مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

یاحق

خوش امدی،زکجا می رسی بیا بنشین
بیا که می دهمت بر دو دیده جا ،بنشین

طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۰ اسفند ۰۳، ۱۱:۲۶ - سین میم
    چرا؟
نویسندگان

۱۴۱ مطلب توسط «مهرنویس» ثبت شده است









  • مهرنویس

آخر هفته سراغ نخوانده هایم رفتم...و چه ساعات خوشی برایم رقم خورد....غرق شدم...غرق لذت...

دو فصل از کتاب "ابوالمشاغل" نادر ابراهیمی مانده بود...

 و این دوفصل، بهترین دو فصلی بودند که تا کنون خوانده ام...فصل 7 و 8

تقریبا بیشتر قسمتهای کتاب را خط کشیده ام...

زیباست این کتاب...خیلی زیبا

نادر ابراهیمی در ابوالمشاغل فعالیتهای کاری خود را به صورت خاطراتی با جزئیات دقیق به تصویر می کشد.

خاطراتی که آدم را عمیق به فکر فرو می برد...خاطرات مردی خستگی ناپذیر...خاطراتی با طعم عالی صداقت...

من بعد از خواندنش کمی خجالت کشیدم از خودم و کم کاریم...این که در راه فکرو اعتقاداتم، کم قدم برداشته ام...همان کم ها هم ممکن است خوب نبوده باشند...یا اصلا فعالیت نبوده باشند...

پیشنهاد می کنم حتما حتما سراغ این کتاب بروید...اگر فرصت نکردید، لا اقل فصل 7 را حتما بخوانید....خودمانی تر است...آشنا به نظر می رسد این فصل...

فصلی که مرا به ذوق آورد


کتاب خوب من...



پ.ن:


1. جلد اول کتاب به نام "ابن مشغله" هست که نخواندمش هنوز

2. قسمتهایی از کتاب را در مطالب بعدی قرار خواهم داد ان شاءالله


  • مهرنویس

بیگانه

۰۲
آذر


برایم جالب است که دنیا را از دید آدمهای مختلف با افکار متفاوت ببینم.

آن وقت است که شدیدا عمیق می شوم و لذت می برم از فکر کردن....

 همین حس و علاقه باعث شد که به سراغ کتاب "بیگانه" آلبرکامو بروم.

نوشته ی پشت کتاب که توضیحی در باره ی آن بود نظرم را جلب کرد.

" بیگانه ای انگار از دنیایی دیگر به دنیای آدمها آمده که همه چیز برایش پوچ و بی ارزش است.قهرمان داستان نه عشق سرش می شود، نه عاطفه ی مادرفرزندی، نه اعتقادات مذهبی، نه انسانیت و نه هیچ چیز دیگر......."


به نظرم یعنی یک انسان خیلی خالی، پوچ و بی هدف و در عین حال پر از افکار عجیب....

کتاب 118 صفحه بیشتر نداشت. شخصیت  اصلی داستان"مورسو" یک انسان بی تفاوت است  یا لا اقل سعی می کند خیلی بی تفاوت باشد...

هیچ چیزی برایش اهمیت و ارزش و قداست ندارد...بی هدفی موج می زند در این شخصیت...تهی است اصلا....

شاید بتوان با خواندنش به زشتی یک زندگی بی هدف و به دور از انسانیت و تفکر پی برد...

شاید با خواندنش بفهمیم گاهی ما هم "مورسو" بوده ایم بدون آنکه متوجه شده باشیم...

عاقبت "مورسو"، اعدام با گیوتن است...اوج پوچ گراییش زمانی معلوم می شود که آرزو می کند تماشاچیان زیادی برای دیدن اعدامش بیایند و با فریادهایی پر از کینه و تنفر،از او استقبال کنند...

او انگار دنیا را یک بازی می داند و خودش را هم بازیچه...

انگار نمی فهمد ارزش خودرا...وظیفه ی خود را....عجیب این جاست که انسانی با این میزان پوچ گرایی و هیچ نگری به عنوان کارمندی وظیفه شناس معرف می شود که به نظر من نوعی تقابل است.

شاید هم وظیفه شناسی درمورد کار نوعی روزمرگی برایش به حساب می آمده...

نمیدانم...

