مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

یاحق

خوش امدی،زکجا می رسی بیا بنشین
بیا که می دهمت بر دو دیده جا ،بنشین

طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

 

سه شب است درست نخوابیده ام، پسرک عادت دارد دو سه بار بیدار شود و شیربخواهد...شب ها هم دیر می خوابد، خیلی دیر

شاید نهایتا سه ساعت بتوانم پشت سر هم و عمیق بخوابم.

بعد از نماز دلم میخواهد غش کنم تا ظهر...

عادت بد دیگرش اما این است که هرصبح ساعت6، 6:30 بیدار باش دارد وتا 7:30،8 نمیخوابد....

بعد از اماده کردن صبحانه اعلام می کنم که الان پیشش می روم و لازم نیست جیغ بزند.

بالای سرش که می ایستم ارام میشود و میخندد و عه عه ای می کند....

خسته ام، له ام اصلا، اما دلم ضعف می رود برایش....قربان صدقه اش میروم.

پوشکش را عوض می کنم، بازی می خواهد، من اما غرق خوابم.... بالش ابری اش رو روی شکمش میگذارم تا با ان مشغول شود، دراز می کشم و چشمانم را می بندم، بعد از نهایتا یک دقیقه صدای جیغش بلند می شود، خسته شده، تاتی و جغجغه را امتحان میکنم، ان ها هم نمی توانند همدم خوبی برای 4 ماهه ی خانه ی ما باشند، حتی اگر یک عدد مادر 4ماهه از بی خوابی هلاک باشد.

بلندمی شوم، نرمشش می دهم، ماساژ، شعر باغ وحش را که خیال می کنم دوست دارد اهنگین میخوانم و با صورتم حرکات مسخره و اغراق آمیز درمی اورم، می خندد.

با تاتی و جغجغه و روی تاب می توانم برای یک ربع مشغولش کنم. در این فاصله ظرفهای مانده از شب قبل را می شورم، رومبلی ها را مرتب میکنم و لباسهایش را از روی اسان بند جمع می کنم و در کشو میگذارم. البته که بین همه ی این کارها چندباری فریاد زده و من او را به ارامش دعوت کرده و باز ادامه کارم را انجام داده ام.

حالا تلاش می کنم بخوابانمش، روی پا متکا میگذارم و صدای سشوار.... فایده ندارد،نق میزند، گوشی را تکان میدهم بالای سرش کمی از نق هایش کمتر میشود، باز شروع می کند، شیر نمیخورد، بغلش میگیرم،اطراف را نگاه می کند، خواب ندارد انگار.....

به هر مشقتی شده ساعت 8:30 می خوابد و دقیقا9.....

چشمها باز شده اما ساکت است، به تابلوها خیره شده....خوشحالم که سرگرم است.

تا به این فکر میکنم کدام یک از کارهای عقب مانده ام را انجام دهم جیغش بلند میشود، بالای سرش که می روم ارام میگیرد و لبخند.... و من دوباره قربان صدقه اش می روم....

هنوز خوابم می اید....

تا شب این روند ادامه دارد، یک چرت کوتاه، شیر، کمی بازی، نق نق و البته جییییغ....

دو روزی است اما مدت طولانی فقط اشک میریزد و جیغ می کشد. دیروز گفتم شاید دل درد است.... امروز که یک ساعت فقط گریه می کرد و با هیچ ترفندی ارام نمی شد خیلی ترسیدم.

مامان امدند کمکم... فایده ای نداشت... اسپند دود کردیم، شکمش را ماساژ دادیم،باز هم بی فایده بود

و یک ترس بزرگ ازینکه نمیدانم دقیقا چیست...

مثل برخی از شب ها دیر از سرکار می اید، اصلا از دیرامدنش ناراحت نیستم، درکش می کنم،باز شرایط طوری است که مجبورند فشرده کار کنند، بغض دارم اما... از ترس... ازینکه نمیدانم علت گریه های پسر را و دلم کباب می شود وقتی اشک هایش را می بینم

خیال می کند از دیرامدنش دلگیرم... پسر شیرمیخواهد و من نمی توانم مثل همیشه چای بریزم، می گویم چای اماده ست، ببخشید نمی تونم بلند شم، شیر میخوره."نپتون نداریم؟ خیلی کمرنگه...."

