مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

یاحق

خوش امدی،زکجا می رسی بیا بنشین
بیا که می دهمت بر دو دیده جا ،بنشین

طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۸ آبان ۰۳، ۰۰:۳۵ - مامان دوقلوها
    😥
نویسندگان

انصاف نیست فقط دغدغه ها و تلخی ها را بنویسم اینجا و بعد بگذارم بروم پی خودم.

هر چند که اینجا چند نفری دور هم هستیم و اغلب از راه های دیگری با من در ارتباطید و از احوالم با خبر،ولی می نویسم هم برای آن چند نفری که نظرات خصوصی می گذارند و هم اینکه بماند به یادگار مثلا از گردش ایام و بالا و پایین زندگی ام.

این روزها روزهای خوب و معمولی هستند،روزهایی که عاشقشان هستم،روزهای معمولی و البته پاییزی.

تنها چیزی که یادآوری اش اذیتم می کند،مدرسه رفتن است.

اصلا این مدرسه بدجور برایم سخت و هضم ناشدنی و دوست نداشتنی ست.

هر چند سرکلاس پرانرژی ام اغلب،در مواقع لازم می خندم و ارتباطم با بچه ها الحمدلله خوب است،اما هنوز نمی توانم بپذیرمش.

یک جوری ست برای من انگار،انگار دنیا دنیا فاصله دارم با نزدیکانم،با اشنایانم...

غربت غریبی مرا در خود فرو می برد،خودم را متعلق به آن جا نمی دانم.

و می شمارم روزها را که فقط دوران این مدرسه تمام شود و بروم به ولایت خودمان.

تنها چیزی که آرامم می دارد این روزها ذکر "و عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم" است.

 

 

دوباره نشد بیایم و فقط بگویم که اوضاع خوب است و وفق مراد....

 حقیقتا هم هیچ وقت همه چیز آن طور پیش نمی رود و حکمتا هم نباید این طور باشد انگار.

خلاصه خواستم فقط بگویم 

اگر از حال من پرسی

خوبم بهترم یعنی؛)

 

پ.ن

شما یادتان می اید یک زمانی عکس خودمان به انضمام سرم را که می فرستادیم برای کسی،کمی پیگیرمان می شد و....خواستم به اویی که عکس را دید و دو روز است انگار ندیده و پیام های بعدی را پاسخ داده و عکس را نه،بگویم تو اینجا را نخوان خانم الف خواهشا،برو در خانه خودتان بازی کن.بدو😕

  • مهرنویس

از بدو تولد پسر بزرگ تا همین یک هفته ی قبل،شب تا صبح برایم به سرعت باد می گذشت و تا فرصت می کردم چشم بگذارم روی هم، می دیدم صبح شده و خستگی می ماند در بدنم،روح هم خسته بود....

الان اما یک هفته ای هست که شب ها طولانی تر از همیشه اند

مثل قبل هی بیدار می شوم اما هربارش با گریه ی پسر کوچک نیست

بیدار می شوم و آن روز نحس را مرور می کنم و دوباره ادامه داستان را  در ذهنم می سازم.

شروع ۲۸ سالگی قشنگ نبود

خدا ادامه ش را به خیر کند:(

  • مهرنویس

در بدترین حال ممکن هستم 

تا حالا با این حس و حال مدرسه نرفته ام

حتی نمی توانم حرف بزنم

منتظر بهانه ای برای گریه هستم

اما همزمان نمی توانم گریه کنم

وحشتناک ترین اتفاق ممکن در زندگی حرفه ای ام افتاده....

بهتان گفته ام چه شده

تا به خیر نگذرد اینجا شرح نمی دهم 

فقط دعا کنید برایم

گفته ام بعد پایان تعهدم اگر بتوانم هزینه ی بازخرید را جور کنم احتمالا بی خیال معلمی و تدریس شوم

دیگر ظرفیت تحمل چنین تجربه ای را ندارم

 

 

  • مهرنویس

مرو مرو

۱۵
مهر

چند روزیست موقع رفتن از خانه پسر بزرگتر به شدت گریه و بی تابی می کند.

پشت سرش هم پسر کوچک شروع می کند و خوب که دل من را خون کردند، می فرستندم مدرسه....فرستادن که نه،از ترس دیر نشدن مدرسه،فرار می کنم و آن دو طفل معصوم را گریان رها می کنم.

اما مگر خیالم رها می شود؟

قطعا اگر به عقب برگردم،انتخابم داشتن شغل نیست.آن هم فقط به همین دلیل گریه هاشان و رها کردن اجباریشان.

گذاشتن قید قطعا ابتدای جمله ی بالا برای من که عاشق تدریس و ارتباط گرفتن با بچه ها،عاشق تخته و کلاس درس و عاشق مدرسه و متعلقاتش هستم کار ساده ای نبود و نیست،از سر ناآگاهی هم نیست،چرا که در انتخاب کلمات به شدت سخت گیر هستم،آگاهانه و بعد از چند روز فکر کردن و تجربه های دردناک رها کردن پسرها این قید را انتخاب کردم.

هر چند مدرسه که می روم پرت می شوم در دنیای تدریس و مدیریت کلاس و....

