مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

یاحق

خوش امدی،زکجا می رسی بیا بنشین
بیا که می دهمت بر دو دیده جا ،بنشین

طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۰ اسفند ۰۳، ۱۱:۲۶ - سین میم
    چرا؟
نویسندگان

کوچه ی غفلت

۲۹
خرداد

چیزهای زیادی هست که از آن ها می ترسم...

یکی از این چیزها این است که خودم مشغول خودم باشم و زندگی ام و هوا برَم دارد که چقدر آدم بی آزار و خوبی هستم و  سر به راهم، بی خبر از دل هایی که سوزاندم، فکرهایی که با حرف های نا به جایم مشغول کرده ام، اشک هایی که در بی خبری من می چکند و دل هایی که بدجور زخمی و شکسته اند...

این وحشتناک است، خیلی هم وحشتناک است... 

زمانی بیشتر وحشتناک می شود که من در ذهنم چنین شخصی را سراغ دارم و به او خُرده می گیرم در گفتگوهای درونی ام، و بعد یادم می افتد عیب هر کس را گرفتم، اغلب خودم هم دچار شدم، بدجور هم دچار شدم!

فقط اعتراف می کنم که می ترسم از چنین بلایی...

از غفلت از دل هایی که خون کرده ام با گشودن بی موقع دهانم، با کنترل نکردن گره های وجودم، با به افسار نگرفتن خودپسندی ام.... 

 و قنا ربنا عذاب النار

 

  • مهرنویس

این شغلِ سخت!

۲۵
خرداد

قبل ترها که می شنیدم مادری و خانه داری کارهای خیلی سختی هستند و برای همین اجرشان بسیار، قبول می کردم، اما قلبا به سختی شان ایمان نداشتم.

گاهی در ذهنم مرور می کردم کارهای یک زن خانه دار را. 

سخت ترین قسمتش برای من صبح زود بیدار شدن و آماده کردن صبحانه و پخت نهار و شام بود.

منی که دل خوشی از آش پزی ندارم(گرچه خیلی وقت ها ادای کدبانوهای عاشق پخت و پز را در اورده ام، اداهایی که هیچ کمکی نکرد به تعدیل حس واقعی ام نسبت به آش پزی) . 

آن وقت ها در خیالاتم اگر زن خانه دار قرار نبود صبحانه ای آماده کند می توانست تا ساعت9 بخوابد و بعد چیزی بخورد، نهار را اماده کند و یک گردگیری و جاروکشیدن وشستن ظرفها مگر چقدر زمان می برد اگر کار هروزه باشد؟!

زن خانه دار ِ ذهن من تا ساعت 12 تمام کارهای مربوط به خانه را انجام می داد، نمازی می خواند و بعد هم سراغ کارهای مورد علاقه اش می رفت تا وقت نهار. 

از ظهر تا دم غروب هم وقت استراحت و باز رسیدن به امور شخصی اش بود و بعد هم آماده کردن بساط ‌شام که اغلب حاضری پسند بود و گاهی هم دلش هوس بیرون رفتن یا خوردن غذای فلان فست فود را می کرد.

فاصله غروب تا شب کنار خانواده می گذراند و شب هم قبل خواب کتابی می خواند، چیزی می نوشت،صوتی پخش می کرد و بعد به خواب می رفت. 

در این بین بیرون رفتن و وقت گذراندن با دوستان و خرید هم لحاظ کرده بودم.

کار چندان سختی به نظر نمی آمد. یعنی اگر قرار بود هروزِخدا انجام شود، سخت نبود چندان. چون اغلب خانه مرتب است و می ماند همان بحث پخت و پزِ حوصله سر بر. 

اما سخت در اشتباه بود این زهرا

سخت...

اصلی ترین اشتباه هم این بود که روزهای زن خانه دار را بدون بچه تصور می کرد. 