"عه، من کم چای ریختم گفتم زیادی پرنگ نشه، یکم دیگه بریز بذار دم بکشه"

قطعا من هم اگر خسته و له به خانه می امدم و چای اماده نبود توی ذوقم میخورد.

چیزی نگفت. دوباره دم کرد

ساعت 9 است،به اشپزخانه میروم، میخواهم کتلت درست کنم، سیب زمینی، پیاز و رنده. از رنده کردن بیزارم.... و البته

خستگی، خواب و نگرانی تمام وجودم را مچاله کرده

او هم سربه سرم نمیگذارد، چیزی نمی پرسد... من هم حوصله توضیح دادن ندارم، فقط میگویم دیروز و امروز خیلی گریه کرد، وقت دکتر بگیریم.

انگار بغض هم دارم... دوست داشتم حرف بزند مثل همیشه، میدانم خسته ست... من اما نیاز دارم به شنیدنش انگار... و می دانم خستگی را در چشمانم دیده و نمی خواهد اذیت بشوم.... 

بیدار که می شود بغلش میکنم و می روم بالا پیش مامان تا اویشن شاهتره بخورم و کمی هم به پسرم بدهم، حالش خوب است اما بی حال و بهانه گیر... 

خاله ها بازی می کنند... هه، هه، هه.... می خندد.... من اما بغض دارم... 

بغضم از ذوق خنده هایش می ترکد و اشک میریزم، زود پاک میکنم اشک ها را... 

دلم می خواهد همیشه بخندد... 

دلم میخواهد دردش به جان من بریزد... 

اشک هایش را نبینم

بفهمم مشکلش را،کمکش کنم

لحظه هایی که پشیمان می شوم از مادرشدن... لحظه‌ هایی که طاقت بی تابی اش را ندارم... بعد با خودم میگویم چطور در اینده می توانم ناراحت شدن و رنج کشیدنش را ببینم و غصه نخورم... ان وقت که به ابدی بودن این نگرانی ها فکر می کنم میترسم از مادری.. 

پایین می اییم... خسته ام... دلم هم تنهایی می خواهد هم نه

نبینمش دل تنگ میشوم... از طرفی نیاز دارم به کمی استراحت، تنها بودن، سکوت... 

یک حس متناقض عجیب... 

بغضم باد می کند... ان قدر که دیگر نمی شود کاری کنم و همانجا جلوی آینه... بووووووم

و اشک هایی که میریزند.... از سر خستگی... از سر تنهایی...

اشک های یواشکی و بی صدا

حس میکنم چند وقتی است خودم را ندیده ام، به اینه نگاه می کنم، ابی به صورتم میزنم و بیرون می ایم.

سه چهار روری است که حواسم به خودم نیست. 

خدا کند پسرجان طوریش نباشد و این گریه های طولانی و سوزناک تمام شود. 

 

 

بعضی ازین گریه های یواشکی عجیب ادم را سبک می کند. 

ان قدر سبک که فردا دوباره بتوانی همین سناریو تکراری را زندگی کنی. 

التماس دعا

 

  • مهرنویس

زن آقا

۰۸
دی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یک روایت دلنشین از سفری تبلیغی به یکی از روستاهای جنوبی ایران

البته از زبان همسر طلبه

زهرا کاردانی به همراه همسر طلبه و دو فرزندش راهی روستایی در جنوب کشور می شوند و روزها و اتفاقاتی را تجربه می کنند که خواندن دارد. 

با خواندن کتاب گاهی دلم میخواست من هم تجربه چنین سفری را داشته باشم، مثلا انجا که از دختربچه های مشتاق یادگیری روستا می گفت، از اینکه برای مدتی فضای زندگیشان متفاوت شده بود، همان قسمت هایی که عصرها را سر زمین "شاگل" و "حاج عبدل" می گذراندند....

و ماجراهایی هم اتفاق می افتاد که مطمئن میشدم حقیقتا نمی توانم هضمشان کنم و به سلامت از کنارشان عبور کنم😅

نکته ی خوبی که وجود دارد این است که نویسنده نیامده فقط خاطرات خوبش را بنویسد و از مهمان نوازی و فلان و بهمان مردم روستا بگوید... خیر.... سعی کرده یک چهره واقعی از مردم روستا با تمام خوبی ها و بدی هایشان،مهربانی ها و گاهی نامهربانی هایشان بگوید و این روایت را صادقانه کرده. برای همین هم اسمی از روستا برده نشده و اسامی شخصیت ها هم حقیقی نیست. 