اما تا فرصتی برای استراحت پیش می آید،ذهن بی رحمم دوباره به تصویر می کشد تصاویر قبل آمدنم را.

بعد مدرسه هم که جسم له و لورده ام به خانه می رسد،نمی شود آن طور که باید وقت بگذرانم با امیران.

امیدوارم خدا به نیتم در کلاس درس نگاه کند و نبودنم را جبران کند برایشان.

برکت دهد به زمان بودنم و دل کوچک جوجه هایم را وسعت ببخشد.

آمین

 

  • مهرنویس

یادم نمی آید در هیچ برهه ای از زندگیم اینگونه سردرگم و پرمشغله و پر دغدغه بوده باشم. 

به عبارتی زهرا الان در انتظار یکی از مراحل دشوار و و نفس گیر زندگی خود است. 

واقعا چطور باید مدیریت کنم همه ی این کارها را. 

چرا به خودم رحم نکردم و باز سرم را شلوغ کردم؟

در ادامه ی مسیر نیاز دارم خدا موقعیت ها و انسان هایی در راه گذارم قرار دهد که اسباب یسر این عسر باشند نه شدت دهنده ی آن. 

چه خواهد آمد بر سر رفیقتان، فقط خدا داند

محتاج دعای خیرتان هستم. 

  • مهرنویس

یکی دوماهی هست که قسمت املاک/رهن و اجاره ی آپارتمان برنامه ی بازار را شخم می زنم.

آن اوایل در وارد کردن فیلترها مصمم بودم مراعات حالمان را بکنم و با صداقت و البته کمی ارفاق، رهن و اجاره ای که در توانمان هست را وارد کنم،دیدم که نه، با این مبالغ نمی شود راه را به جایی برد، لذا تصمیم گرفتم کمی ریخت و پاش کنم و بر خودمان سخت بگیرم تا بلکه جایی معمولی پیدا شود.

باز هم انگار که ریخت و پاش من برای مالکان مرفه لطیفه ای بی معنی باشد.... 

لذا بیشتر سخت گرفتم تا مگر به مذاق صاحبان خانه خوش آید و بتوانم جایی را پیدا کنم. 

و این عصر و امشب که جستجوی میدانی را شروع کردیم، متاسفانه باید اعلام کنم که بدجور حالم گرفته شد. 

گمان نمی کردم در مناطق مثلا برخوردار شهر، اینطور موارد دهشتناکی یافت شود. 

بوی نامطبوع راهرو و خانه ها...

آشپزخانه هایی با کابینت هایی باقی مانده از جنگ جهانی دوم

حمام و سرویس هایی که جرات نگاه کردن بهشان نداشتیم چه برسد به شستشو و اجابت مزاج.....

خدا برای چشمتان نیاورد دیدن چنین منظره هایی و پایتان باز نشود به چنین خانه هایی...

فقط یک مورد خیلی خوب وجود داشت که چندان مناسب جیب کارمندی ما نبود اما گویا چاره ای نیست جز تسلیم...

البته که این مورد هم شاید قسمتمان نشود بنابه دلیلی که گفتم و نیز برخی دلایل دیگر، تا خدا چه بخواهد....

خلاصه که هر چه در ظاهر حفظ کردم آرامش را و دم نزدم از اندوه درونم، مغزم از حساب و کتاب در حال انفجار بود و هست و روحم از خستگی...

خدارا هزار مرتبه شکر که خانه ی روح که تن باشد تا جایی که فعلا می دانم تقریبا سالم است... روح و جسم سالم باشد و بماند، باقی درست می شود به هر طریقی... 

خلاصه که یاد و صدای آن خواننده که می خواند:خوش به حالت کبوتر، هر جا بخـوای پر میکشی، تو هـوای پاک ده نفس رو بهتــر میکشی... برایم زنده شد. 

با این تفاوت که به کبوتر غبطه نمیخورم، به مرفهانی چون حلزون و لاک پشت حسادت می کنم که خانه ای برای خود دارند و بی هزینه و منت صاحب خانه اند،لذا اینطور زمزمه می کنم:خوش به حالت حلزون... 

اینکه چرا خوش به حالت حلزون و چرا خوش به حالت لاک پشت نه، برای اینکه لاک پشت وزن شعر را بهم می ریزد، وگرنه هیچ کدام مهتر از دیگری نیستند در ذهن من. 

هر دو کند، ترسناک، و دوست نداشتنی اند در نظرم

و البته که خوشبخت و خانه دار. 

مطمئن هستم با این پاراگراف ها وخامت احوالم روشن شد برایتان. 

لذا التماس دعای خیر دارم از محضرتان❤️

 

  • مهرنویس

پستی که بماند به یادگار مثلا:

تجربه ی مادری برای تو، با تمام بالا و پایین ها و سختی و شیرینی هایش، برای من پر از لذت است و آرامش... 

تویی که با آمدنت مسیر مادرنگی ام را روشن تر، پررنگ تر و خوش رنگ تر کردی روشنی چشمانم!

خوش آمدی حسین من، خیلی هم خوش آمدی نور عین من❤️

پست اصلی:

تجربه ی فرزند دوم،به مراتب شیرین تر، لذت بخش تر و با آرامش تر از اولین تجربه ی فرزندآوری است، هم برای مادر، هم پدر. 