حالا که چند وقتی ست بیشتر از قبل،درگیر خانه داری و بچه داری ام می فهمم برای دل خوش کُنَکِ زن های زحمتکش نبوده که می گفته اند خانه داری کاری بسیار سخت و انرژی بر است، بلکه حقیقت این شغل همین است. 

سخت، انرژی بر، گاهی طاقت فرسا و نفس گیر! 

باید صبحانه بچه ها را بدهی و امورشان را رتق و فتق کنی و به چیزی مشغولشان کنی  و غذایی جفت و جور کنی برای نهار و بعد خوراندن نهار و خواباندنشان و جمع و جور کردن و شستن و پهن کردن لباسها و اتو کشی و اماده کردن عصرانه و شام و باز مشغول شدن با بچه ها و جمع و جور کردن و آماده شدن برای خواب... 

و آن وقت نه تنها زمانی برای خودت نمی ماند، که جانی هم نیست در این بدن... 

لذا اکنون یقینا، قلبا و از عمق جان باور دارم خانه داری در کنار بچه داری(آن هم دو پسربچه زیر3 سه سال)، قطعا از سخت ترین کارهایی ست که یک زن می تواند داشته باشد،آن هم در حالت عادی اش.

بیماری خودت و بچه ها و همسر و پیش آمدهای مختلف و کمال گرایی در حوزه خانه داری و فرزند پروری را لحاظ نمی کنم که نه من توان بیان شدت سختی کار را دارم و نه این یک وجب جا ظرفیت بیان این ماجرا را. 

خلاصه که ما را به سخت جانی خود، این گمان نبود! :) 

 

 

 

  • مهرنویس

مدتی ست که شدیدا احساس تنهایی می کنم.

نه اینکه حس جدیدی باشد و قبل ترها دچارش نشده باشم برای مدت ها، نه.... 

فقط اینکه احساس می کنم این تن، این جان، این روحِ تشنه ی همراهی و همدلی، کفاف تنهایی ام را نمی دهد دیگر... 

خوانده بودم که دردها و رنج ها وسعت می دهند جان را، این تنگ شدن عرصه ی طاقت ما چه معنا دارد خدا؟

به گمانم کیفیت گذراندن دوران رنج است که بزرگ می کند روح را... 

نه صرفا در معرضش قرار گرفتن... که اگر تنها در رنج بودن آدمی را رشد می داد، شاید اوضاع آدم ها به گونه ای دیگر می بود...

و من مردود شده ام، خودم خوب می دانم خداجان.... 

زهرای زودرنج کم تحمل را چه به وسعت روح؟

اویی که این بار آخر که شاید خیلی بیشتر بستر رشد، بستر دل کندن از غیر و متوجه تو شدن برایش فراهم بود، طاقت نیاورد و با خبر کرد عزیزانش را. 

و حالا این تنهایی سنگین همراه روزهایش شده... 

شاید حرف زدن در مورد تجربه ی چنین حسی هم باز اشتباه باشد و من شاگرد ناخلفی که نمی فهمد و نمی خواهد بفهمد.... 

گیج شده ام، و پشیمان و درمانده... 

مددی

 

 

  • مهرنویس

دوشنبه ی گرم

۲۴
ارديبهشت

امروز از آن روزهایی بود که برای بار چندم در زندگی کاری ام به این نتیجه رسیدم که معلمی خیلی هم شغل جذابی نیست، بچه ها آن طور که فکر می کردم معصوم و با محبت نیستند، نمی توانم نسبت به تعامل سرد بعضی از همکارانم بی تفاوت باشم واقعا و ادای انسانهای با اعتماد به نفس را در بیاورم که به جهنم که فلانی خودش را برای من می گیرد، اصلا مهم نیست و... (چیزهایی که چند روز پیش در ذهنم مرور می کردم)

فهمیدم بچه ها چقدر الفاظ بی ادبانه بلد هستند و چقدر من برایشان مهم نیستم و چقدر دارم چرت می گویم سرکلاس. 

این ها که به هیچکدام اهمیت نمی دهند. 

