مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

یاحق

خوش امدی،زکجا می رسی بیا بنشین
بیا که می دهمت بر دو دیده جا ،بنشین

طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۰ اسفند ۰۳، ۱۱:۲۶ - سین میم
    چرا؟
نویسندگان

شاگردقصاب

۰۵
مرداد

 

 

 

 

نام کتاب:شاگردقصاب

نویسنده:پاتریک مک کیب

مترجم:پیمان خاکسار

افتخارات:نامزد بوکر،برنده ی جایزه ی ادبی ایریش تایمزو...

 

اهل خواندن رمانهای خارجی نیستم،اصولا تا چندماه پیش کلا انسان رمان خوانی نبودم...

اما خب چند ماهی میشه که دنبال رمانهای خوب می گردم تا بخونم....

بعد از خوندن حدودا 6 رمان خوب ایرانی و 3 رمان خارجی تصمیم گرفتم بار چهارم هم یک رمان خارجی بخونم...از اونجایی که خواننده ی مبتدی هستم، صرفا برای اشنایی با نویسنده ها و شیوه ی نگارش و ترجمه ی مترجم ها و اصولا اشنایی با ساختمان رمان های خارجی تصمیم گرفتم اولین انتخابم رو  بخرم وبخونم...

شاگرد قصاب

اسمش رو  دوست داشتم....تصویر روی جلد هم به نظر جالب می اومد...کتاب رو باز کردم...شروع کردم به خوندن....داستان از زبان یک پسر بچه بود...

پشت کتاب هم خوندم...گزیده ی جالبی بود....البته قیمت رو هم نگاه کردم...

بلاخره شروع به خوندن کردم.....خب اولش زیاد جذب داستان نشدم....

به گمانم اواسط کتاب تازه متوجه شدم که شخصیت اصلی داستان یک بیمار روانی هست... و دنیا و اون چیزهایی رو که می بینه از دریچه چشم یک بیمار روانیه...

اما جالب اینجاست که من اصلا شک نکرده بودم به سلامت روانی این پسربچه...

فکر می کردم نهایتا شاید عقده روانی داشته باشه....یعنی فکر نمی کردم تا این حد روان پریش باشه...

همون طور که گفتم داستان و در واقع اتفاقاتی که رخ میده از زبان یک پسربچه مبتلا به بیماری روانی هست و شاید جذابیتش به خاطر همین نوع تعریف کردن باشه....یعنی به شما این فرصت رو میده که اتفاقات رو به عنوان یک فرد روانی ببینید وتفسیر کنید...

لازم به یاداوریه که چون رمان خوان حرفه ای نیستم مسائلی که عایدم میشه شاید زیاد قابل توجه نباشه...یا شاید صرفا یک کتاب واسم جذابیت داشته باشه نه یک نکته ی خاص.....در صورتیکه نویسنده کلی زحمت کشیده تا در خلال داستان نکته ها روشن کنه...

بعضی کنایه های ریز این پسر بچه رو خیلی دوست داشتم....انگار در نظر اون سایر ادم ها دیوانه اند و کارهاشون مسخره...

یک قسمت از داستان وقتی این پسر از خونه فرار میکنه پشیمون میشه و به خاطر مادرش تصمیم میگیره که برگرده خونه...برای مادرش یک هدیه ی لوح مانند می خره، روی این هدیه که از جنس چوب هست حک شده:هر جا سرگردان باشی،عشق مادر نعمت است.

این جمله رو خیلی دوست داشتم،وقتی به شهرشون بر می گرده متوجه میشه که مادرش در رودخونه غرق شده....

قسمت جالب دیگر کتاب:

وقتی می رسیدم خانه هوا روشن شده بود و مسخره بود اگر می خواستم بروم به رختخواب،برای همین کنار بابا می نشستم و به چیزهای مختلف فکر می کردم،یکی اش اینکه ادم های لال چون نمی توانند داد بزنند احتمالا توی شکمشان سیاه چاله دارند.....

سادگی متن کتاب بیش از هر چیز برای من جالب بود واینکه با خوندنش باور می کردی که از زبان یک پسر بچه هست،نکته ی دیگه این که چون پدر این پسر فرد محترمی نبود، مردم برای سایر اعضای خانواده هم احترامی قائل نبودند و همین باعث تشدید فشار روانی روی پسرک می شد، شاید با خوندن این کتاب بشه تغییری در نگاه خودت ایجاد کنی....

