مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

یاحق

خوش امدی،زکجا می رسی بیا بنشین
بیا که می دهمت بر دو دیده جا ،بنشین

طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۰ اسفند ۰۳، ۱۱:۲۶ - سین میم
    چرا؟
نویسندگان

۶۱ مطلب با موضوع «مهرنویس» ثبت شده است

ماکارونی

۰۵
آذر

تقریبا سه سال قبل تمرین نوشتن می کردم،چیزی که در ادامه می خوانید یادگار آن زمان است:

درست کردن غذاهای تکراری، حتی اگر غذای مورد علاقه ی خودم هم باشد برایم کسالت بار است. اما اغلب مجبورم اشپزی کنم و اکثراوقات هم باید همان غذاهای همیشگی را بپزم.

هر چند که او از طعم و خوراکی های جدید استقبال می‌کند اما گاهی من وقت و حوصله اجرای یک دستورالعمل امتحان نشده که معلوم نیست نتیجه چه از آب در بیاید را ندارم.

شب ها که حس و حال آشپزی کردن پیدا نمی کنم، اغلب غذایی را انتخاب می کنم که سریع بپزد، خوشمزه باشد و در عین حال ظرف زیادی کثیف نشود.

بسته ی گوشت چرخکرده را از فریزر بیرون می اورم، هوای سرد فریزر که بیرون میزند حالم را جا می اورد.

بسته گوشت را داخل پارچ اب می اندازم تا یخش باز شود، پیاز را بر میدارم، این پیازهای سفید اب دار هم اشکم را و هم حرصم را در می‌آورند. ابشان را که بگیرم تابه را روی گاز میگذارم و پیاز و روغن را اضافه می کنم، عطر پیاز و روغن سرخ شده.... هنوز هم حالم بد می شود از یاداوری خاطرات ویار بارداری و بوی بدی که از پیاز به مشامم می رسید.

وقت زیادی برای مرور خاطرات ندارم،زردچوبه را اضافه می کنم،ادویه کاری، کمی فلفل و نمک و در اخر رب

کمی هم فلفل دلمه داخل خوراک می ریزم.... حالا شد...

عطر گوشت و پیاز و فلفل دلمه...

خوشمزه ترین ترکیبی که از گوشت سراغ دارم...

قابلمه دیگر را روی شعله کناری می گذارم، تا نیمه اب

اب که جوش بیاید باید ماکارانی را اضافه کنم، قبلش هم چند قطره روغن تا این مشتقات نشاسته بهم نچسبند.

 بعد از ابکش کردن نوبت ته دیگه می رسد، کمی روغن و نمک و زردچوبه کف قابلمه و البته نان که قرار است ته دیگ شود... 

یک لایه ماکارونی، یک لایه خوراک گوشت بی نظیری که اماده کردم.

دم کنی را سر قابلمه می گذارم و زیر گاز را کم می کنم،نیم ساعت دیگر اماده است.

اما تمام این نیم ساعت عطر خوش ماکارانی من را یاد ان روزهایی می اندازد که خسته از مدرسه بر می گشتم، عطر غذا حتی راه پله را هم پر کرده بود، وقتی بوی دیوانه کننده ماکارونی های مامان به بینی ام می رسید، سرعت می گرفتم و با ذوق پله ها را می دویدم.

عطر خوش ماکارانی در خانه پیچیده، گاز را خاموش می کنم و دوباره مرور می کنم ان روزها را.

  • مهرنویس

انصاف نیست فقط دغدغه ها و تلخی ها را بنویسم اینجا و بعد بگذارم بروم پی خودم.

هر چند که اینجا چند نفری دور هم هستیم و اغلب از راه های دیگری با من در ارتباطید و از احوالم با خبر،ولی می نویسم هم برای آن چند نفری که نظرات خصوصی می گذارند و هم اینکه بماند به یادگار مثلا از گردش ایام و بالا و پایین زندگی ام.

این روزها روزهای خوب و معمولی هستند،روزهایی که عاشقشان هستم،روزهای معمولی و البته پاییزی.

تنها چیزی که یادآوری اش اذیتم می کند،مدرسه رفتن است.

اصلا این مدرسه بدجور برایم سخت و هضم ناشدنی و دوست نداشتنی ست.