هم چنین فهمیدم یک کولر 7000 وسط گرمای ظهر نمی تواند پاسخگوی ده کلاس باشد، آن هم با فس فس کردن از ته سالن و ده کلاسی که از شدت گرما درهاشان چهارطاق شده تا بلکه کمی هوای خنک بیاید.

فهمیدم حتی وقتی از قبل برنامه بریزم نمی توانم حین صحبت کردن برای جمعی آرام و شیک صحبت کنم و ناخودآگاه مدل سرعتی خودم می شوم.

فهمیدم باید سال دیگر جابجا شوم و بروم به یک مدرسه ی جدید، جو جدید و کلاس جدید

در حالیکه چند روز پیش حس می کردم چه معلم خوبی هستم، عجب شاگردهای بامعرفتی دارم و تجربه ی محیط جدید برایم راحت تر شده بود انگار.... 

همه ی این افکار منفی را گرمای بیش از حد امروز به سرم آورد.

تا خدا چه بخواهد برای فردای این معلم بی نوا

  • مهرنویس

نپرس چرا

۰۸
ارديبهشت

شرح حال من در طول زندگی27 سالم:

آخ زهرا، تو چقدر با همه اینجوری هستی، همه با تو اینجوری هستن🤦‍♀️

 

پ. ن:

با شما نیستم

  • مهرنویس

معلم معمولی:)

۱۵
فروردين

می گوید:همان اول که رفتی نخند، جدی باش! استادمان گفته چند روز اول جدی و بعد هم به مرور لبخند، آن وقت آن لبخند است که حکم جایزه را دارد و بیشتر می چسبد به جان دانش آموز.

در حالیکه کمی حرصم در می آید که یک دانشجوی سال دومی مرا نصیحت می کند و نقد می کند نحوه ی تعاملم را، تایید می کنم حرفش را و می گویم:آره حواسم هست!

عادت کرده ام به نقدهای خواهرانه شان و قبول دارم نقدهایشان را، کم هم نه، زیاد. 

چرا که تقریبا نه ماه در کلاس من حضور داشتند و دیده اند مرا و نحوه کلاس داری ام را... به علاوه قریب 20 سال است که می شناسند مرا.

شاید بهتر از هر کس دیگر 

در راه به جمله بندی هایم فکر می کنم. 

آدمی که سرش همزمان محفل افکار زیاد و گوناگون باشد، کمتر می تواند سخنران خوبی هم باشد. 

به این فکر می کنم چه قدر همه چیز سریع پیش رفت،رفته بودم ابلاغ را بگیرم که هفته ی آینده مدرسه بروم، همان روز گفتند ظهر برو سر کلاس و من هم قبول کردم، چرا که حق مرا جوری دادند که انگار لطف کرده اند، اینطور شد که یک هفته مرخصی حلال تر از شیر مادر را بی خیال شدم و راهی مدرسه شدم. 

یک کلاس38 نفره از دخترهای کلاس پنجمی 

برای معلمی که از ابتدا در مدرسه پسرانه تدریس داشته، ورود ناگهانی به جو دخترانه می تواند سکته ی خفیفی محسوب شود. 

سکته ای از سرخوشی، از ذوق، از سر آرامش! 

باورم نمی شود که وقتی پای تخته چیزی می نوشتم، خیلی کم صدا می آمد و خبری از سیلی و مشت و داد و ادا درآوردن نبود. 

وقتی گفتم مشغول نوشتن شوند، کیف کردم از دیدن آن همه خودکار کاکتوسی و هویجی و پری دریایی و رنگارنگ،حتی یک نفر هم نگفت دفتر و قلم نیاورده. 

تا آخر ساعت هم لباس هایشان تمیز ماند، بدون ذره ای خاک. 

صدایم آخر ساعت نگرفت و بدون چادر خاکی و مقنعه کج و معوج و گودی شدید و سیاهی زیر چشم برگشتم خانه. 