برخی جملات دوست داشتنی کتاب:

-تمام چیزهای زیبای این دنیا دروغ هستند،اخر سر هیچ ارزشی ندارند...

-تو که نمیدونی تو دل سوراخ سوراخ لالها چی میگذره خانم نوجنت،می دونی؟

یک قسمت از کتاب این پسر بچه دزدکی وارد خونه ی یکی از خانواده های متمول و محترم محل میشه و این طور توصیف می کنه:انها هم مثل خانواده ی نوجنت دما سنج داشتند...هوای خوب را نشان می داد.عجب هواسنجی بود.بهم لبخند زد و دستش رو با پیشبندش پاک کرد و گفت:سلام فرنسی.بعد ابروی این جا چی میخوای بالا رفت.پایم را گذاشتم لای در تا یک وقت وسط حرفم در را توی صورتم نبندد.باران حالا ور شده بود و توی چشمم بود و می رفت روی اعصابم...

در این قسمت کتاب خیلی خوب حسرت رو در چشمهای فرنسی(شخصیت اصلی داستان) دیدم، خصوصا اونجایی که میگه دما هوای خوب را نشان می داد.و اونجا که میگه باران شور شده بود...

در این کتاب به وفور از کامیک بوک ها یاد شده چون فرنسی شخصیت های مختلف رو با اون ها تطبیق میده،نام کتاب هم برگرفته از موسیقی معروف شاگردقصاب هست.

ان شاالله که بتونم بیشتر بخونم وبیشتر بفهمم...

به امید ان روز...


 
  • مهرنویس

یاحق...

فکرش رو بکنین یک روز گرم وافتابی  از ساعت 10 الی 1 بیرون باشی و بدونی که تازه وقتی برگشتی خونه بعد از اندکی استراحت باز باید بری کلاس....

اونم چی؟کلاس ایین نامه...

حالا تصور کنین که با نهایت خستگی و پادرد برگشتی خونه و شروع کردی به خوندن مطالب تدریس شده چون مربی ایین نامه عادتشه بپرسه و بعد ساعت4 در حالیکه هوا بس نا جوانمردانه گررررم است حاضر شی و بیای بیرون از خونه...

10 دقیقه منتظر اتوبوس بمونی و اخر هم یک اتوبوس بدون کولر بیاد و مجبور شی که با همون بری....

و در نهایت برسی به ایستگاه مورد نظر....حالا باید دو تا خیابون رو رد کنی و از عابر که به قول یکی از دوستان انگار خط 100 امتیازی هست رد بشی با هزار زحمت و برسی به اموزشگاه رانندگی...

منتظربشینی که کلاس ساعت 5 تشکیل بشه و ببینی هیچکس نیومده...می پرسی از مسئولش، خیلی ریلکس میگن امروز تشکیل نمیشه......

بعد یهو یاد تمام مراحل قبل می افتی.....

اخه من که تماس گرفته  بودم گفتین بیا......باید حتما 10 دقیقه قبل کلاس تماس گرفت تا فهمید تشکیل میشه یانه....

حالا همون مسیر رو برگرد...

بازهم با اتوبوس بدون کولر.... وخورشید که هم چنان می تابد....

چرا به وقت همدیگه اهمیت نمیدیم؟؟؟واقعا چرا؟؟؟

نمیدونم چرا همیشه باید وضعیت همین باشه...

یعنی نشده تا به حال یک همایش یا مر اسم برم و اون مراسم دقیقاسر ساعت قید شده برگزار بشه....حداقلش نیم ساعت تاخیر رو داشته....

جلسات هم همین طور هستند غالبا...

نمیدونم چرا هیچکس جدی نمیگیره این زمان رو؟؟؟

انگار این واسه همه به شکل یک قاعده در اومده که تمام جلسات دیرتر از زمان مذکور تشکیل می شن و باید دیرتر رفت......

و این قانون نانوشته رو برخی مسئولان برگزاری همایش و جلسات، عالی رعایت می کنن...

فکرش رو بکنین...مدرسه ی محله ی ما،در برگه دعوتنامه به جلسه قید میکنه که مثلا:حتما سر ساعت 3 حضور بهم رسانید.

اونوقت جلسه ساعت 3:45 تشکیل میشه....به قول خودشون میخوان تا اون موقع همه سر جمع بشن....