هر چند سرکلاس پرانرژی ام اغلب،در مواقع لازم می خندم و ارتباطم با بچه ها الحمدلله خوب است،اما هنوز نمی توانم بپذیرمش.

یک جوری ست برای من انگار،انگار دنیا دنیا فاصله دارم با نزدیکانم،با اشنایانم...

غربت غریبی مرا در خود فرو می برد،خودم را متعلق به آن جا نمی دانم.

و می شمارم روزها را که فقط دوران این مدرسه تمام شود و بروم به ولایت خودمان.

تنها چیزی که آرامم می دارد این روزها ذکر "و عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم" است.

 

 

دوباره نشد بیایم و فقط بگویم که اوضاع خوب است و وفق مراد....

 حقیقتا هم هیچ وقت همه چیز آن طور پیش نمی رود و حکمتا هم نباید این طور باشد انگار.

خلاصه خواستم فقط بگویم 

اگر از حال من پرسی

خوبم بهترم یعنی؛)

 

پ.ن

شما یادتان می اید یک زمانی عکس خودمان به انضمام سرم را که می فرستادیم برای کسی،کمی پیگیرمان می شد و....خواستم به اویی که عکس را دید و دو روز است انگار ندیده و پیام های بعدی را پاسخ داده و عکس را نه،بگویم تو اینجا را نخوان خانم الف خواهشا،برو در خانه خودتان بازی کن.بدو😕

  • مهرنویس

یادم نمی آید در هیچ برهه ای از زندگیم اینگونه سردرگم و پرمشغله و پر دغدغه بوده باشم. 

به عبارتی زهرا الان در انتظار یکی از مراحل دشوار و و نفس گیر زندگی خود است. 

واقعا چطور باید مدیریت کنم همه ی این کارها را. 

چرا به خودم رحم نکردم و باز سرم را شلوغ کردم؟

در ادامه ی مسیر نیاز دارم خدا موقعیت ها و انسان هایی در راه گذارم قرار دهد که اسباب یسر این عسر باشند نه شدت دهنده ی آن. 

چه خواهد آمد بر سر رفیقتان، فقط خدا داند

محتاج دعای خیرتان هستم. 

  • مهرنویس

یکی دوماهی هست که قسمت املاک/رهن و اجاره ی آپارتمان برنامه ی بازار را شخم می زنم.

آن اوایل در وارد کردن فیلترها مصمم بودم مراعات حالمان را بکنم و با صداقت و البته کمی ارفاق، رهن و اجاره ای که در توانمان هست را وارد کنم،دیدم که نه، با این مبالغ نمی شود راه را به جایی برد، لذا تصمیم گرفتم کمی ریخت و پاش کنم و بر خودمان سخت بگیرم تا بلکه جایی معمولی پیدا شود.

باز هم انگار که ریخت و پاش من برای مالکان مرفه لطیفه ای بی معنی باشد.... 

لذا بیشتر سخت گرفتم تا مگر به مذاق صاحبان خانه خوش آید و بتوانم جایی را پیدا کنم. 

و این عصر و امشب که جستجوی میدانی را شروع کردیم، متاسفانه باید اعلام کنم که بدجور حالم گرفته شد. 

گمان نمی کردم در مناطق مثلا برخوردار شهر، اینطور موارد دهشتناکی یافت شود. 

بوی نامطبوع راهرو و خانه ها...

آشپزخانه هایی با کابینت هایی باقی مانده از جنگ جهانی دوم

حمام و سرویس هایی که جرات نگاه کردن بهشان نداشتیم چه برسد به شستشو و اجابت مزاج.....

خدا برای چشمتان نیاورد دیدن چنین منظره هایی و پایتان باز نشود به چنین خانه هایی...

فقط یک مورد خیلی خوب وجود داشت که چندان مناسب جیب کارمندی ما نبود اما گویا چاره ای نیست جز تسلیم...

البته که این مورد هم شاید قسمتمان نشود بنابه دلیلی که گفتم و نیز برخی دلایل دیگر، تا خدا چه بخواهد....

خلاصه که هر چه در ظاهر حفظ کردم آرامش را و دم نزدم از اندوه درونم، مغزم از حساب و کتاب در حال انفجار بود و هست و روحم از خستگی...