الان که دارم می نویسم دخترها مشغول وسطی هستند و در سایه روی نیمکت نشسته ام و لذت می برم از این همه خانومی، از این همه کمالات😁

فعلا که کسی برای اعتراض از غصب وسایل و جر زدن در بازی نیامده، تا ببینم چه می شود. 

آهان این را اول می خواستم بگویم که یادم رفت، اصلا برای گفتن همین آمدم اینجا

اینکه من نمی توانم ادای معلم های جدی را دربیاورم،هر چند می گویند معلم باید بازیگر خوبی باشد، اما من به این باور رسیده ام که باید خودم باشم. 

نه اینکه خودم خیلی خندان و همیشه مهربان و لطیفم....نه

اما آن جذبه ای که استاد آن ها می گفت را هم ندارم 

و ایضا کاریزما هم ندارم

و امسال شاید اولین سالی ست که برایم داشتن این ها مهم نیست

من در درجه اول یک انسانم

یک آدم معمولی

که دوست دارد آنچه را که می داند انتقال دهد، مدل خودش، مدلی که بهتر بماند در یادها

من، یک زهرای معمولی، یک معلم معمولی که گاهی جدی و اغلب لبخند دارد هستم. 

امیدوارم این دو ماه باقی مانده مانند این دو روز همین طور به جانم بنشیند. 

چه مصیبتی داشتم با پسرها

ممنونم که نجاتم دادی خدا😘😁

 

  • مهرنویس

در طول شب تا صبح دوبار شیر می خواهد، دوم بارش حدوا ساعت 5 صبح است. بیدار می شوم تا شیشه را آماده کنم که صدایش بلند می شود، باید بغلش کنم تا برادرش بیدار نشود.

با هم شیر را آماده می کنیم و امیرعلی بیدار می شود و می گوید:مامان، پا، پا(یعنی مرا روی پاهایت بگذار تا بخوابم)

امیرحسین را روی تشک می گذارم و شیشه را در دهانش، امیرعلی را روی پا. خیلی کم پیش آمده که وقتی بیدار می شوند فقط یکیشان بیدار شود، اغلب با هم بیدار می شوند و این اوایل سخت به نظر می آمد، حالا اما عادت کرده ام، مثل تمام عادت های مادرانه ای که بعد از تولد امیرعلی شکل گرفتند.

بعد از خوردن شیر خیلی خودش را این ور و ان ور می زند تا بخوابد، ورم لثه هایش چند روزیش بیشتر شده اما خبری از دندان ها نیست و حس مادرانه ام می گوید لثه هایش اذیتش می کنند.

پاشنه ی پای راستم به خواب رفته،تشک امیرعلی را آرام روی زمین می گذارم و حالا توبت امیرحسین است. 

تا می گذارم روی پا امیرعلی همان طور گیج گریه می کند و می خواهد که روی پا برگردد. شرح و تفصیل چگونه خواباندنشان طی شب تا صبح طولاتی ست و جذاب نیست اصلا برای نوشتن و خواندن، بگذریم

زمان زیادی گذشته و بیم دارم نمازم قضا شود، خداروشکر خوابیده اند، نمازم را می خوانم و یک بار دیگر میانگین درصدهای چند رتبه زیر20 را با خودم مقایسه می کنم و بعد بیهوش می شوم.(از جمله دیوانه بازی های ادامه دار بعد کنکور)

ساعت 7:15 با حال بدی بیدار می شوم، سعی می کنم دوباره بخوابم و خوشحالی عمیقی دارم از بیدار نشدن پسرها.

7:30 امیرعلی بیدار می شود، راضی اش می کنم که بخوابد، معمولا راضی نمی شود اما این بار خداراشکر رحم کرد به حال نزار مادرش.

بعد از او امیرحسین و... تا 9:30 نوبتی با نق نق بیدار می شوند و به نوبت روی پا و من هم در این بین چرت های پراکنده ای میزنم...

خواندن این های سودی ندارد برای شما، راستش می دانم این روزها مثل باد گذر خواهند کرد، دوست دارم به یادگار بمانند، هرچند سخت و خسته کننده. 

