در طول شب تا صبح دوبار شیر می خواهد، دوم بارش حدوا ساعت 5 صبح است. بیدار می شوم تا شیشه را آماده کنم که صدایش بلند می شود، باید بغلش کنم تا برادرش بیدار نشود.
با هم شیر را آماده می کنیم و امیرعلی بیدار می شود و می گوید:مامان، پا، پا(یعنی مرا روی پاهایت بگذار تا بخوابم)
امیرحسین را روی تشک می گذارم و شیشه را در دهانش، امیرعلی را روی پا. خیلی کم پیش آمده که وقتی بیدار می شوند فقط یکیشان بیدار شود، اغلب با هم بیدار می شوند و این اوایل سخت به نظر می آمد، حالا اما عادت کرده ام، مثل تمام عادت های مادرانه ای که بعد از تولد امیرعلی شکل گرفتند.
بعد از خوردن شیر خیلی خودش را این ور و ان ور می زند تا بخوابد، ورم لثه هایش چند روزیش بیشتر شده اما خبری از دندان ها نیست و حس مادرانه ام می گوید لثه هایش اذیتش می کنند.
پاشنه ی پای راستم به خواب رفته،تشک امیرعلی را آرام روی زمین می گذارم و حالا توبت امیرحسین است.
تا می گذارم روی پا امیرعلی همان طور گیج گریه می کند و می خواهد که روی پا برگردد. شرح و تفصیل چگونه خواباندنشان طی شب تا صبح طولاتی ست و جذاب نیست اصلا برای نوشتن و خواندن، بگذریم
زمان زیادی گذشته و بیم دارم نمازم قضا شود، خداروشکر خوابیده اند، نمازم را می خوانم و یک بار دیگر میانگین درصدهای چند رتبه زیر20 را با خودم مقایسه می کنم و بعد بیهوش می شوم.(از جمله دیوانه بازی های ادامه دار بعد کنکور)
ساعت 7:15 با حال بدی بیدار می شوم، سعی می کنم دوباره بخوابم و خوشحالی عمیقی دارم از بیدار نشدن پسرها.
7:30 امیرعلی بیدار می شود، راضی اش می کنم که بخوابد، معمولا راضی نمی شود اما این بار خداراشکر رحم کرد به حال نزار مادرش.
بعد از او امیرحسین و... تا 9:30 نوبتی با نق نق بیدار می شوند و به نوبت روی پا و من هم در این بین چرت های پراکنده ای میزنم...
خواندن این های سودی ندارد برای شما، راستش می دانم این روزها مثل باد گذر خواهند کرد، دوست دارم به یادگار بمانند، هرچند سخت و خسته کننده.
امروز اما از آن روزهایی ست که حال جسمی ام مساعد نیست و این باعث شده بی حوصله باشم.
برای همین فقط از بچه ها مراقبت می کنم و به سراغ هیج کار دیگری نمی روم.
باران زده، آخ که چقدر دلم میخواست بزنم بیرون، اگر بچه ها بزرگ تر بودند قطعا خانه نمی ماندم اما الان نمی شود، بشود هم سختی اش می چربد به کِیفش...
پنجره را باز می کنم و امیرعلی ذوق دارد که خیابان را نگاه کند.
هوای تازه وارد خانه می شود، حالم بهتر است.
کمی ظرف می شورم و دور و بر پذیرایی را مرتب می کنم. منتظرم تا از راه برسد و بچه ها را به او بسپارم و خودم به خلوت خودم، اشپزخانه بروم و به بهانه درست کردن شام کمی تنها باشم آن جا.
پادکست و هندزفری را اماده می کنم. می آید، پادکست شروع می شود و من غرق می شوم در دنیای خودم.
نیم ساعتی بیشتر دوام ندارد، بچه ها خیلی شیطنت دارند و او خسته است، خودش چیزی نمی گوید، خودم متوجه می شوم که نیاز به کمک دارد.
شام را می آورم، همزمان فیلمی که دو روز پیش دانلود کرده بودم را می گذارد تا ببینیم.
غذا نمکش زیادیست انگار، خودم می گویم وای شور شده، ببخشید
انکار می کند، می داند از صبح حال جسمی مساعدی نداشته ام و خسته ام حالا.
شروع خوبی دارد فیلم اما انگار الان وقت دیدنش نیست، چرا که
امیرعلی یک ربع تمام گریه می کند که گوشی می خواهد و تکنیک همدلی و جزیره مسخره بازی و بغل و بوس و باقی مسائل کارساز نیست. البته که من هیچکدام را به کار نمی گیرم طی شام و پدرش است که تلاش می کند
سرم پر از صدا شده و گریه هایش حسابی اعصابم را خرد کرده، اما چشم های اشکی اش مادر مهربان درونم را تکانی می دهد و سرزنش می کند، بغلش می کنم، قصد آرام شدن ندارد.
به او می گویم بیخیال فیلم شویم فعلا، موافق است.
حالا هر دو شروع به گریه می کنند. تشک ها را آماده می کنم، امیرحسین را بغل می گیرم و به امیرعلی می گویم که بیاید تا بخوابیم.
حدس میزنم کلافگی اش بخاطر انرژی زیادی هست که امروز خیلی تخلیه نشده، فردا اگر هوا خوب باشد به حیاط می برمش تا حسابی بازی کند، اگر خدا بخواهد.
او امیرحسین را می گیرد و من امیرعلی را روی پا می گذارم، بعد هم امیرحسین را تحویل می گیرم و بعد بیست دقیقه هر دو به خواب می روند.
بعد از خوابشان حس رهایی دارم،یک زمان تنهایی
این ترانه در سرم اما تکرار می شود:
شنبه روز بدی بود، روز بی حوصلگی
وقت خوبی که می شد،غزلی تازه بگی....
"الحمدلله علی کل حال"