خدارا هزار مرتبه شکر که خانه ی روح که تن باشد تا جایی که فعلا می دانم تقریبا سالم است... روح و جسم سالم باشد و بماند، باقی درست می شود به هر طریقی... 

خلاصه که یاد و صدای آن خواننده که می خواند:خوش به حالت کبوتر، هر جا بخـوای پر میکشی، تو هـوای پاک ده نفس رو بهتــر میکشی... برایم زنده شد. 

با این تفاوت که به کبوتر غبطه نمیخورم، به مرفهانی چون حلزون و لاک پشت حسادت می کنم که خانه ای برای خود دارند و بی هزینه و منت صاحب خانه اند،لذا اینطور زمزمه می کنم:خوش به حالت حلزون... 

اینکه چرا خوش به حالت حلزون و چرا خوش به حالت لاک پشت نه، برای اینکه لاک پشت وزن شعر را بهم می ریزد، وگرنه هیچ کدام مهتر از دیگری نیستند در ذهن من. 

هر دو کند، ترسناک، و دوست نداشتنی اند در نظرم

و البته که خوشبخت و خانه دار. 

مطمئن هستم با این پاراگراف ها وخامت احوالم روشن شد برایتان. 

لذا التماس دعای خیر دارم از محضرتان❤️

 

  • مهرنویس

ده سال پیش اینقدر راحت با بقیه صحبت نمی کردم، بقیه منظورم اطرافیان صمیمی ام هستند، خیلی سبک سنگین می کردم و اجازه نمی دادم آن ها متوجه برخی احساسات و عقاید و تجربه هایی شوند که برای من است. 
نه اینکه حالا موقعیت و شرایط را نادیده بگیرم و اصول تعامل را زیر پا بگذارم هر چه بخواهم بگویم و... نه...
منظور چیز دیگریست.
می خواهم بگویم که ده سال قبل، نمی توانستم یا بهتر است بگویم نمی خواستم دوستانم را در جریان دغدغه های شخصی و برخی مشکلات حتی قابل بیان بگذارم.
از قضاوت شدن می ترسیدم
و خیلی چیزهای دیگر...
حالا اما زیاد مشورت‌ می گیرم از دوستانم، حرف هایم را میزنم، خودم را سانسور نمی کنم و گاهی واضحا می گویم که حرف دارم و باید بنویسم یا بگویم.
انتظارات عجیب و غریبی هم ازشان ندارم، همین که بخوانند یا بشنوند کافیست.
نمی خواهم بگویم زهرای ده سال قبل بهتر است یا زهرای اکنون... نه! 
ده سال قبل از جنس تعاملم راضی بودم، اکنون هم...
می خواهم بگویم برایم جالب است که نوع و جنس روابطمان با گذر زمان، با بالاتر رفتن عدد سنمان و رشد احساساتمان و دگرگونی نیازهای روحی مان، چقدر می تواند متفاوت باشد.
ده سال قبل تو دار بودن برایم ارزش بوده و رضایت بخش، حالا کمی برون ریزی احساسات و عقاید را برای کسانی که سالهاست می شناسمشان، کمک کننده می دانم.
نمی دانم اگر زنده باشم بعدتر چگونه خواهم بود.

فقط امیدوارم در هر مرحله کاری را که برای سلامت روح و روان خودم و البته دیگران:) لازم است را پیش بگیرم و نترسم از تغییرات این چنینی.

 

پ. ن

ممنونم از همه تان که می‌خوانید و می شنوید و هر گاه لازم باشد ابایی ندارم از ابراز خودم محضرتان

  • مهرنویس

مدتی هست درگیر کاری هستم که مدت هاست فکرم را مشغول کرده، تا قبل از شروع کار بارها خودم را به بی خیالی زده ام، بارها تلقین کرده ام که برایم مهم نیست اصلا این مسئله، بارها الویت هایم را مرور کرده ام تا به خودم بفهمانم این آرزو یا شاید این خواسته فقط یک قسمت کوچکی از مسیر است که حتی پر می شود با جایگزین های مشابهش!

اما هیچ وقت کاملا قانع نشدم و برای همین، برای بستن این پرونده ی همیشه باز، برای رهایی ذهنم، برای ثابت کردن خودم به خودم دوباره شروع کردم این کار را.