و این اصلا به این معنا نیست که فرزند دوم دوست داشتنی تر و عزیزتر است و.... نه...

هر کدام از بچه ها ساکنان همیشگی و در حقیقت عزیزترین ساکنانِ ابدی قلب والدینشان هستند و عزیز و دوست داشتنی! 

منظور من چیز دیگریست؛ اینکه بعد از تولد دومین فرزند، آن نگرانی های تولد اولین فرزند را نخواهی داشت؛ تو قبلا این مسیر را آمده ای و با وجود تمام تفاوت هایی که بچه ها با هم دارند، اما اکنون تو مادری هستی که نوزاد را به بغل می کشد و از او مراقبت می کند، نه زنی که مادری برایت دنیای نا شناخته و عجیب و غریب باشد و دائم با خودت فکر کنی که هنوز انگار مادر نشده ای و باید چکار کنی و....  و فارغی از نگرانی های مختلفی که بعد از تولد اولین فرزند داشتی، چون این مسیر آشناست، قبلا گذرانده ای این دوره را...

در واقع می خواهم بگویم که مادری مسیری ست پر پیچ و خم و پر دست انداز و البته لذت بخش، که تولد فرزند دوم می تواند در طی کردن بهتر این مسیر و تسریع تکامل و رشد مادرانگی موثر باشد، می تواند.... 

اگر می خواهید یک مادری متفاوت را تجربه کنید و اگر شرایط مهیاست و خودتان هم مایلید، برای بار دوم مادر شدن بدون اغراق بسیار گزینه جذاب و مهیجی ست:) 

(قطعا من هم تا کنون غر ها زده ام از اذیت های پسرها و در ذهنم چیزهایی گذشته ناشی از فشار و خستگی، اما در نهایت، در عمق جانم خدارا شاکرم بخاطر این تجربه، این حس و این موقعیت) 

بعد از تولد فرزند دوم، تو با اعتماد به نفس بیشتری مادرانگی خواهی کرد، مثلا اگر کسی به فرزند اول تو خرده می گرفت که چرا اینطور است و فلان است و بهمان و تو از استرس یا ناراحتی رنگ به رنگ می شدی و حرصت در می آمد از افاضه های ناشتا و بی جا، در مورد فرزند دوم می توانی بگویی، اولی هم همین طور بود، خودش خوب می شود، یا اینکه بچه های من کلا این مدلی هستند و من ایرادی نمی بینم و فاز مادر با تجربه برداری.... 

خلاصه که اینطور هاست عزیزانِ من! 

دریابید فرصت ها را. 

 

  • مهرنویس

ده سال پیش اینقدر راحت با بقیه صحبت نمی کردم، بقیه منظورم اطرافیان صمیمی ام هستند، خیلی سبک سنگین می کردم و اجازه نمی دادم آن ها متوجه برخی احساسات و عقاید و تجربه هایی شوند که برای من است. 
نه اینکه حالا موقعیت و شرایط را نادیده بگیرم و اصول تعامل را زیر پا بگذارم هر چه بخواهم بگویم و... نه...
منظور چیز دیگریست.
می خواهم بگویم که ده سال قبل، نمی توانستم یا بهتر است بگویم نمی خواستم دوستانم را در جریان دغدغه های شخصی و برخی مشکلات حتی قابل بیان بگذارم.
از قضاوت شدن می ترسیدم
و خیلی چیزهای دیگر...
حالا اما زیاد مشورت‌ می گیرم از دوستانم، حرف هایم را میزنم، خودم را سانسور نمی کنم و گاهی واضحا می گویم که حرف دارم و باید بنویسم یا بگویم.
انتظارات عجیب و غریبی هم ازشان ندارم، همین که بخوانند یا بشنوند کافیست.
نمی خواهم بگویم زهرای ده سال قبل بهتر است یا زهرای اکنون... نه! 
ده سال قبل از جنس تعاملم راضی بودم، اکنون هم...
می خواهم بگویم برایم جالب است که نوع و جنس روابطمان با گذر زمان، با بالاتر رفتن عدد سنمان و رشد احساساتمان و دگرگونی نیازهای روحی مان، چقدر می تواند متفاوت باشد.
ده سال قبل تو دار بودن برایم ارزش بوده و رضایت بخش، حالا کمی برون ریزی احساسات و عقاید را برای کسانی که سالهاست می شناسمشان، کمک کننده می دانم.
نمی دانم اگر زنده باشم بعدتر چگونه خواهم بود.

فقط امیدوارم در هر مرحله کاری را که برای سلامت روح و روان خودم و البته دیگران:) لازم است را پیش بگیرم و نترسم از تغییرات این چنینی.

 

پ. ن

ممنونم از همه تان که می‌خوانید و می شنوید و هر گاه لازم باشد ابایی ندارم از ابراز خودم محضرتان

  • مهرنویس

به سبک منزوی

۳۰
خرداد

حسین منزوی می گوید:

من سراپا زخمم

تو سراپا

همه انگشتِ نوازش باش

 

الان که دوباره آمدم تا چیزی بنویسم، دیدم چقدر حرف دارم برای گفتن! :)

لذا زهرا می گوید:

من سراپا حرفم، تو سراپا همه آماده ی خواندن باش...