امروز اما از آن روزهایی ست که حال جسمی ام مساعد نیست و این باعث شده بی حوصله باشم. 

برای همین فقط از بچه ها مراقبت می کنم و به سراغ هیج کار دیگری نمی روم. 

باران زده، آخ که چقدر دلم میخواست بزنم بیرون، اگر بچه ها بزرگ تر بودند قطعا خانه نمی ماندم اما الان نمی شود، بشود هم سختی اش می چربد به کِیفش... 

پنجره را باز می کنم و امیرعلی ذوق دارد که خیابان را نگاه کند. 

هوای تازه وارد خانه می شود، حالم بهتر است. 

کمی ظرف می شورم و دور و بر پذیرایی را مرتب می کنم. منتظرم تا از راه برسد و بچه ها را به او بسپارم و خودم به خلوت خودم، اشپزخانه بروم و به بهانه درست کردن شام کمی تنها باشم آن جا. 

پادکست و هندزفری را اماده می کنم. می آید، پادکست شروع می شود و من غرق می شوم در دنیای خودم. 

نیم ساعتی بیشتر دوام ندارد، بچه ها خیلی شیطنت دارند و او خسته است، خودش چیزی نمی گوید، خودم متوجه می شوم که نیاز به کمک دارد. 

شام را می آورم، همزمان فیلمی که دو روز پیش دانلود کرده بودم را می گذارد تا ببینیم. 

غذا نمکش زیادیست انگار، خودم می گویم وای شور شده، ببخشید

انکار می کند، می داند از صبح حال جسمی مساعدی نداشته ام و خسته ام حالا.

شروع خوبی دارد فیلم اما انگار الان وقت دیدنش نیست، چرا که

امیرعلی یک ربع تمام گریه می کند که گوشی می خواهد و تکنیک همدلی و جزیره مسخره بازی و بغل و بوس و باقی مسائل کارساز نیست. البته که من هیچکدام را به کار نمی گیرم طی شام و پدرش است که تلاش می کند 

سرم پر از صدا شده و گریه هایش حسابی اعصابم را خرد کرده، اما  چشم های اشکی اش مادر مهربان درونم را تکانی می دهد و سرزنش می کند، بغلش می کنم، قصد آرام شدن ندارد. 

به او می گویم بیخیال فیلم شویم فعلا، موافق است. 

حالا هر دو شروع به گریه می کنند. تشک ها را آماده می کنم، امیرحسین را بغل می گیرم و به امیرعلی می گویم که بیاید تا بخوابیم.

حدس میزنم کلافگی اش بخاطر انرژی زیادی هست که امروز خیلی تخلیه نشده، فردا اگر هوا خوب باشد به حیاط می برمش تا حسابی بازی کند، اگر خدا بخواهد. 

او امیرحسین را می گیرد و من امیرعلی را روی پا می گذارم، بعد هم امیرحسین را تحویل می گیرم و بعد بیست دقیقه هر دو به خواب می روند. 

بعد از خوابشان حس رهایی دارم،یک زمان تنهایی

این ترانه در سرم اما تکرار می شود:

شنبه روز بدی بود، روز بی حوصلگی

وقت خوبی که می شد،غزلی تازه بگی.... 

 

"الحمدلله علی کل حال"

 

  • مهرنویس

اگر آن دو سه تست ‌شک دار را در رشد و آن یکی را در عمومی و دیگری را در تربیتی میزدم الان خوشحال بودم.

5 تست ناقابل

چندماه قابل دار

گفته بود تو شک دارهایت را بزن، بد کردم... خیلی بد

  • مهرنویس

مدتی هست درگیر کاری هستم که مدت هاست فکرم را مشغول کرده، تا قبل از شروع کار بارها خودم را به بی خیالی زده ام، بارها تلقین کرده ام که برایم مهم نیست اصلا این مسئله، بارها الویت هایم را مرور کرده ام تا به خودم بفهمانم این آرزو یا شاید این خواسته فقط یک قسمت کوچکی از مسیر است که حتی پر می شود با جایگزین های مشابهش!