وضعیت فعلی ام آن طور نیست که باید، یعنی با این روند به آنچه می خواهم نخواهم رسید، اما تلاشم را می کنم. 

شرایطم متفاوت تر از قبل است، زمانم محدودتر، انرژی ام کم تر. 

تمام خودم را برایش نگذاشته ام

و این برای من کمالگرا یعنی بد

و راستش نمی توانم تمامم را بگذارم

اما هم چنان آرام ارام تلاش می کنم

می دانم اگر خدا بخواهد می شود و اگر هم نخواهد... 

راستش دلم می خواهد که او برایم بخواهد و مقدرات خیر را در این مسیر برایم رقم بزند. 

فقط نوشتم که بماند به یادگار

که اگر موفق شدم هر لحظه که دیدم این پست را تذکری باشد که شاکرش باشم و اگر شکست خوردم با دیدنش دوباره مچاله شوم، اشک بریزم، در خود فرو روم و در نهایت دوباره بایستم و برایش تلاش کنم. 

محتاج دعایتان هستم دوستان

گفتم بدانید که اگر نمی نویسم، مشغولم، و قلمم خاموش فی الحال. 

ارادتمندتان

قربان معرفت و همراهیتان❤️

 

 

پ. ن

این نوشته را همان16 دی نوشتم اما پیش نویس نگه داشتم

حالا اما دوست دارم بگذارم که بماند

  • مهرنویس

فکری شده و دچار تردید

نمی دانم باید چکار کنم 

برایش می نویسم فلان راهکار می تواند راهگشا باشد

بعد سوالی را می پرسم که احتمال می دهم تاکنون نپرسیده ام. 

برای کمک به خودم و خودش 

می پرسم:وقتی چنین حالی داری دوست داری چکار کنم؟ چه انتظاری داری؟

_می گوید:" من انتظار دارم خودت باشی

دست به خودت نزن

همینجور که هستی

تا همه چی واقعی و برآمده از دل باشه!"

گاهی آن قدر مجبوری نقاب بزنی، نقش بازی کنی و به قول او از سر تکلیف کارهایی را برای دیگران انجام دهی که این می شود جزو لاینفک شخصیتت... و فکر می کنی خیلی دلسوز و فداکار و به فکر هستی! خیلی معرفت داری و...

حالا اگر آن بقیه در چنین مواقعی مثل تو نباشند کلی دلت برای خودت و تنهاییت می سوزد و با خود فکر می کنی هیچ کس قدر محبت های من را نمی داند، هیچ کس وقتی که باید باشد نیس و...

هر چند من احوالات او و بهبود حالش برای مهم بود و هست 

هر چند از سر تکلف ننوشتم برایش

اما تلنگر خوبی بود 

و هرچندتر که بقیه مثل او پذیرای خودم نخواهند بود و لازم است گاهی از سرتکلف همدلی داشته باشم.

تلنگری بود برای دقیق شدن روی مدل همدلی هایم

و نیتی که از همدلی دارم.

باشد که به قول او صادق باشم

اول با خودم

بعد با بقیه

 

بعدا نوشت:

دوستان صمیمی زهرا! 

رفتارهایی که از نظرتان و برداشتتان متظاهرانه بوده و نه صادقانه، برای خوشحال کردنتان بوده، و نیتی دلی برای خوشحال کردن و عوض کردن حال شما

اصلا زین پس اینا هم کنکله😒

یه مدت کسی تحویلتون نگیره و هواتونو نداشته باشه تا قدر منو بدونید😏

حتی تویی که از حذف پیام ها بعد ارسالشون دلخوری

تو هم از انتقادت پشیمان خواهی شد😂

 

 

 

  • مهرنویس

برای تو می نویسم

برای تویی که هیچ وقت اولین روز آشناییمان را فراموش نخواهم کرد

برای تویی که در حساس ترین دوران زندگی ام با بهترین کیفیت ممکن همراه بودی و هم دل!

تویی که هروز ذوق دیدنت را داشتم آن روزها 

روزهایی که گذشت و مایی که دور افتاده ایم از هم...

همیشه هرچند جسممان دور می شد از هم، باز انگار رشته ای نادیدنی از محبت و الفت بینمان کشیده شده بود،رشته ای که انگار هیچ وقت نمی پوسید، نمی گسست...