با تشکر 

 

پ. ن

ببخشید اگر حرفهایم فقط وقتتان را می گیرد

من می نویسم، شما نخوانید بی تعارف

  • مهرنویس

کوچه ی غفلت

۲۹
خرداد

چیزهای زیادی هست که از آن ها می ترسم...

یکی از این چیزها این است که خودم مشغول خودم باشم و زندگی ام و هوا برَم دارد که چقدر آدم بی آزار و خوبی هستم و  سر به راهم، بی خبر از دل هایی که سوزاندم، فکرهایی که با حرف های نا به جایم مشغول کرده ام، اشک هایی که در بی خبری من می چکند و دل هایی که بدجور زخمی و شکسته اند...

این وحشتناک است، خیلی هم وحشتناک است... 

زمانی بیشتر وحشتناک می شود که من در ذهنم چنین شخصی را سراغ دارم و به او خُرده می گیرم در گفتگوهای درونی ام، و بعد یادم می افتد عیب هر کس را گرفتم، اغلب خودم هم دچار شدم، بدجور هم دچار شدم!

فقط اعتراف می کنم که می ترسم از چنین بلایی...

از غفلت از دل هایی که خون کرده ام با گشودن بی موقع دهانم، با کنترل نکردن گره های وجودم، با به افسار نگرفتن خودپسندی ام.... 

 و قنا ربنا عذاب النار

 

  • مهرنویس

این شغلِ سخت!

۲۵
خرداد

قبل ترها که می شنیدم مادری و خانه داری کارهای خیلی سختی هستند و برای همین اجرشان بسیار، قبول می کردم، اما قلبا به سختی شان ایمان نداشتم.

گاهی در ذهنم مرور می کردم کارهای یک زن خانه دار را. 

سخت ترین قسمتش برای من صبح زود بیدار شدن و آماده کردن صبحانه و پخت نهار و شام بود.

منی که دل خوشی از آش پزی ندارم(گرچه خیلی وقت ها ادای کدبانوهای عاشق پخت و پز را در اورده ام، اداهایی که هیچ کمکی نکرد به تعدیل حس واقعی ام نسبت به آش پزی) . 

آن وقت ها در خیالاتم اگر زن خانه دار قرار نبود صبحانه ای آماده کند می توانست تا ساعت9 بخوابد و بعد چیزی بخورد، نهار را اماده کند و یک گردگیری و جاروکشیدن وشستن ظرفها مگر چقدر زمان می برد اگر کار هروزه باشد؟!

زن خانه دار ِ ذهن من تا ساعت 12 تمام کارهای مربوط به خانه را انجام می داد، نمازی می خواند و بعد هم سراغ کارهای مورد علاقه اش می رفت تا وقت نهار. 

از ظهر تا دم غروب هم وقت استراحت و باز رسیدن به امور شخصی اش بود و بعد هم آماده کردن بساط ‌شام که اغلب حاضری پسند بود و گاهی هم دلش هوس بیرون رفتن یا خوردن غذای فلان فست فود را می کرد.

فاصله غروب تا شب کنار خانواده می گذراند و شب هم قبل خواب کتابی می خواند، چیزی می نوشت،صوتی پخش می کرد و بعد به خواب می رفت. 

در این بین بیرون رفتن و وقت گذراندن با دوستان و خرید هم لحاظ کرده بودم.

کار چندان سختی به نظر نمی آمد. یعنی اگر قرار بود هروزِخدا انجام شود، سخت نبود چندان. چون اغلب خانه مرتب است و می ماند همان بحث پخت و پزِ حوصله سر بر. 

اما سخت در اشتباه بود این زهرا

سخت...

اصلی ترین اشتباه هم این بود که روزهای زن خانه دار را بدون بچه تصور می کرد. 

حالا که چند وقتی ست بیشتر از قبل،درگیر خانه داری و بچه داری ام می فهمم برای دل خوش کُنَکِ زن های زحمتکش نبوده که می گفته اند خانه داری کاری بسیار سخت و انرژی بر است، بلکه حقیقت این شغل همین است. 

سخت، انرژی بر، گاهی طاقت فرسا و نفس گیر! 

باید صبحانه بچه ها را بدهی و امورشان را رتق و فتق کنی و به چیزی مشغولشان کنی  و غذایی جفت و جور کنی برای نهار و بعد خوراندن نهار و خواباندنشان و جمع و جور کردن و شستن و پهن کردن لباسها و اتو کشی و اماده کردن عصرانه و شام و باز مشغول شدن با بچه ها و جمع و جور کردن و آماده شدن برای خواب... 

و آن وقت نه تنها زمانی برای خودت نمی ماند، که جانی هم نیست در این بدن... 

لذا اکنون یقینا، قلبا و از عمق جان باور دارم خانه داری در کنار بچه داری(آن هم دو پسربچه زیر3 سه سال)، قطعا از سخت ترین کارهایی ست که یک زن می تواند داشته باشد،آن هم در حالت عادی اش.