اما هیچ وقت کاملا قانع نشدم و برای همین، برای بستن این پرونده ی همیشه باز، برای رهایی ذهنم، برای ثابت کردن خودم به خودم دوباره شروع کردم این کار را.

وضعیت فعلی ام آن طور نیست که باید، یعنی با این روند به آنچه می خواهم نخواهم رسید، اما تلاشم را می کنم. 

شرایطم متفاوت تر از قبل است، زمانم محدودتر، انرژی ام کم تر. 

تمام خودم را برایش نگذاشته ام

و این برای من کمالگرا یعنی بد

و راستش نمی توانم تمامم را بگذارم

اما هم چنان آرام ارام تلاش می کنم

می دانم اگر خدا بخواهد می شود و اگر هم نخواهد... 

راستش دلم می خواهد که او برایم بخواهد و مقدرات خیر را در این مسیر برایم رقم بزند. 

فقط نوشتم که بماند به یادگار

که اگر موفق شدم هر لحظه که دیدم این پست را تذکری باشد که شاکرش باشم و اگر شکست خوردم با دیدنش دوباره مچاله شوم، اشک بریزم، در خود فرو روم و در نهایت دوباره بایستم و برایش تلاش کنم. 

محتاج دعایتان هستم دوستان

گفتم بدانید که اگر نمی نویسم، مشغولم، و قلمم خاموش فی الحال. 

ارادتمندتان

قربان معرفت و همراهیتان❤️

 

 

پ. ن

این نوشته را همان16 دی نوشتم اما پیش نویس نگه داشتم

حالا اما دوست دارم بگذارم که بماند

  • مهرنویس

فکری شده و دچار تردید

نمی دانم باید چکار کنم 

برایش می نویسم فلان راهکار می تواند راهگشا باشد

بعد سوالی را می پرسم که احتمال می دهم تاکنون نپرسیده ام. 

برای کمک به خودم و خودش 

می پرسم:وقتی چنین حالی داری دوست داری چکار کنم؟ چه انتظاری داری؟

_می گوید:" من انتظار دارم خودت باشی

دست به خودت نزن

همینجور که هستی

تا همه چی واقعی و برآمده از دل باشه!"

گاهی آن قدر مجبوری نقاب بزنی، نقش بازی کنی و به قول او از سر تکلیف کارهایی را برای دیگران انجام دهی که این می شود جزو لاینفک شخصیتت... و فکر می کنی خیلی دلسوز و فداکار و به فکر هستی! خیلی معرفت داری و...

حالا اگر آن بقیه در چنین مواقعی مثل تو نباشند کلی دلت برای خودت و تنهاییت می سوزد و با خود فکر می کنی هیچ کس قدر محبت های من را نمی داند، هیچ کس وقتی که باید باشد نیس و...

هر چند من احوالات او و بهبود حالش برای مهم بود و هست 

هر چند از سر تکلف ننوشتم برایش

اما تلنگر خوبی بود 

و هرچندتر که بقیه مثل او پذیرای خودم نخواهند بود و لازم است گاهی از سرتکلف همدلی داشته باشم.

تلنگری بود برای دقیق شدن روی مدل همدلی هایم

و نیتی که از همدلی دارم.

باشد که به قول او صادق باشم

اول با خودم

بعد با بقیه

 

بعدا نوشت:

دوستان صمیمی زهرا! 

رفتارهایی که از نظرتان و برداشتتان متظاهرانه بوده و نه صادقانه، برای خوشحال کردنتان بوده، و نیتی دلی برای خوشحال کردن و عوض کردن حال شما

اصلا زین پس اینا هم کنکله😒

یه مدت کسی تحویلتون نگیره و هواتونو نداشته باشه تا قدر منو بدونید😏

حتی تویی که از حذف پیام ها بعد ارسالشون دلخوری

تو هم از انتقادت پشیمان خواهی شد😂

 

 

 

  • مهرنویس