برای تو می نویسم که با صحبت هایت مسیرم را عوض کردی

نگاهم را

شرایطم را 

و من برای وجودت و برکاتی که به همراه داشته برایم تا همین لحظه، همیشه خدا را شکر کرده ام. 

مهربانِ من!

لحظاتی که شانه به شانه ی هم راه می رفتیم و دقایق فراغت را برای حرف زدن غنیمت می شمردیم، اوقاتی که تلفنی حال هم را جویا می شدیم و آن روزهایی که به خانه مان می امدی و من بعد از رفتنت خیره به جایی که نشستی و به حرف هایی که زدیم فکر می کردم را دل تنگم!

قرار بود گذر ایام و ‌‌‌دور شدن ها، ما را از هم دور نکند

اما مغلوب شده ایم انگار

مغلوب شرایط 

من سهم خودم را ازین رابطه به دوش نکشیدم آن طور که باید

رابطه مراقبت می خواهد و توجه... 

چند وقتی ست فکر می کنم از کجا شروع شد این فاصله

این دورشدن دلهامان از هم

شاید تو خوب به یاد داشته باشی و به رویم نیاوری... 

نمی دانم

اما دیگر نمی گذارم گل رابطه مان این چنین رنگ پریده و پژمرده بماند.

تو هم کنارم باش مثل همیشه که به وجودت، به حضورت و به یادت نیازمندم.

 

پ. ن

رابطه مراقبت می خواهد، حواسمان باشد 

به حال خودش رهایش کنیم پژمرده می شود، می پوسد و از بین می رود. 

 

  • مهرنویس

رضاً برضائک

۲۸
خرداد

می گفت وقتی خیلی برنامه بریزی برای هر قسمت از زندگیت و خیال برت دارد که دانای کل هستی و می دانی هر چیز باید چه زمانی خودش را نشان دهد، آنجاست که وارد می شود و دو دوتا چهارتایت را به هم می ریزد و تو می مانی و قطاری از برنامه هایت که باید متوقف شوند یا اینکه مسیرشان عوض شود. 

خیلی آدم دقیق و اهل برنامه ریزی برای ساعت به ساعت روزهایم نیستم و نمی توانم هم باشم.

اما از همان ابتدا برای اتفاقات بزرگ زندگی ام در ذهنم و بعد در دفترم برنامه ریزی داشتم.

اینکه تلاش کنم در دهه دوم زندگی همراه مناسبی انتخاب کنم

تا قبل از دهه سوم حداقل یک فرزند داشته باشم و فلان مدارک در دستم باشد و....

تلاش هم کردم، اما اتفاقات طوری رقم خوردند که با خط زمانی که من و او با هم ترسیم کرده بودیم چندان موافق نبودند.

شاکرم و تسلیم در برابر حکمتش

هیجان زده و حتی مشتاق برای ادامه ی زندگی

اما قسمتی از وجودم هم انگار گوشه ای نشسته و زانو بغل گرفته و خیره شده به روبرو...حیران،سردرگم و شاید کمی غم زده

احساساتی که ایجاد می شوند و باید قبولشان کنم که وجود دارند، هستند، اما میدان ندهم بهشان. 

آدمی بدون برنامه و خط که نمی تواند پیش برود، حالا هم با توجه به تغییراتی که پیش خواهد آمد برنامه ای دارم برای خودم، با این تفاوت که سعی می کنم خود را برای هر گونه تغییر در این برنامه آماده کنم و "ان شاءالله"  را باور کنم و زندگی. 

محتاج دعای خیرتان هستم❤️

 

  • مهرنویس

همیشه از دیگران شاکی بودم که چرا با من صمیمی تر نمی شوند؟ چرا حرف های دوستانه بینمان کم رد و بدل می شود؟چرا فاصله می گیرند از من و اجازه ی ابراز نمی دهند؟

مدتی ست فهمیده ام دلیل اغلب این چراها خود من هستم.

منی که یک حصار نامرئی اما احساس شدنی دور خودم کشیده ام و به دیگران اجازه نمی دهم از یه خط مشخص جلوتر بیایند.

و دیگران هم چه خوب فهمیده اند این را و گاهی چه بد که حسش می کنند! 

