهربان باشیم، شجاعت ابراز داشته باشیم و با دیگرانی که می دانیم مناسب معاشرت هستند، راحت ارتباط بگیریم، از آن ها کمک بخواهیم و خودمان هم یاری گرشان باشیم. 

یک کتاب کامل، کم حجم و لازم برای هر آدمی که به دنبال آرامش و رشد است. 

موقع خواندن هر کدام از بخش ها همانطور که یادداشت می نوشتم و خط می کشیدم دلم می خواست اینجا بیایم و شوق یادگیری نکته ی جدید را با شما سهیم شوم،اما می گفتم هر وقت تمام شد بعد... 

این شد که تا الان چیزی ننوشتم و خواندن و لذت بردن شد به عهده ی خودتان. 

پ. ن

احتمالا تا قبل از نیمه تیر مرور کرده باشم مطالب را ان شاءالله 

دوستانی که کتاب را می خواهند اعلام کنند😁

 

  • مهرنویس

همه چی آرومه!

۱۰
خرداد

20 ماهی هست که مادرم، طی این مدت صوت ها و کتاب ها و کارگاه های فرزندپروری را پیگیر بودم و چیزهای خوبی هم یادگرفتم الحمدلله.

اما حالا می خواهم نکته ای را خواهرانه یادآور شوم که تجربه شخصی خودم هست.

شنیده اید که می گویند:هیچ وقت خوبی بچتو رو جلو بقیه نگو! چون دقیقا برعکسش میشه:)

من یک بند دیگر به این توصیه حکیمانه اضافه می کنم و آن این است که:هیچ وقت بدی و اذیت های بچت رو هم پیش بقیه نگو! چون رفع که نمیشه هیچ، اعصاب خودت هم از توصیه های رنگاوارنگ و نگاه های منفی دیگران به بچه خرد می شه. 

می دانم اغلب آدم خسته می شود از بچه داری و شب بیداری و نق و نوق و قشقرق های مداوم و بدغذایی و... 

بلاخره هرکس به چندین مشکل در حوزه پرورش فرزند دچار است، گفتنش هم ممکن است گاهی بقیه را با شما همدل کند و بگویند:آخی! تو عجب مادر طفلک و صبوری هستی و.... اما بقیه ی دیگری هم وجود دارند که فقط بلدند توصیه های بیخود بکنند و بعد هم نگاهشان نسبت به کودک تو منفی می شود."آره فلانی از بچگی همینجور غرغرو بود، از بچگی گریه هو بود و..." 

البته بقیه ای هم هستند که همراهند و مرهم. 

من خودم برای هر دو دسته ناله کرده ام

دسته دوم را هنوز هم سراغشان می روم و از مشکل کودکم می گویم، چون می دانم اگر راه حلی بلد باشند دلسوزانه و آگاهانه در اختیار می گذارند و ضمن آن همدلی می کنند. اما دسته اول نه....

به تو برچسب مادر ناکارآمد بی تجربه می زنند و به بچه ات برچسب های مختلف و خود را دانای کل می دانند. 

یادشان رفته از مادری خودشان، از مشکلات بچه ها...

پس پیش هر کس نباید گفت این دردها را، این سختی ها را... 

سکوت باید کرد

تقریبا همه از بدخوابی پسر خبر دارند، هنوز هم ادامه دارد. 

اما الان می دانم لازم نیست شرح دهم احوالاتم را

از چنین حرف هایی بریده ام دیگر:

_حتما سیر نمیشه 

_دل درد نیس؟ 

_شبا اب جوش نبات بده🙄

_خسته نمیشه😑

_ طی روز نخوابونش خب☹️

همه هم تقصیر این زبان است و دل کم طاقت! خب ساکت شو دختر. 

تو که اذیت می شوی از این توصیه های ناتمام لب نگشا. 

تو راست می گویی، سخت است نخوابیدن و بد خوابیدن... 

ولی به بقیه چه مربوط است مشکلات تو؟ 

می خواهی مثلا بگویی که خیلی شرایط سختی را می گذرانی که ان ها بی خبرند؟ 

خب که چه؟!

خلاصه که پیشنهادم این است خوبی و بدی یچه را بازگو نکنید پیش همه، مگر اینکه بدانید طرف باتجربه ست و می تواند کمکتان کند. 

البته نه هر باتجربه ای. 

 

 

  • مهرنویس