اخه برادر من....خواهرمن.....بین این عده انسان وقت نشناس، یک عده انسان بیکار مثل من هم هستند که خودشون رو ملزم به رعایت قانون میدونن و سر موقع حاضر می شن....چرا باید به خاطر وقت نشناسی یک گروه،معطل بشن؟؟؟؟

انگار این دیرکردن و دیر اومدن دیگه رسم شده....برخی افراد محترم هم که نوعی های کلاس بودن محسوبش می کنن و تا می تونن دیر میان...

بهانشونم اینه که همه مثل شما بیکار نیستن...من اگر این عده محترم رو نمی شناختم اینقدر اینجا به انگشتام زحمت نوشتن نمیدادم...

میدونم که که اینا دو دسته ان1.یا نمی تونن به مو قع حاضر شن ویا2. الکی سر خودشون رو یه گوشه گرم میکنن که دیر برسن ومثلا کار داشتن

البته که گاهی واسه ادم مشکلاتی پیش میاد که باعث میشه دیر برسه جایی اما چقدر خوب می شد که وقت شناسی رو هم از خودمون شروع می کردیم....

واسه همه چی کمپین زدن... نمیدونم کمپین زدن واسه وقت شناسی مفیده یا اینکه خودش یه جور اتلاف وقت محسوب میشه...

خلاصه ی کلام اینکه:خواهرم،برادرم....بیاین به موقع باشیم و به وقت دیگران هم احترام بذاریم....

مطلب در ارتباط با وقت شناسی بسیاره...شاید فرصت بشه خلاصه هامو بذارم....

به وقت باشیم.....



  • مهرنویس

گاهی دلم...

۰۱
مرداد

  • مهرنویس

...صبرجمیل...

۰۱
مرداد

یا الله

بدتر از همه چیز این است که در موقعیتی قرار میگیری که سخت است، بعد شروع می کنی به غر زدن و بد و بی راه گفتن به زندگی.....

به اینکه چرا در چنین شرایطی قرار داری...چرا فلانی در ان موقعیت خوب است و توسرگردان.........

بعد از این افکار هر حرفی و حتی کلمه ای که می گویی کفر می شود...

اما دوست داری ادامه دهی ..... دوباره خودت را مقایسه می کنی با ان دیگری.... و دوباره غر می زنی...

فکر می کنی که این طور ارام می شوی...........ارام برای خودت گریه می کنی.. بی صبری نشان می دهی..

بد اخلاقی می کنی با بهترین کسانت... حرفهایشان را از دریچه ذهن خاموشت می بینی و بیشتر می رنجی...

خلاصه تا جایی که می توانی ابروریزی می کنی و خودت هم نمی فهمی داری با ان ذره روشنی هم که در دلت وجود دارد چه می کنی....

بعد لطافتت را از دست می دهی......خشن می شوی... زمخت و بد ترکیب.....خشک می شود چشمه ی اشکت.....نگاهت زشت می شود.....

بعد از تمام اینها تازه جرقه ای در ذهنت ایجاد می شود......

اینکه نکند همه ی این شرایط و موقعیتها همان امتحان هاییست که روزی از خدا میخواستی سربلند از انها بیرون بیایی....

اینجاست که تمام وجودت داغ می شود....وبعد سرررررد.......تب می کنی...........

بازهم ابروریزی کردی......بی تابی.......

موفق نبودی....مردود شدی.....می شکنی....اشک می ریزی... نه... اماانگار خشک شده.......

شاید ابو حمزه جاری اش کند....شاید هم نه...

دنبال بهانه ای می گردی که چشمه ی خشک شده ی اشکت را تحریک کند....

خسته شده ام از خودم....

از این همه بی تابی..

بی صبری.....

غر زدن ها...

مقایسه های بی معنا.......

کفر گفتن ها......

بی توجهی ها......

..........گفتم که نفسم سرکش است......

اغفرلنا،اغفرلنا....

گفتی که بخشیدم بیا..........

خدایا کمکم کن بیشتر از این زمخت و خشن نشم...

خدایا....دلم لطافت می خواهد.

از جنس اشک.......

 

 

  • مهرنویس

وقتی ورق می زنی این کتاب را شاید یاد گمگشته ی خود بیفتی.....شایدهم یاد خودت.....دقیقا... همان گمشده ی قدیمی... "خود"

مستوره شاید بهانه باشد...... شاید اواز حداء را خودت باید سر بدهی.....

باید گوشهایت تیز تیز باشند.....بشنوی حداء را.....