راستش گاهی خودم هم می مانم میزان صمیمت مدنظرم از هر رابطه چه قدر است؟ چقدر بیشتر شود احساس عدم امنیت می کنم و چقدر کم تر باشد احساس نچسب بودن و انزوا...

بد دردیست این😑

دردی که امروز با تمام وجود، لمسش کردم، فقط تاثیر کتابی که در پست قبل معرفی کردم باعث شد گفتگویی با خود  و خدا داشته باشم و آرام شوم. 

مدتی ست سعی می کنم به دیگران بیشتر اجازه نزدیک شدن بدهم، اما راستش گاهی اصلا حس خوبی ندارم و آشفته می شوم. 

مدل درونگراها این طور است که اطلاعات زیادی از خودشان دراختیار بقیه نمی گذارند و از بقیه هم چنین انتظاری ندارند. 

اما گاهی دلشان می خواهد بقیه بیشتر بپرسند و بیشتر بدانند تا بیشتر هم حسی و همدلی نصیبشان شود. 

حالا درد کجاست؟ 

گاهی بعد از اینکه با خودت کنار می آیی و اطلاعات بیشتر را در اختیار بقیه می گذاری به شدت احساس ناامنی می کنی! 

اینکه نکند اشتباه کرده ام؟ آیا لازم بود این افشاگری؟ چرا اجازه دادم فلانی بفهمد؟ در آن لحظه که حس خوبی داشتم!  پس چه شد؟ 

و کلی گفتگوهای درونیِ مته وار دیگر... 

هم نزدیکی می خواهی و هم تردید داری،این می شود که پس از چند تجربه ی دردناک احساسات ناخوشایند دوباره حصارت را محکم می چسبی و فاصله ها ایجاد می شود. 

به عنوان یک درونگرای خیلی دورنگرا چکار کنیم پس؟ 

اگر متوجه شدید به من هم بگویید. فعلا پیشنهادم به خودم این است که یک بار دیگر حد و حدود ارتباطم با بقیه را مرور و مشخص کنم و در همان حد اجازه ی نزدیک شدن بدهم و یک باره حصارها را برندارم و اگر خواهان تغییر هستم، کم کم زمینه اش را برای خودم فراهم کنم. 

امروز موضوعی که هنوز مایل به مطرح کردنش نبودم توسط یکی از دوستان در جمعی مطرح شد، از طرحش ابایی نداشتم، اما گفتنش احساس امنیتم را خدشه دار می کرد، احساس می کردم و هنوز حس می کنم ارائه آن موضوع اصلا لازم نبود و اگر لازم بود خودم مطرح می کردم. سعی کردم عادی سازی کنم اما حقیقتا بهم ریختم. 

اگر اطلاعاتی در مورد زندگی انسان ها داریم، پیش خودمان بماند. 

گاهی شاید از نظر ما گفتنش مسئله ای نباشد اما برای او خوشایند نیست،خصوصا یک درونگرا.

اجازه دهیم خودش، خودش را ابراز کند اگر می خواهد. 

درونگرا های خیلی درونگرا در ارتباط گرفتن خیلی دچار تردید می شوند، گاهی نمی دانند چه می خواهند واقعا... ذهنشان پر  از حرف است و تعامل اما ظاهرشان آرام.

باید اول امن بودن محیط و آدم ها را با تمام وجود حس کنند و بعد ارتباط بگیرند. 

کلی مولفه در ذهنمان است که باید بررسی شود. 

این است که در جمع بودن خواسته و نیاز روحی من است اما فکر کردن به اینکه چطور تعامل کنم، تا چه حد و چطور واکنش نشان دهم کار را سخت می کند. 

قضیه ان جا سخت تر می شود که بعد از دورهمی به خودت برمی گردی و حس می کنی چقدر از خود واقعی ات فاصله گرفته بودی وقتی فلان واکنش را نشان دادی و فلان حرف را زدی... 

و تمام روحت خسته می شود. 

هم می خواهی و هم نمی خواهی

بیرون آمدن از دایره ی امن درون گرایی(زیاد) سخت است ولی نیاز هر انسان ارتباط با بیرون است. 

نمی دانم منظورم را رساندم یا نه

انگار بعضی حس و حرف ها گفتنی و نوشتنی نیستند. 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • مهرنویس