مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

یاحق

خوش امدی،زکجا می رسی بیا بنشین
بیا که می دهمت بر دو دیده جا ،بنشین

طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «البرکامو» ثبت شده است

بیگانه

۰۲
آذر


برایم جالب است که دنیا را از دید آدمهای مختلف با افکار متفاوت ببینم.

آن وقت است که شدیدا عمیق می شوم و لذت می برم از فکر کردن....

 همین حس و علاقه باعث شد که به سراغ کتاب "بیگانه" آلبرکامو بروم.

نوشته ی پشت کتاب که توضیحی در باره ی آن بود نظرم را جلب کرد.

" بیگانه ای انگار از دنیایی دیگر به دنیای آدمها آمده که همه چیز برایش پوچ و بی ارزش است.قهرمان داستان نه عشق سرش می شود، نه عاطفه ی مادرفرزندی، نه اعتقادات مذهبی، نه انسانیت و نه هیچ چیز دیگر......."


به نظرم یعنی یک انسان خیلی خالی، پوچ و بی هدف و در عین حال پر از افکار عجیب....

کتاب 118 صفحه بیشتر نداشت. شخصیت  اصلی داستان"مورسو" یک انسان بی تفاوت است  یا لا اقل سعی می کند خیلی بی تفاوت باشد...

هیچ چیزی برایش اهمیت و ارزش و قداست ندارد...بی هدفی موج می زند در این شخصیت...تهی است اصلا....

شاید بتوان با خواندنش به زشتی یک زندگی بی هدف و به دور از انسانیت و تفکر پی برد...

شاید با خواندنش بفهمیم گاهی ما هم "مورسو" بوده ایم بدون آنکه متوجه شده باشیم...

عاقبت "مورسو"، اعدام با گیوتن است...اوج پوچ گراییش زمانی معلوم می شود که آرزو می کند تماشاچیان زیادی برای دیدن اعدامش بیایند و با فریادهایی پر از کینه و تنفر،از او استقبال کنند...

او انگار دنیا را یک بازی می داند و خودش را هم بازیچه...

انگار نمی فهمد ارزش خودرا...وظیفه ی خود را....عجیب این جاست که انسانی با این میزان پوچ گرایی و هیچ نگری به عنوان کارمندی وظیفه شناس معرف می شود که به نظر من نوعی تقابل است.

شاید هم وظیفه شناسی درمورد کار نوعی روزمرگی برایش به حساب می آمده...

نمیدانم...

اگر بخواهی به تیرگی یک زندگی بی هدف پی ببری، می توانی به سراغ "بیگانه" بروی...

البته تاکید می کنم که باید شخص شخیص خودت پی ببری...

وگرنه کامو این دنیا را زشت معرفی نکرده...مخاطب است که آن را آنگونه که پردازش و فکر می کند، می بیند.



پ.ن:


یادم رفت بگم که یک نکته ی جالب اینجاست که زمانیکه مورسو به زندان می افتد و قضیه اعدامش حتمی است،نگران می شود و با خود فکر می کند ای کاش می شد مجازات ها را تغییر داد و کلی افکار دیگر که ناشی از ترس و نگرانی هستند، با این حال سعی می کند خودش را با حرفهای تازه ای از جنس هیچ آرام کند و این یعنی اینکه انسان حتی اگر بخواهد،نمی تواند خیلی بی تفاوت باشد...پوچ گرا ترین فرد هم نگران می شود اما تظاهر می کند به بی تفاوتی و این یعنی اوج بدبختی بشر...

  • مهرنویس