اگر بخواهی به تیرگی یک زندگی بی هدف پی ببری، می توانی به سراغ "بیگانه" بروی...

البته تاکید می کنم که باید شخص شخیص خودت پی ببری...

وگرنه کامو این دنیا را زشت معرفی نکرده...مخاطب است که آن را آنگونه که پردازش و فکر می کند، می بیند.



پ.ن:


یادم رفت بگم که یک نکته ی جالب اینجاست که زمانیکه مورسو به زندان می افتد و قضیه اعدامش حتمی است،نگران می شود و با خود فکر می کند ای کاش می شد مجازات ها را تغییر داد و کلی افکار دیگر که ناشی از ترس و نگرانی هستند، با این حال سعی می کند خودش را با حرفهای تازه ای از جنس هیچ آرام کند و این یعنی اینکه انسان حتی اگر بخواهد،نمی تواند خیلی بی تفاوت باشد...پوچ گرا ترین فرد هم نگران می شود اما تظاهر می کند به بی تفاوتی و این یعنی اوج بدبختی بشر...

  • مهرنویس


در اتوبوس هستم ....

درست است که امروز هوا حسابی سرد است اما از سرمای بیش از حد  فضای اتوبوس به حیرت فرو رفتم....

به اطراف نگاه کردم دیدم بلههه...

تمام پنجره های اتوبوس چهار طاق باز است...

سریع بلند شدم و بستم پنجره هارا...

طرف آقایان اما هنوز پنجره ها باز بود...

چند نفر نشسته بودند...حسابی که سردشان شد کمی جابجا شدند...

گفتم الان است که یکی ببندد آن منافذ سرما را...

زهی خیال باطل...

کلاهش را سریع روی سرش کشید یکی و دیگری شالش را محکم تر پیچید...

یکی نیست بگوید:استاااد  پنجره را ببند...چرا کلاه سر خودت میگذاری؟؟؟؟

تا چند ایستگاه وضعیت همین بود..

ایستگاه چهارم اما یکی منشا را یافت....بست سرما راهه را و نسشت...



دقیق که میشوم می بینم گاهی وضعیت ما هم همین است...

به جای اینکه پنجره را ببندیم به خود می پیچیم و سرما را نفرین می کنیم....


باید سرمان را بالا بیاوریم....منشا را پیدا کنیم....آن وقت راه حل پیدا می شود و با تلاشمان مشکل حل ....


نیازی به شال و کلاه نیست باور کن...

گاهی اما خودمان دلمان میخواهد سر خود کلاه بگذاریم...خود را گول بزنیم....ندیده بگیریم مشکل را....


در صورتی که فقط یک حرکت لازم است برای رسیدن به آرامش...


هوا سرد است...

پنجره ها راببندیم...

منشا را پیدا کنیم....

سرمان را گرم نکنیم...

  • مهرنویس
  • مهرنویس


حرفهای قشنگی می زنیم گاهی...
منطقی و قانع کننده...
آن قدر زیبا که بعضی وقتها در تنهاییمان، لذت می بریم از آن حرفها...
 از اینکه چقدر عاقل و فهمیده هستیم و چقدر می دانیم باید چه کنیم...
 
آن وقتهاست که به خودمان اجازه می دهیم برای همه نسخه بپیچیم و دیگران را از  به اصطلاح "چاه ضلالت" بیرون بکشیم...
همان وقت هاست که خیالمان از خودمان راحت می شود و حرفها و عقایدمان را مزه مزه می کنیم و باز غرق شوق می شویم از این افکار و صحبتهای زیبا و عاقلانه...


وقت عملش که می رسد اما...
اولش کمی آن حرفهای همیشگی را مرور می کنیم..
جوانب را که می سنجیم، می بینیم نخیر! سخت است عمل کردن به گفته ها....زحمت می خواهد... هزینه دارد...به نفعمان نیست...اصلا.. اصلا چون شرایط فعلی فلان است  نمی شود این کار را کرد...وگرنه من هنوز به حرفهایم معتقدم...
بعدش به دنبال یک دلیل توجیه کننده و زیبای دیگر می رویم تا نهایتا به مرحله "اصلا بی خیالش" می رسیم...
و این یک چرخه می شود در زندگی مان....یک چرخه ی تکراری بی حاصل و البته خجالت آور...
چرخه ی حرفهای قشنگ و اعمال زشت...
چرخه ی فراموشی انتخابی...
و این می شود که همیشه یک جای کار می لنگد...