گاهی غرق می شوی در صفحات انجمن مخفی و فکر، تماما تو را در بر می گیرد....

در زندگی به دنبال مستوره ات می گردی.....شک می کنی در افکارت....

عقایدی که شاید قبل تر ها به سادگی می پذیرفتی.....

می فهمی باید محکم کنی پایه های سرای افکارت را ....

خانه ی روی شن، قطعا امروز یا فردا می ریزد.......

یک جهتی فکر کردن دغدغه ات می شود و بی زاری از اینکه طرز فکرت هم چون رشد اعضای بدنت بسته به محیط باشد.....

یاد می گیری یک بار دیگر یه مسائل نگاه کنی و بعد با منطق و در نظر گرفتن حقیقت بپذیریشان...

می فهمی دنیا واقعا محل ازمایش است....عاشورا تکرار می شود........تو یحیی مکی می شوی.......

در صحرای کربلا قرار می گیری و باید انتخاب کنی...

حسینی هستی یا یزیدی....

حقا که انتخاب دشواریست...اما این جا دنیاست و عاشورا برای تک تک افراد تکرار می شود...

می فهمی که  تو هم همسفر یحیی می شوی....باید از خود اغاز کنی و برسی به حقیقت خودت....

((یحیی گویدچون نظر کنم بینم از خود اغازیده ام و به خود انجامیده ام و این دشوار سفری بود که در ان منزل کردم.))

در قسمتی از کتاب چه قدر خوب توصیه شده که شنیده هارا باید دید و دیده ها را باید شنید....شاید این طور بتوان به نتیجه رسید....

این کتاب نوشته ی اقای احمد شاکری هست و به بیان اوضاع جامعه در دوران مشروطه می پردازد.

داستان کتاب از زبان پسری یه نام بهاء است که بعد از گذراندن دوره طب در فرنگ به کشورش برمی گردد و متوجه اوضاع در هم پیچیده مشروطه می شود.....

و مستاصل می ماند بین پدری که مشروطه خواه است و حقیقتی که او را به سمت دیگر می خواند....

در پی امر یکی از بزرگان حق بین، وارد حوزه ی علمیه ای می شود که موقوفه ی شخصی به نام یحیی مکی است...

برای کار در  انجا به عنوان پزشک و عمل به وقف نامه، شروع به خواندن ان می کند و گیج می شود.... خودش را طی ان پیدا...

حقیقت را می یابد..... سختی های زیادی می کشد در این راه....

و مورد ازمایش هم قرار می گیرد.......اما در اخر گویی به حق رسیده در حالیکه جامه ی یحیی مکی را بر تن دارد و روح حقیقت جویی را در جان...

چیزی که نوشتم گوشه ای از درک واحساسم بعد از حدود دوهفته پس از پایان خواندن کتاب بود، و قطعا منظور نویسنده بسیار وسیع تر و جامع تر بوده و من از دریچه ی درک و فهم خودم نوشتم ، چه بسا من بد برداشت کرده باشم چرا که کتاب خوان مبتدی محسوب می شوم و فقط بخشی از انچه فهمیده ام را نوشتم ضمن اینکه زمان زیادی از انچه خواندم و فهمیدم نیز می گذرد.

امیدوارم این کتاب ارزشمند را بخوانید ولذت ببرید.

بعضی از جملاتی که دوست داشتم :

-((می گویند مردم بر دین پادشاهان اند، فردا زیر طاق بلند این خیمه دین وکفر برابر هم شمشیر می کشند.دینش معلوم باشد،کفرش اشکار می شود.اما اگر دینش کفر باشد و کفرش دین،چه باید کرد....))

- مستوره گوید:ان گونه که به زندگی زیسته ای خواهی مرد. وان گونه که بمیری خواهی زیست..))

 

 

 

 

  • مهرنویس

اگر می خواهی قدر جایی که هستی را بدانی بخوان این کتاب را.......

کافیست روی یَک چَوکی با ارامش بنشینی و «در کشوری دیگر» را به دست بگیری.....

و چه خوب سَپوژمی زریاب شرح داده غربت غرب را.....

شاید اول که می خوانی کتاب را کمی کسل شوی و سیر داستان تو را جذب نکند....اما وارد بخش دوم کتاب که می شوی اشتیاقت برای به اتمام رساندن ان چندین برابر می شد.....