من قلمش را خیلی دوست داشتم. ساده، صادق، گیرا و در یک کلمه"دلنشین و همراه کننده"

کتاب خوب و دوست داشتنی ای هست.

نویسنده پست های قشنگی هم می گذارد در صفحه اش

با همان قلم دلنشینش

توصیه می شود

 

 

  • مهرنویس

 

از صبح، بالا خونه مامان بودم تا ساعتای5 عصر،امیرعلی میموند بالا، من میومدم پایین، کتری رو میذاشتم و شام و دور و بر خونه رو جمع میکردم....

بعدش میاوردمش خونه خودمون تا وقتی همسرم میاد خونه باشه.... وقتی می اومد من تو اشپزخونه بودم مشغول اشپزی، پسر بغل پدر....

منتظر بودم غذا اماده شه، دوباره بذارمش بالا شاممونو بخوریم، سریالمونو ببینیم و بعد خودمم برم بالا برای خواب... هرچند که اصلا دوست نداشتم برگردم بالا، دوست داشتم خونه خودمون راحت تا صبح بخوابم...

به هر بهانه ای نوزادم رو خونه مامان میذاشتم تا بیشتر با همسرم باشم، مثل قبل، اما هیچ وقت مثل قبل نمی شد، چون دیگه فقط ما دوتا نبودیم....

یک موجود کوچولو اضافه شده بود که هردومون در قبالش حس مسئولیت داشتیم و داریم....

جای خالیش تو خونه حس می شد... باید می بود.... هر چند برای هردومون نگهداری ازش تو اون برهه سخت بود. 

دیگه فقط من و او نبودیم.... همه چی تغییر کرده... من مامان شدم و او بابا. 

و بچه ای که باید تو خونه خودمون باشه.... 

 

 

الان اما شرایط فرق کرده.... 

دیگه نمیتونم ازش جدا شم. وقتی تنها بالاس با اینکه میدونم چقدر مراقبشن ولی باز دلم اروم نمیگیره و سریع میارمش پایین

چند وقتی هست که فقط با هم میریم و با هم میایم.... 

دلم براش تنگ میشه....فکر و ذکرم مشغولشه.... از اول صبح تا اخر شب... 

ازینکه روزهام پر شدن از وجودش، صداش، جدیدا خنده هاش و حتی گریه ها و نق زدناش خوشحالم.... 

 

حالا تقریبا دوماهی هست که خونه خودمون می خوابیم و حتی اگه خیلی گریه کنه خودم نگهش میدارم... 

خودم قطره ی ویتامینش رو میدم،پوشکشو عوض می کنم، حمام می برم.... 

اون اوایل اونقدر احساس بی کفایتی داشتم که فکر نمی کردم حتی یه روز بدون مامانمم بتونم بچه رو نگه دارم... 

اما خوشحالم که از یه جایی به بعد دوباره حس استقلال طلبیم زنده شد و تونستم مادری رو شروع کنم اون طور که دوست داشتم. 

پشیمون نیستم که یه ماه اولو طور دیگه ای رفتار کردم... چون واقعا نمی تونستم، خسته بودم، جسمی و روحی.... خصوصا روحی.... 

نیاز داشتم تو خونه بدون نوزدام تنها باشم،دوتایی شام بخوریم و مثل قبل سریال ببینیم و حرف بزنیم،راستش انگار هنوز در مرحله پذیرش عضو جدید بودم... منی که از بچگی عاشق بچه ها و خصوصا نوزادا بودم، دوران بارداری لحظه شماری می کردم که زودتر برسه لحظه تولدش، اما وقتی اومد حس کردم اون طور که باید عاشقش نیستم.... حس خاصی نداشتم... بیشتر درگیر حال خودم بودم.... 

اون دوره یک ماهه تموم شد، من امیرعلی رو قبول کردم، پذیرفتم مادری رو. 

حالا خداروشکر حالم بهتره،احساس بی کفایتی رفته و حس خوبی دارم از مادری کردن... 

حالا وقتی منو می بینه و میخنده عاشق تر میشم... میگم عه،امیرعلی هم منو پذیرفته، میدونه مادرشم... چشاش دارن میگن... 