...عمل کنیم به حرفهایمان....

...فقط حرف نزنیم...
...عمل کنیم به حرفهای خوب حتی اگر به نفعمان نباشد...



  • مهرنویس






چقدر بد است که خودت به چیزی دچار شوی که چندی پیش برایش لب می گزیدی و خود علیه السّلامت را از ارتکاب به آن مبّرا می دانستی....
عاملش را در دلت شدیدا سرزنش می کردی و از کارش تعجّب...
مگر می شود؟چه طور اصلا؟چطور دلش می آید؟واقعا که....(جملاتی که در ذهنت مزه مزه می کنی و از اینکه اینقدر فهیم و پاک هستی لذّت می بری)

ایّام می گذرد...

  تا اینکه یک روز خودت را می بینی در حالیکه مرتکب به آن اشتباهی....شاید حتی فراتر از آن...
آن روز شاید فراموش کرده باشی که روزی خودت بودی که همین کار را شنیع می دانستی....
بدتر از همه ی اینها آن است که توجیه کنی عملت را...بگویی من چون فلانم عیبی ندارد..اما او نباید....

بد چیزی است سرزنش کردن...
مواظب خودمان باشیم...

امام صادق سلام الله علیه : مَن عَیَّرَ مُؤمِناً بِذَنبٍ لَم یَمُت حَتّى یَرکَبَهُ

کسى که مؤمنى را براى گناهى سرزنش کند، نمیرد تا خودش آن گناه را مرتکب شود .

میزان الحکمة:  ح14854

پ.ن:

1. یادم هست قبلا این حدیث رو شنیده بودم...همون دفعه ی اول یک ترس تمام وجودم رو پر کرد....ترس از تکرار اشتباه دیگران...ترس از سرزنشهای بیخودی که داشتم....سرزنشهایی که اصلاحی به دنبالشان نبوده...این بار هم با دیدن این سخن دوباره همان ترس به سراغم اومد...



2.همون طور که نباید بیمار رو به خاطر بیماریش سرزنش کرد،بلکه باید مداوا کرد،گناهکار رو هم نباید سرزنش کنیم....بلکه تلاش کنیم برای اصلاحش....چون گناه هم نوعی بیماری هست.

  • مهرنویس
  • مهرنویس




مادرِ اصغرِ شش ماهه، خود اقیانوس است

رَب آب است و در این جلوه ربابش کردند


"امیرحسام یوسفی"


  • مهرنویس


داشتم نوشته های قبلی ام را مرور می کردم...

به موردی برخوردم که از خودم نا امید شدم...

نوشته بودم:حال نداری صواب کنی، گناه نکن!!!

اخه صواب؟؟؟

گرچه میشه به معنای کار خوب در برابر گناه در نظر گرفت...اما خودمانیم...اصل جمله با آن ثواب است نه این صواب!!!

لذا تقاضا دارم از این "خود گرامی "که در هنگام تبلور احساسات و شکوفایی عقاید دست به قلم نبرم!!!

باشد که موجب حفظ آبرو شود...

:)

چقدر خوبه گاهی به عقب برگردیم و اشتباهاتمون رو بررسی کنیم....بعد از اونها درس بگیریم و تکرارشون نکنیم...

بعد هم مثل من اشکال رو  ویرایش کنیم....جبرانش کنیم....

دقت داشته باشیم...

بعضی اشکالات پاک شدنی نیستند....

همیشه باقی می مانند و تو آن قدر غرق در خودت و دنیای اطرافت  می شوی که فراموش می کنی اشتباهند...زشتی اش را نمی بینی...

بدتر آن که ممکن است تکرارش کنی...

بعضی اشتباهات بدجور باقی می مانند...

مثل دلی که شکسته شود...

فردی که ناامید شود با حرفهایمان....

دقت کنیم...

بعضی اشتباهات بدجور باقی می مانند...

گاهی با یک پاک کن و یک جعبه مداد رنگی به عقب بر گردیم...اصلاح کنیم...



پ.ن:

عذرخواهم بابت اشتباهم در مطلب"حال نداری امید بدی،امید نگیر"

نتیجه می گیریم احساسات موجب غلط املایی هم می شود گاهی...


  • مهرنویس