بیماری خودت و بچه ها و همسر و پیش آمدهای مختلف و کمال گرایی در حوزه خانه داری و فرزند پروری را لحاظ نمی کنم که نه من توان بیان شدت سختی کار را دارم و نه این یک وجب جا ظرفیت بیان این ماجرا را. 

خلاصه که ما را به سخت جانی خود، این گمان نبود! :) 

 

 

 

  • مهرنویس

مدتی ست که شدیدا احساس تنهایی می کنم.

نه اینکه حس جدیدی باشد و قبل ترها دچارش نشده باشم برای مدت ها، نه.... 

فقط اینکه احساس می کنم این تن، این جان، این روحِ تشنه ی همراهی و همدلی، کفاف تنهایی ام را نمی دهد دیگر... 

خوانده بودم که دردها و رنج ها وسعت می دهند جان را، این تنگ شدن عرصه ی طاقت ما چه معنا دارد خدا؟

به گمانم کیفیت گذراندن دوران رنج است که بزرگ می کند روح را... 

نه صرفا در معرضش قرار گرفتن... که اگر تنها در رنج بودن آدمی را رشد می داد، شاید اوضاع آدم ها به گونه ای دیگر می بود...

و من مردود شده ام، خودم خوب می دانم خداجان.... 

زهرای زودرنج کم تحمل را چه به وسعت روح؟

اویی که این بار آخر که شاید خیلی بیشتر بستر رشد، بستر دل کندن از غیر و متوجه تو شدن برایش فراهم بود، طاقت نیاورد و با خبر کرد عزیزانش را. 

و حالا این تنهایی سنگین همراه روزهایش شده... 

شاید حرف زدن در مورد تجربه ی چنین حسی هم باز اشتباه باشد و من شاگرد ناخلفی که نمی فهمد و نمی خواهد بفهمد.... 

گیج شده ام، و پشیمان و درمانده... 

مددی

 

 

  • مهرنویس

دوشنبه ی گرم

۲۴
ارديبهشت

امروز از آن روزهایی بود که برای بار چندم در زندگی کاری ام به این نتیجه رسیدم که معلمی خیلی هم شغل جذابی نیست، بچه ها آن طور که فکر می کردم معصوم و با محبت نیستند، نمی توانم نسبت به تعامل سرد بعضی از همکارانم بی تفاوت باشم واقعا و ادای انسانهای با اعتماد به نفس را در بیاورم که به جهنم که فلانی خودش را برای من می گیرد، اصلا مهم نیست و... (چیزهایی که چند روز پیش در ذهنم مرور می کردم)

فهمیدم بچه ها چقدر الفاظ بی ادبانه بلد هستند و چقدر من برایشان مهم نیستم و چقدر دارم چرت می گویم سرکلاس. 

این ها که به هیچکدام اهمیت نمی دهند. 

هم چنین فهمیدم یک کولر 7000 وسط گرمای ظهر نمی تواند پاسخگوی ده کلاس باشد، آن هم با فس فس کردن از ته سالن و ده کلاسی که از شدت گرما درهاشان چهارطاق شده تا بلکه کمی هوای خنک بیاید.

فهمیدم حتی وقتی از قبل برنامه بریزم نمی توانم حین صحبت کردن برای جمعی آرام و شیک صحبت کنم و ناخودآگاه مدل سرعتی خودم می شوم.

فهمیدم باید سال دیگر جابجا شوم و بروم به یک مدرسه ی جدید، جو جدید و کلاس جدید

در حالیکه چند روز پیش حس می کردم چه معلم خوبی هستم، عجب شاگردهای بامعرفتی دارم و تجربه ی محیط جدید برایم راحت تر شده بود انگار.... 

همه ی این افکار منفی را گرمای بیش از حد امروز به سرم آورد.

تا خدا چه بخواهد برای فردای این معلم بی نوا

  • مهرنویس

نپرس چرا

۰۸
ارديبهشت

شرح حال من در طول زندگی27 سالم:

آخ زهرا، تو چقدر با همه اینجوری هستی، همه با تو اینجوری هستن🤦‍♀️

 

پ. ن:

با شما نیستم

  • مهرنویس

معلم معمولی:)

۱۵
فروردين

می گوید:همان اول که رفتی نخند، جدی باش! استادمان گفته چند روز اول جدی و بعد هم به مرور لبخند، آن وقت آن لبخند است که حکم جایزه را دارد و بیشتر می چسبد به جان دانش آموز.

در حالیکه کمی حرصم در می آید که یک دانشجوی سال دومی مرا نصیحت می کند و نقد می کند نحوه ی تعاملم را، تایید می کنم حرفش را و می گویم:آره حواسم هست!

عادت کرده ام به نقدهای خواهرانه شان و قبول دارم نقدهایشان را، کم هم نه، زیاد. 

چرا که تقریبا نه ماه در کلاس من حضور داشتند و دیده اند مرا و نحوه کلاس داری ام را... به علاوه قریب 20 سال است که می شناسند مرا.

شاید بهتر از هر کس دیگر 

در راه به جمله بندی هایم فکر می کنم. 

آدمی که سرش همزمان محفل افکار زیاد و گوناگون باشد، کمتر می تواند سخنران خوبی هم باشد. 