خوشحالم که به خودم فرصت دادم، استراحت کردم هر چند اون روزا حس میکردم اصلا زمانی برای استراحت ندارم و خیلی خسته بودم..... 

میخوام بگم لازمه تو زندگی به خودمون فرصت بدیم.... یه مدت بریم یه گوشه وایسیم و زندگیمونو از دور تماشا کنیم... استراحت کنیم.... به مدت بریم تو حاشیه.... کم رنگ بشیم.... با خودمون باشیم.... 

وقتی حس کردیم حالمون بهتره برگردیم و با یه انرژی مضاعف ادامه بدیم. 

از این زنگ تفریحا استقبال کنیم، نترسیم، عذاب وجدان هم نداشته باشیم. 

 

 

 

  • مهرنویس

مرخصی

۰۷
آبان

من: دلم میخواد یه هفته بهم مرخصی بدن، برم سفر، با دوستام، شبا بخوابم تا صبح، برم بگردم،بعدش دوباره برگردم به زندگی الانم

اونا:این سومین باره که داری اینو میگی...

من:دوست دارم تو این مرخصی برگردم عقب، بچه نباشه،باردار نباشم، یادمم نباشه در اینده یه بچه ی این شکلی دارم تا دلم تنگ نشه و....

اونا:🙄😒

سناریوی تکراری این روزهای زندگی من!

 

سوالات پرتکرار مغز من در این روزها :

1.قدیم چطور ده یازده تا بچه میاوردن، اونم پشت سرهم؟

2.ایا نیاز نیاکان ما به خواب کمتر از ما بوده؟

3.همه ی بچه ها اینطورین یعنی؟

4.بغل کردن و راه بردن و تکان دادن بچه با نشسته بغل کردن و تکان دادن خیلی فرق داره؟

5.چطور وقتی اینقدر عمیق خوابه می فهمه از روی پام گذاشتمش روی زمین؟

6.مگه نباید حداقل17 ساعت در روز بخوابه؟چرا همش بیداره؟ 

7.چرا دقیقا زمانی که داره چشام گرم میشه دست و پا میزنه و نق نق می کنه؟از کجا می فهمه؟

8.مگه یه نوزاد در روز چقدر باید شیر بخوره؟ 😭

9.چرا وقتی خوابش میاد به جای اینکه بخوابه گریه می کنه؟

10. یعنی میشه 4 ساعت لاینقطع بدون ناله و نق نق و نیاز به شیر بخوابه؟

11.چطور من بیست دقیقه میذارم سرشونم و راه می برم اروغش نمیاد اما تا میره بغل مامانم اروغ میزنه؟

12.کی میشه بزرگ شه خودش بخوره، بخوابه، بازی کنه و...؟

13.من کی می تونم یه شب ساعت10 بخوابم و صبح ساعت10 پاشم بدون اینکه هر دوساعت لازم باشه بیدارشم و پروسه سخت شیردادن، اروغ گرفتن و خوابوندن بچه رو داشته باشم؟

14.چطور یه بچه چند وجبی تموم24 ساعتو میتونه بگیره از ادم؟

15.ایا الان در برهه سخت مادری قرار دارم یا روزهای سخت تری پیش رو هست؟

 

 

پ. ن

الحمدلله علی کل حال

  • مهرنویس

من بابت پست قبلی عمیقا پشیمونم،برای همین حذفش کردم

برداشت هایی شد که نباید،اینکه چند نفر باهم نظرات یکسانی داشتن نشون داد من خیلی بد مطلب رو رسوندم

من منظورم هیچکدوم از دوستانی نبود که میان اینجا و میخونن و اومدن دیدنم یا نیومدن

فقط قصدم چندتا توصیه دوستانه بود

باز هم اگر بد نوشتم و ناراحت شدید عذرخواهم

تکرار می کنم قصد کنایه زدن به هیچکدوم رو نداشتم و ندارم

خدا نیاره اون روزو اصلا🙃

  • مهرنویس

حس گم شده

۱۵
مهر

 

اون قدر درد داشتم که نتونستم حس های  قشنگ و ماورایی دیگه ای که می گفتن رو تجربه کنم...

مثل هر مادر دیگه ای  از قبل به لحظه لحظش فکر کرده بودم... به اینکه چکار کنم، عکس العملم چی باشه، چطور خاطره سازی کنم و....

