چند روزیست موقع رفتن از خانه پسر بزرگتر به شدت گریه و بی تابی می کند.
پشت سرش هم پسر کوچک شروع می کند و خوب که دل من را خون کردند، می فرستندم مدرسه....فرستادن که نه،از ترس دیر نشدن مدرسه،فرار می کنم و آن دو طفل معصوم را گریان رها می کنم.
اما مگر خیالم رها می شود؟
قطعا اگر به عقب برگردم،انتخابم داشتن شغل نیست.آن هم فقط به همین دلیل گریه هاشان و رها کردن اجباریشان.
گذاشتن قید قطعا ابتدای جمله ی بالا برای من که عاشق تدریس و ارتباط گرفتن با بچه ها،عاشق تخته و کلاس درس و عاشق مدرسه و متعلقاتش هستم کار ساده ای نبود و نیست،از سر ناآگاهی هم نیست،چرا که در انتخاب کلمات به شدت سخت گیر هستم،آگاهانه و بعد از چند روز فکر کردن و تجربه های دردناک رها کردن پسرها این قید را انتخاب کردم.
هر چند مدرسه که می روم پرت می شوم در دنیای تدریس و مدیریت کلاس و....
اما تا فرصتی برای استراحت پیش می آید،ذهن بی رحمم دوباره به تصویر می کشد تصاویر قبل آمدنم را.
بعد مدرسه هم که جسم له و لورده ام به خانه می رسد،نمی شود آن طور که باید وقت بگذرانم با امیران.
امیدوارم خدا به نیتم در کلاس درس نگاه کند و نبودنم را جبران کند برایشان.
برکت دهد به زمان بودنم و دل کوچک جوجه هایم را وسعت ببخشد.
آمین