به این فکر می کنم چه قدر همه چیز سریع پیش رفت،رفته بودم ابلاغ را بگیرم که هفته ی آینده مدرسه بروم، همان روز گفتند ظهر برو سر کلاس و من هم قبول کردم، چرا که حق مرا جوری دادند که انگار لطف کرده اند، اینطور شد که یک هفته مرخصی حلال تر از شیر مادر را بی خیال شدم و راهی مدرسه شدم. 

یک کلاس38 نفره از دخترهای کلاس پنجمی 

برای معلمی که از ابتدا در مدرسه پسرانه تدریس داشته، ورود ناگهانی به جو دخترانه می تواند سکته ی خفیفی محسوب شود. 

سکته ای از سرخوشی، از ذوق، از سر آرامش! 

باورم نمی شود که وقتی پای تخته چیزی می نوشتم، خیلی کم صدا می آمد و خبری از سیلی و مشت و داد و ادا درآوردن نبود. 

وقتی گفتم مشغول نوشتن شوند، کیف کردم از دیدن آن همه خودکار کاکتوسی و هویجی و پری دریایی و رنگارنگ،حتی یک نفر هم نگفت دفتر و قلم نیاورده. 

تا آخر ساعت هم لباس هایشان تمیز ماند، بدون ذره ای خاک. 

صدایم آخر ساعت نگرفت و بدون چادر خاکی و مقنعه کج و معوج و گودی شدید و سیاهی زیر چشم برگشتم خانه. 

الان که دارم می نویسم دخترها مشغول وسطی هستند و در سایه روی نیمکت نشسته ام و لذت می برم از این همه خانومی، از این همه کمالات😁

فعلا که کسی برای اعتراض از غصب وسایل و جر زدن در بازی نیامده، تا ببینم چه می شود. 

آهان این را اول می خواستم بگویم که یادم رفت، اصلا برای گفتن همین آمدم اینجا

اینکه من نمی توانم ادای معلم های جدی را دربیاورم،هر چند می گویند معلم باید بازیگر خوبی باشد، اما من به این باور رسیده ام که باید خودم باشم. 

نه اینکه خودم خیلی خندان و همیشه مهربان و لطیفم....نه

اما آن جذبه ای که استاد آن ها می گفت را هم ندارم 

و ایضا کاریزما هم ندارم

و امسال شاید اولین سالی ست که برایم داشتن این ها مهم نیست

من در درجه اول یک انسانم

یک آدم معمولی

که دوست دارد آنچه را که می داند انتقال دهد، مدل خودش، مدلی که بهتر بماند در یادها

من، یک زهرای معمولی، یک معلم معمولی که گاهی جدی و اغلب لبخند دارد هستم. 

امیدوارم این دو ماه باقی مانده مانند این دو روز همین طور به جانم بنشیند. 

چه مصیبتی داشتم با پسرها

ممنونم که نجاتم دادی خدا😘😁

 

  • مهرنویس

در طول شب تا صبح دوبار شیر می خواهد، دوم بارش حدوا ساعت 5 صبح است. بیدار می شوم تا شیشه را آماده کنم که صدایش بلند می شود، باید بغلش کنم تا برادرش بیدار نشود.

با هم شیر را آماده می کنیم و امیرعلی بیدار می شود و می گوید:مامان، پا، پا(یعنی مرا روی پاهایت بگذار تا بخوابم)

امیرحسین را روی تشک می گذارم و شیشه را در دهانش، امیرعلی را روی پا. خیلی کم پیش آمده که وقتی بیدار می شوند فقط یکیشان بیدار شود، اغلب با هم بیدار می شوند و این اوایل سخت به نظر می آمد، حالا اما عادت کرده ام، مثل تمام عادت های مادرانه ای که بعد از تولد امیرعلی شکل گرفتند.

بعد از خوردن شیر خیلی خودش را این ور و ان ور می زند تا بخوابد، ورم لثه هایش چند روزیش بیشتر شده اما خبری از دندان ها نیست و حس مادرانه ام می گوید لثه هایش اذیتش می کنند.

پاشنه ی پای راستم به خواب رفته،تشک امیرعلی را آرام روی زمین می گذارم و حالا توبت امیرحسین است. 

تا می گذارم روی پا امیرعلی همان طور گیج گریه می کند و می خواهد که روی پا برگردد. شرح و تفصیل چگونه خواباندنشان طی شب تا صبح طولاتی ست و جذاب نیست اصلا برای نوشتن و خواندن، بگذریم

زمان زیادی گذشته و بیم دارم نمازم قضا شود، خداروشکر خوابیده اند، نمازم را می خوانم و یک بار دیگر میانگین درصدهای چند رتبه زیر20 را با خودم مقایسه می کنم و بعد بیهوش می شوم.(از جمله دیوانه بازی های ادامه دار بعد کنکور)

ساعت 7:15 با حال بدی بیدار می شوم، سعی می کنم دوباره بخوابم و خوشحالی عمیقی دارم از بیدار نشدن پسرها.

7:30 امیرعلی بیدار می شود، راضی اش می کنم که بخوابد، معمولا راضی نمی شود اما این بار خداراشکر رحم کرد به حال نزار مادرش.

بعد از او امیرحسین و... تا 9:30 نوبتی با نق نق بیدار می شوند و به نوبت روی پا و من هم در این بین چرت های پراکنده ای میزنم...