ولی همه چی اینقدر غیرقابل پیش بینی و سریع اتفاق افتاد که حتی یدونه ازون برنامه ریزی ها عملی نشد. 

گاهی تو این روزا خودمو سرزنش میکنم، بخاطر اینکه اونقدرا که بقیه میگن من کیف نکردم از اولین بار مامان شدنم... 

برای اینکه بغل کردنش برای اولین بار حس عجیب و عاشقانه ای نبود واسم... 

همه چی خیلی طبیعی و عادی بود و هست

نمیدونم... شاید من بلد نیستم...شاید بقیه مامانای عاشق تری ان... بیشتر مامان ان حتی😑

خلاصش اینکه این روزا خداروشکر می کنم بخاطر داشتنش، بغل کردنش و مادر بودن... 

از خدا میخوام هرکس دلش میخواد بچشه مادرشدن رو... 

ولی انگار همه چی خیلی سریع میگذره.... خیلی متفاوت تر از اون چیزی که فکر می کردم و بقیه می گفتن....

هنوز اون حس عاشقانه ی مادرانه رو ندارم

هنوز شاید گیجم

هر چند خیلی دوسش دارم و با دیدنش ذوق می کنم از ته دل..... 

ولی هنوز یه چیزی، یه حسی، یه حالتی کمه انگار..... 

 

#به_وقت_مادری

#حس_مبهم_مادری

#حس_گمشده

  • مهرنویس

 

 

[مادربزرگ ها یک عمر بیخ گوشمان می خواندند"مادرشدن که ترس نداره" این جوری بهمان می گفتند که ترسمان بریزد. می گفتند مادرشدن ان قدرها هم سخت نیست. میوه ی دلت را پس از نه ماه می چینی. تمام زرنگی مادربزرگ ها این بود که راز اصلی را نمی گفتند. "مادرشدن" چه آسان، "مادری کردن" چه مشکل!]

از سالها قبل دغدغه ام بوده و هست، حالا که خیلی بیشتر از قبل هم به ان فکر می کنم....

بعد از اینکه یکی از دوستان معرفی کرد کتاب را شدیدا وسوسه شدم بخوانمش. 

برایم جالب بود این کتاب، بیست روایت از مادری مامان های مختلف با بچه های متفاوت و سبک های تربیتی مختلفی که شدیدا تحت تاثیر شخصیت،دغدغه ها، تحصیلات و موقعیت اجتماعی مادران بودند.

پر از تردیدهای مادرانه، خیال ها و ارزوها، دغدغه ها و مشکلات و در کنارش لذت تربیت و داشتن فرزند. 

مهم تر از همه این بود که فهمیدم این نگرانی ها و گاها اشفتگی هایی که در مسیر مادری پیش می اید خیلی طبیعی است. 

باید خودم را مجهز کنم برای همه ی این ها. 

نباید خیلی فانتزی فکر کنم و انتظارات غیرواقعی داشته باشم. 

فهمیدم یک تغییر کوچک در خودم می تواند تبدیل به یک تغییر بزرگ در کسی شود که قرار است او را رشد دهم، تربیت کنم، مادری کنم.... 

اینکه چطور علایق  و شخصیت من می تواند زندگی فرزندم را جهت دهد.... هم خیلی هیجان انگیز است و هم خیلی ترسناک! 

یک تلنگر خوب برای من که مادری را محدود به چند جنبه ی خاص می دیدم. 

فهمیدم چقدر می توان متفاوت مادری کرد! 

چه ابعادی را کم دارم در حوزه ی مادری.... 

فهمیدم مادری چیزی جدا از سایر جنبه های وجودی ادم نیست... امیخته است با بقیه ی ابعاد وجود.... 

خواندن بخشی از روزمرگی های مامان ها و زاویه نگاهشان به تربیت و فرزندداری جالب بود. 

اگر مامان هستی یا قرار است مامان شوی، توصیه می شود😊

 

ولی هنوز نفهمیدم چرا اسم کتاب "هفته ی چهل و چنده" 🤔

 

 

 

 

  • مهرنویس

در پناه خدا❤️

۲۰
ارديبهشت

 

 

هر چند وقت یک بار لازمه یه جایی تو یه لحظه ای دلت بدجور بشکنه تا چشمات باز شن... تا از خواب بیدارشی و یه جور دیگه ببینی دور و برت رو، بهتر بشناسی آدمای اطرافت رو... . 