داستان،قصه دختری از دیار کابل ومحصل در بیزانسون فرانسه است که حین مشغولیت به درس و فعالیتهای روزانه اش، با انسانهایی متفاوت از انچه دیده اشنا می شود.....

و وقایعی که می بیند برایش عجیب و متفاوتند..........او از دیار شرق است و بیگانگی دارد برایش سلوک برخی غربی ها.......

برای همین در جریان وقایعی که می بیند، سرزمین پر از رنگ و زیبای خودش با تمام آداب و رسوم و فرهنگ بی نظیرش تداعی می کند...

فرهنگی که فرسنگها از سلوک غربیان دور است........

گاهی آن قدر زیبا توصیف می کند فرهنگش را واتفاقات نابی که آن برایش رقم می زند، که  دوست داری چشم ببندی و سوار بر مرکب تخیل با سپوژمی سیر کنی......

اسمان ابری بیزانسون دلگیرش می کند و اورا یاد روزهای افتابی کابل و ان درخت زرد الو در حویلی(حیاط) می اندازد...

روابط سرد یک مادر و پسر را شرح می دهد....مادری که سگش را بر فرزندش ترجیح می دهد و زریاب اینگونه می خواهد به این نکته اشاره کند که کشوری پیشرفته و صنعتی تا چه حد دچار سردی در روابط و تشنه ی محبت است و با مقایسه ی سرزمین جهان سومی اش با تمام محبتها و رسوم آن ، در واقع آن را بر جهان پیشرفته و صنعتی ترجیح می دهد و برتر می داند.....

زن همسایه که یکی از شخصیتهای اصلی داستان است، زنی است شکست خورده..زنی که از بس نا مروتی دیده می خواهد پسرش را صرفا برای خودش نگه دارد و وقتی می بیند نمی تواند، به ناچار سگی را برای زندگی و رفع تنهایی هایش بر می گزیند.....

گاهی نتیجه گیری های جالبی می کند بانو زریاب؛ مثل ان زمان که یکی از شخصیتهای داستان(پاسکال) در اثر دیدن خیانت از نامزدش افسرده می شود.....سپوژمی به یاد ترانه ای کابلی می افتد:

دستمال تو ره بوی کَدُم، بوی نداد....

وبعد این طور زیبا نتیجه می گیرد:((یک بار قابیل را دیدم که دنبال هابیل می کندو می کُشد،شغاد را دیدم که برای کشتن رستمش کمین کرده است وباز پاسکال خودم را دیدم که طعمه ی ژرار می شود.....

به نظرم امد گذشت هزاران وهزاران سال، ادمی را هیچ تغییر نداده است و تاجهان است، قابیل ها هستند، شغادها هستند و ژرار ها هستند در سرزمین نود،در کابل، در بزانسون،و در آن قریه ی دور افتاده ی لوگر که شبهایش را چراغ های تیلی به سختی روشن می کنند، در همه ی جهان؛ و زیستن در این جهان به نظرم بسیار دشوارتر امد.))

نویسنده در قسمتی از کتاب علاقه ی وافرش به سرزمینش به صراحت اشاره دارد معتقد است انانی که می ایند در کشورهای غریبه و می مانند وبه سرزمینشان بر نمی گردند، یا انسانهایی بسیار با اراده وقوی هستند ویا سطحی وسبک....

و اما کشمشهای روی جلد نشانگر گوشه ای از جاذبه های سرزمین نویسنده اندبا ان طعم ترش و شیرین و رنگ سبز بی نظیرشان...........

در کشوری دیگر ریشه ات را محکم می کند......ابیاری می کند وجودت را وتشنه تر می شوی برای احیای فرهنگهای اصیلی که با ورود ماشین وصنعت از بین رفته اند......

ان وقت است که دلت برای حویلی، درخت زردالو، کوزه ی اب و دامن پر مهر مادرت تنگ می شود........

ان وقت است که یک سرزمین است و یک دل.........

توضیحات:

چوکی:صندلی

حویلی:حیاط

 

  • مهرنویس

پروانگی

۰۱
مرداد

من اماده ام برای هرنوع تغییرمثبت...

هرچیزی که بتوان به واسطه ی ان رشد کردید...رویید...

من ازتغییر نمی ترسم...هیبت دهشتناک سکون است که می ترساندم...

اماده ام برای ترک همه ی ان عاداتی که با انها زندگی کردم, عمرگذراندم, گاهی شاید لذت بردم..