خواندن این های سودی ندارد برای شما، راستش می دانم این روزها مثل باد گذر خواهند کرد، دوست دارم به یادگار بمانند، هرچند سخت و خسته کننده. 

امروز اما از آن روزهایی ست که حال جسمی ام مساعد نیست و این باعث شده بی حوصله باشم. 

برای همین فقط از بچه ها مراقبت می کنم و به سراغ هیج کار دیگری نمی روم. 

باران زده، آخ که چقدر دلم میخواست بزنم بیرون، اگر بچه ها بزرگ تر بودند قطعا خانه نمی ماندم اما الان نمی شود، بشود هم سختی اش می چربد به کِیفش... 

پنجره را باز می کنم و امیرعلی ذوق دارد که خیابان را نگاه کند. 

هوای تازه وارد خانه می شود، حالم بهتر است. 

کمی ظرف می شورم و دور و بر پذیرایی را مرتب می کنم. منتظرم تا از راه برسد و بچه ها را به او بسپارم و خودم به خلوت خودم، اشپزخانه بروم و به بهانه درست کردن شام کمی تنها باشم آن جا. 

پادکست و هندزفری را اماده می کنم. می آید، پادکست شروع می شود و من غرق می شوم در دنیای خودم. 

نیم ساعتی بیشتر دوام ندارد، بچه ها خیلی شیطنت دارند و او خسته است، خودش چیزی نمی گوید، خودم متوجه می شوم که نیاز به کمک دارد. 

شام را می آورم، همزمان فیلمی که دو روز پیش دانلود کرده بودم را می گذارد تا ببینیم. 

غذا نمکش زیادیست انگار، خودم می گویم وای شور شده، ببخشید

انکار می کند، می داند از صبح حال جسمی مساعدی نداشته ام و خسته ام حالا.

شروع خوبی دارد فیلم اما انگار الان وقت دیدنش نیست، چرا که

امیرعلی یک ربع تمام گریه می کند که گوشی می خواهد و تکنیک همدلی و جزیره مسخره بازی و بغل و بوس و باقی مسائل کارساز نیست. البته که من هیچکدام را به کار نمی گیرم طی شام و پدرش است که تلاش می کند 

سرم پر از صدا شده و گریه هایش حسابی اعصابم را خرد کرده، اما  چشم های اشکی اش مادر مهربان درونم را تکانی می دهد و سرزنش می کند، بغلش می کنم، قصد آرام شدن ندارد. 

به او می گویم بیخیال فیلم شویم فعلا، موافق است. 

حالا هر دو شروع به گریه می کنند. تشک ها را آماده می کنم، امیرحسین را بغل می گیرم و به امیرعلی می گویم که بیاید تا بخوابیم.

حدس میزنم کلافگی اش بخاطر انرژی زیادی هست که امروز خیلی تخلیه نشده، فردا اگر هوا خوب باشد به حیاط می برمش تا حسابی بازی کند، اگر خدا بخواهد. 

او امیرحسین را می گیرد و من امیرعلی را روی پا می گذارم، بعد هم امیرحسین را تحویل می گیرم و بعد بیست دقیقه هر دو به خواب می روند. 

بعد از خوابشان حس رهایی دارم،یک زمان تنهایی

این ترانه در سرم اما تکرار می شود:

شنبه روز بدی بود، روز بی حوصلگی

وقت خوبی که می شد،غزلی تازه بگی.... 

 

"الحمدلله علی کل حال"

 

  • مهرنویس

اگر آن دو سه تست ‌شک دار را در رشد و آن یکی را در عمومی و دیگری را در تربیتی میزدم الان خوشحال بودم.

5 تست ناقابل

چندماه قابل دار

گفته بود تو شک دارهایت را بزن، بد کردم... خیلی بد

  • مهرنویس

مدتی هست درگیر کاری هستم که مدت هاست فکرم را مشغول کرده، تا قبل از شروع کار بارها خودم را به بی خیالی زده ام، بارها تلقین کرده ام که برایم مهم نیست اصلا این مسئله، بارها الویت هایم را مرور کرده ام تا به خودم بفهمانم این آرزو یا شاید این خواسته فقط یک قسمت کوچکی از مسیر است که حتی پر می شود با جایگزین های مشابهش!

اما هیچ وقت کاملا قانع نشدم و برای همین، برای بستن این پرونده ی همیشه باز، برای رهایی ذهنم، برای ثابت کردن خودم به خودم دوباره شروع کردم این کار را.

وضعیت فعلی ام آن طور نیست که باید، یعنی با این روند به آنچه می خواهم نخواهم رسید، اما تلاشم را می کنم. 

شرایطم متفاوت تر از قبل است، زمانم محدودتر، انرژی ام کم تر. 

تمام خودم را برایش نگذاشته ام

و این برای من کمالگرا یعنی بد

و راستش نمی توانم تمامم را بگذارم

اما هم چنان آرام ارام تلاش می کنم

می دانم اگر خدا بخواهد می شود و اگر هم نخواهد... 

راستش دلم می خواهد که او برایم بخواهد و مقدرات خیر را در این مسیر برایم رقم بزند. 