خیلی دردناکه ولی خب لازمه

هر وقت خیلی حس خوشبختی دارم و همه چی بر وفق مراده می ترسم... 

خداروشکر می کنم اما همیشه یه ترسی ته دلم هست

اینکه من چیا رو نمی بینم که اینقدر شنگولم و بی غم... چیا رو بی خودی بزرگ کردم و بت ساختم واسه خودم... و میدونم حتما بعدش یه داستانی هست... 

دقیقا از همون جایی ضربه می خورم که پشتم گرم بوده بهش... 

از همون جایی که تمام حسای خوبمو می گرفتم.... 

و دوباره از ته دل بلند تکرار می کنم

"الهی و ربی من لی غیرک" 

خدایا من جز تو کسی رو ندارم.... همه ی اونایی که خوبن یه روزی دلمو می شکونن... وقتی اونا دل بشکنن صدای شکستنش بلندتره... دردش بیشتره... 

ممنونم که تنها کسی هستی که لطفت همیشگیه و ترسی ندارم از محبت کردنت....

میدونم از دستت نمیدم، میدونم نمی رنجونی منو، می دونم محبتت بی منته،میدونم تنها پناه محمکممی.... 

خدایا ممنونم که خدا دارم❤️

داشتنت خیلی خوبه... 

دلم میخواد دل نبندم دوباره به ادمای اطرافم... اما نمیشه خدا... بهشون نیاز دارم...ازت میخوام کمکم کنی بهشون دلگرم نباشم... دلم فقط گرم تو باشه... 

خدایا لحظه ای ازت غافل نشم... غرق نشم تو محبت ناپایدار بقیه... 

منو درگیر خودت کن... 

 

  • مهرنویس

 

 

 

دم سال تحویل تصمیم گرفتم بلاخره یک بار هم که شده به توصیه ی مجری های پرصحبت دم عید تلویزیون گوش کنم و دلم را  خانه تکانی کنم و از کینه ها و ناراحتی ها  پاک کنم که خلاصه آن می شود انجام سخت ترین کار دنیا برای منِ زودرنج!

گفتم خدایا کلا بخشیدم هر احدالناسی که به هر نحوی و در هر زمانی مرا رنجاند!

بعدش هم یک نفس عمیق کشیدم و سعی کردم تا حس کنم سبک شده ام!

خاطره برخی از دل شکستن ها بدجور قلقلکم می داد که حرفم را پس بگیرم یا حداقلش بگویم خدایا همه بجز فلانی و فلانی و فلانی....

اما دل به دریا زدم تا دریایی شود این دل و همه را بخشیدم!

چند روزی از سال تحویل می گذرد...

قدرت خدا را بگردم...بعضی ها عجیب استعداد دارند در دل شکستن و بد کردن حال آدم! نمی گذارند خاطره قبلی پاک شود،سریع خاطره سازی می کنند و زخم می زنند دوباره...

حتی اگر نبینیشان! انگار از ازل مامور شده اند به خرد کردن دل های بندگان خدا!

خدایا راستش دلم آن قدر بزرگ نیست که بعضی رفتارها را نادیده بگیرم و می دانم این بد است.

امسال از تو آرامش و دل بزرگ با وجود چنین آدم هایی را می خواهم...

دعای از ته دل امسال من داشتن دل بزرگ و گاهی بی خیال بودن است...

کاش گاهی واقعا چشمم نبیند،گوشم نشنود و دلم آرام باشد!

خدایا در کنارش آن بندگان دل شکنت را هم هدایت کن،کاری کن بی خیال ما و صدای زیبای شکستن دل ما شوند و بروند پی کار دیگری...

خوش به حال هر کس که دلش بزرگ است....

خوش به حال هر کس که می تواند روی احساسش کنترل داشته باشد و نگذارد دیگران حالش را کنترل کنند...

التماس دعا

 

 

پ.ن:

چکار کنم که با وجود رفتارهای عجیب و ناراحت کننده بعضی آدم ها کم ناراحت بشم و کم تر دلم بشکنه؟

  • مهرنویس

اضافیات:)

۲۷
مرداد

 

 

اول از کمد بالای جارختخوابی شروع می کنم؛ ‌‌‌قصدم این است که اول جعبه لوازم برقی را بردارم، آن ها را بسته بندی و چسب کاری کنم و بعد خیلی شیک به ترتیب کارتن های دیگر و لوازم دیگر....