اما حالا دیگر برایم پیله شده اند... دست وپایم را سفت می چسبند وقدرت حرکت را ازمن سلب می کنند...

من برای دگرگونی منتظر طوفان نخواهم ماند....نسیم معطر طبیعت نیز می تواند مرا به جنب وجوش در اورد...حتی در اثنای زمستان...فصل یخ زدگی وانجماد...

بلند میشوم,اما به سختی...روزمرگی گویی جاذبه ی زمین را برایم چند برابر کرده...

می کشدم به سمت زمین...

دوباره برمی خیزم,دستانم را روی زانوانم قرارداده وطناب پوسیده ی تکرار را به گوشه ای می نهم..

حال روبه اسمان دارم...

تابش خورشیدشایدمبدا حرکتم باشد...شایدهم ابی اسمان مرا از اسارت زمین رها کند..

من اماده ام...برای هرنوع تغییرمثبت...

هرچیزی که باعث روییدنم شود...پروازم دهد....

  • مهرنویس

معلم نوشته...

۰۱
مرداد

چه لذتی دارد وقتی فکر می کنی بعد از چهارسال تحصیل وکسب تجربه باید وارد محیطی شوی که چند سال تمام برای درکش زحمت کشیدی...
باید پا به جایی بگذاری که از انجا شروع کرده ای وکسی چه می داند، شاید این خود شروع دوباره ای برای تو نیز باشد...
با کسانی سر وکله بزنی که هر رفتارشان تورا یاد خوشی های دوران کودکیت می اندازد.....
وقتی لیست حضور وغیاب را می خوانی، وقتی پای تخته می ایستی وحتی وقتی کسی این طور خطابت می کند:اجازه خانم/ اقا
ان وقت است که قند در دلت اب می شود اما خودت را کنترل می کنی وبا نگاهی گرم جوابش را می دهی... بگو عزیزم...
وقتی زنگ می خوردو آنها با عجله اماده ی رفتن می شوند، تکالیفشان را از تومی پرسند و خدا حافظی می کنند...
 وقتی با صداقت تمام می گویند که شب قبل، سر نمازشان برایت دعا کرده اند...
چه خوشی می تواند برتر از این باشد؟؟؟
وقتی صبح منتظر تک تکشان می مانی تا کلاس را شروع کنی...
وقتی قراراست جایزه بدهی و آن فرشته های کوچک ارام وقرار ندارند وبعد با ذوق و تشکر زیاد هدیه ای  ناقابل را آن چنان مسرورانه دریافت می کنند که گویی جهان کودکانه اش را تماما بدست اورده ای....
تمام این وقتی ها و ذوق وخوشی ها را فقط یک معلم ابتدایی می تواند بفهمد....
ومن که دانشجو معلم ابتدایی هستم و برای تک تک این وقتی ها لحظه شماری می کنم...
کار برای این هدیه های الهی آن قدر ارزش دارد که تمام زندگی ات را وقفشان کنی...
لبخند صادقانه شان برای من تمام دنیاست وبهترین پاداش برای انتخابم....
تنهایک معلم ابتدایی می تواند مرا بفهمدو من که دانشجو معلم ابتدایی هستم و منتظر تک تک این لحظاتم.....
الهی شکر

  • مهرنویس

 

وقتی تنها به غصه هایم می نگرم، وقتی در این هیاهو نگران اینده ام هستم ودائما حرص میخورم، وقتی به خاطر سرعت زیادم با سر به زمین میخورم وناله می کنم،وقتی همه باهم هستند ومن درگوشه ای خلوت کرده ام ،وقتی سونامی مشکلات قصر رویاهایم را به هم میریزد، وقتی باعطش زیاد برای نیل به چیزی میدوم اما به ان نمیرسم، وقتی شاهرا ه ارزوهایم را برای دیگران ترسیم میکنم وانها با بی تفاوتی فقط لبخند میزنند،وقتی به گذشته ی نه چندان دورم می نگرم می فهمم حضورت را درتک تک این وقتی ها....

 میفهم بودنت را و ان وقت است که می فهمم چقدر از این وقتی های نااااااب راهدر داده ام....

چقدر حضورگرمت را نادیده گرفته ام وبه بی راهه زده ام....

حالا دیگران نگرانی وزمین خوردن وخلوت وسونامی دیگرهیچند...

میدانم که هستی...... ای تمام هستی ام........

امیدیعنی میدانم که هستی......

 

  • مهرنویس