فقط نوشتم که بماند به یادگار

که اگر موفق شدم هر لحظه که دیدم این پست را تذکری باشد که شاکرش باشم و اگر شکست خوردم با دیدنش دوباره مچاله شوم، اشک بریزم، در خود فرو روم و در نهایت دوباره بایستم و برایش تلاش کنم. 

محتاج دعایتان هستم دوستان

گفتم بدانید که اگر نمی نویسم، مشغولم، و قلمم خاموش فی الحال. 

ارادتمندتان

قربان معرفت و همراهیتان❤️

 

 

پ. ن

این نوشته را همان16 دی نوشتم اما پیش نویس نگه داشتم

حالا اما دوست دارم بگذارم که بماند

  • مهرنویس

فکری شده و دچار تردید

نمی دانم باید چکار کنم 

برایش می نویسم فلان راهکار می تواند راهگشا باشد

بعد سوالی را می پرسم که احتمال می دهم تاکنون نپرسیده ام. 

برای کمک به خودم و خودش 

می پرسم:وقتی چنین حالی داری دوست داری چکار کنم؟ چه انتظاری داری؟

_می گوید:" من انتظار دارم خودت باشی

دست به خودت نزن

همینجور که هستی

تا همه چی واقعی و برآمده از دل باشه!"

گاهی آن قدر مجبوری نقاب بزنی، نقش بازی کنی و به قول او از سر تکلیف کارهایی را برای دیگران انجام دهی که این می شود جزو لاینفک شخصیتت... و فکر می کنی خیلی دلسوز و فداکار و به فکر هستی! خیلی معرفت داری و...

حالا اگر آن بقیه در چنین مواقعی مثل تو نباشند کلی دلت برای خودت و تنهاییت می سوزد و با خود فکر می کنی هیچ کس قدر محبت های من را نمی داند، هیچ کس وقتی که باید باشد نیس و...

هر چند من احوالات او و بهبود حالش برای مهم بود و هست 

هر چند از سر تکلف ننوشتم برایش

اما تلنگر خوبی بود 

و هرچندتر که بقیه مثل او پذیرای خودم نخواهند بود و لازم است گاهی از سرتکلف همدلی داشته باشم.

تلنگری بود برای دقیق شدن روی مدل همدلی هایم

و نیتی که از همدلی دارم.

باشد که به قول او صادق باشم

اول با خودم

بعد با بقیه

 

بعدا نوشت:

دوستان صمیمی زهرا! 

رفتارهایی که از نظرتان و برداشتتان متظاهرانه بوده و نه صادقانه، برای خوشحال کردنتان بوده، و نیتی دلی برای خوشحال کردن و عوض کردن حال شما

اصلا زین پس اینا هم کنکله😒

یه مدت کسی تحویلتون نگیره و هواتونو نداشته باشه تا قدر منو بدونید😏

حتی تویی که از حذف پیام ها بعد ارسالشون دلخوری

تو هم از انتقادت پشیمان خواهی شد😂

 

 

 

  • مهرنویس

برای تو می نویسم

برای تویی که هیچ وقت اولین روز آشناییمان را فراموش نخواهم کرد

برای تویی که در حساس ترین دوران زندگی ام با بهترین کیفیت ممکن همراه بودی و هم دل!

تویی که هروز ذوق دیدنت را داشتم آن روزها 

روزهایی که گذشت و مایی که دور افتاده ایم از هم...

همیشه هرچند جسممان دور می شد از هم، باز انگار رشته ای نادیدنی از محبت و الفت بینمان کشیده شده بود،رشته ای که انگار هیچ وقت نمی پوسید، نمی گسست...

برای تو می نویسم که با صحبت هایت مسیرم را عوض کردی

نگاهم را

شرایطم را 

و من برای وجودت و برکاتی که به همراه داشته برایم تا همین لحظه، همیشه خدا را شکر کرده ام. 

مهربانِ من!

لحظاتی که شانه به شانه ی هم راه می رفتیم و دقایق فراغت را برای حرف زدن غنیمت می شمردیم، اوقاتی که تلفنی حال هم را جویا می شدیم و آن روزهایی که به خانه مان می امدی و من بعد از رفتنت خیره به جایی که نشستی و به حرف هایی که زدیم فکر می کردم را دل تنگم!

قرار بود گذر ایام و ‌‌‌دور شدن ها، ما را از هم دور نکند

اما مغلوب شده ایم انگار

مغلوب شرایط 

من سهم خودم را ازین رابطه به دوش نکشیدم آن طور که باید

رابطه مراقبت می خواهد و توجه... 

چند وقتی ست فکر می کنم از کجا شروع شد این فاصله

این دورشدن دلهامان از هم

شاید تو خوب به یاد داشته باشی و به رویم نیاوری... 

نمی دانم

اما دیگر نمی گذارم گل رابطه مان این چنین رنگ پریده و پژمرده بماند.

تو هم کنارم باش مثل همیشه که به وجودت، به حضورت و به یادت نیازمندم.

 

پ. ن

رابطه مراقبت می خواهد، حواسمان باشد 

به حال خودش رهایش کنیم پژمرده می شود، می پوسد و از بین می رود. 

 

  • مهرنویس