اما وقتی تلنبار کارتن و جعبه های مختلف را روی هم و در انتهایی ترین و خفه ترین نقطه ی کمد می بینم تصمیم مرگ یه بار شیون یه بار میگیرم و به او که پایین ایستاده می گویم:تمام کارتونا رو همین امشب میارم پایین، دیگه نمیخوام برگردم این بالا دارم خفه میشم!

نیم ساعتی کار استخراج جعبه ها از ته کمد بالایی طول می کشد... نیم ساعتی که من دراز کشیده و خمیده مشغول پیدا کردن و بیرون کشیدن کارتن ها با نور چراغ قوه هستم،از شدت کمر درد فراموش کردم که فاصله ام با سقف خیلیییی کم است، می خواهم کمرم را صاف کنم که تققققققق!!! کمرم محکم به سقف اصابت می کند و تا ده ثانیه عضوی به نام کمر را حس نمیکنم:|

از روز بعد شروع میکنم به بسته بندی، کابینت ها را خالی کن، روزنامه بپیچ، جعبه هارا پرکن، چسببببب، گوشه ای را پیدا کن و بچین روی هم... 

و دوباره فردای دیگر و همین چرخه ی روح نواااااز.... یک تفریح عالی بعد آن همه خواندن برای کنکور..... الحمدلله جابجایی و اثاث کشی نگذاشت دوره افسردگی بعد آن آزمون درخشان را کامل کنم و با یک فاصله سه روزه بعد ازمون مشغول جمع کردن وسایل شدم:))

تقریبا سه روز از صبح تا عصر جمع کردن وسایل طول کشید، البته به جز کمد لباسها و کشوهای دراور...

سه روز که تنها مشغول جمع کردن بودم و با خود فکر می کردم واقعا بدون داشتن خیلی ازین وسایل هم می شود زندگی کرد....

خصوصا برای کسی که مستاجر است و گاهی ناچار است هرسال جابجا شود! 

خیلی از لوازم اضافی هستند و شاید خیلی ها که ساکن هستند متوجه نشوند، زمانی متوجه می شوی که باید سرجمعشان کنی و جابجا... 

اما دل کندن از ان ها هم آسان نیست! دوستشان دارم، حیفم می آید! پس باید جورشان را هم بکشم... 

اما اگر بتوانم دل بکنم و فقط ضروریات را نگه دارم، آن وقت شاید زندگی آسان تر و دل انگیزتر شود! اصلا آیا نبودشان حس می شود؟

دقیقا در عمیق ترین لایه های ذهنم هم دارم ازین وسایل به دردنخور که سالهاست نگه داشتمشان و هرسال با خودم به دوش می کشم... 

فکرهایی که وقت و بی وقت به ذهنم خطور می کنند، خاطره های تلخی که زنده می شوند، و بدون این که مشکلی را حل کنند باعث می شوند تمام آن روز تلخ شوم و بد اخلاق و از بعضی آدم ها متنفر... بعد بهم بریزم، دلم بخواهد تلافی کنم اما ندانم چطور و غصه بخورم بخاطر اتفاقات گذشته و... 

بدون این که دردی دوا شود از من با مرورشان.... فقط پژمرده می کنند مرا و روزهایم را خاکستری! 

این ها را دیگر نباید نگه دارم

باید دور بریزم

خاطرات تلخ

آدم های تلخ

تجربه های تلخ

لوازم غیر ضروری و پر زحمت ذهن من که باید همین امسال بدون اینکه در روزنامه بچیم و در جعبه بگذارمشان، مستقیم بیرون بریزم از ذهنم! 

 

پ. ن

فکر میکردین اسباب کشی اینقدر بتونه ادم رو عمیق کنه؟😅

ولی واقعا لازمه ادمه هر چندوقت یک بار افکار مزاحم و آدمهای مزاحم رو بذاره کنار و یه نفس بگیره و دوباره ادامه بده و جا باز کنه برای افکار بعدی:) 

پایان پارت اول اسباب کشی😃

 

 

  • مهرنویس