مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

یاحق

خوش امدی،زکجا می رسی بیا بنشین
بیا که می دهمت بر دو دیده جا ،بنشین

طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۰ اسفند ۰۳، ۱۱:۲۶ - سین میم
    چرا؟
نویسندگان

۴ مطلب در خرداد ۱۴۰۳ ثبت شده است

به سبک منزوی

۳۰
خرداد

حسین منزوی می گوید:

من سراپا زخمم

تو سراپا

همه انگشتِ نوازش باش

 

الان که دوباره آمدم تا چیزی بنویسم، دیدم چقدر حرف دارم برای گفتن! :)

لذا زهرا می گوید:

من سراپا حرفم، تو سراپا همه آماده ی خواندن باش...

با تشکر 

 

پ. ن

ببخشید اگر حرفهایم فقط وقتتان را می گیرد

من می نویسم، شما نخوانید بی تعارف

  • مهرنویس

کوچه ی غفلت

۲۹
خرداد

چیزهای زیادی هست که از آن ها می ترسم...

یکی از این چیزها این است که خودم مشغول خودم باشم و زندگی ام و هوا برَم دارد که چقدر آدم بی آزار و خوبی هستم و  سر به راهم، بی خبر از دل هایی که سوزاندم، فکرهایی که با حرف های نا به جایم مشغول کرده ام، اشک هایی که در بی خبری من می چکند و دل هایی که بدجور زخمی و شکسته اند...

این وحشتناک است، خیلی هم وحشتناک است... 

زمانی بیشتر وحشتناک می شود که من در ذهنم چنین شخصی را سراغ دارم و به او خُرده می گیرم در گفتگوهای درونی ام، و بعد یادم می افتد عیب هر کس را گرفتم، اغلب خودم هم دچار شدم، بدجور هم دچار شدم!

فقط اعتراف می کنم که می ترسم از چنین بلایی...

از غفلت از دل هایی که خون کرده ام با گشودن بی موقع دهانم، با کنترل نکردن گره های وجودم، با به افسار نگرفتن خودپسندی ام.... 

 و قنا ربنا عذاب النار

 

  • مهرنویس

این شغلِ سخت!

۲۵
خرداد

قبل ترها که می شنیدم مادری و خانه داری کارهای خیلی سختی هستند و برای همین اجرشان بسیار، قبول می کردم، اما قلبا به سختی شان ایمان نداشتم.

گاهی در ذهنم مرور می کردم کارهای یک زن خانه دار را. 

سخت ترین قسمتش برای من صبح زود بیدار شدن و آماده کردن صبحانه و پخت نهار و شام بود.

منی که دل خوشی از آش پزی ندارم(گرچه خیلی وقت ها ادای کدبانوهای عاشق پخت و پز را در اورده ام، اداهایی که هیچ کمکی نکرد به تعدیل حس واقعی ام نسبت به آش پزی) . 

آن وقت ها در خیالاتم اگر زن خانه دار قرار نبود صبحانه ای آماده کند می توانست تا ساعت9 بخوابد و بعد چیزی بخورد، نهار را اماده کند و یک گردگیری و جاروکشیدن وشستن ظرفها مگر چقدر زمان می برد اگر کار هروزه باشد؟!

زن خانه دار ِ ذهن من تا ساعت 12 تمام کارهای مربوط به خانه را انجام می داد، نمازی می خواند و بعد هم سراغ کارهای مورد علاقه اش می رفت تا وقت نهار. 

از ظهر تا دم غروب هم وقت استراحت و باز رسیدن به امور شخصی اش بود و بعد هم آماده کردن بساط ‌شام که اغلب حاضری پسند بود و گاهی هم دلش هوس بیرون رفتن یا خوردن غذای فلان فست فود را می کرد.

فاصله غروب تا شب کنار خانواده می گذراند و شب هم قبل خواب کتابی می خواند، چیزی می نوشت،صوتی پخش می کرد و بعد به خواب می رفت. 

در این بین بیرون رفتن و وقت گذراندن با دوستان و خرید هم لحاظ کرده بودم.

کار چندان سختی به نظر نمی آمد. یعنی اگر قرار بود هروزِخدا انجام شود، سخت نبود چندان. چون اغلب خانه مرتب است و می ماند همان بحث پخت و پزِ حوصله سر بر. 

اما سخت در اشتباه بود این زهرا

سخت...

اصلی ترین اشتباه هم این بود که روزهای زن خانه دار را بدون بچه تصور می کرد. 

حالا که چند وقتی ست بیشتر از قبل،درگیر خانه داری و بچه داری ام می فهمم برای دل خوش کُنَکِ زن های زحمتکش نبوده که می گفته اند خانه داری کاری بسیار سخت و انرژی بر است، بلکه حقیقت این شغل همین است. 

سخت، انرژی بر، گاهی طاقت فرسا و نفس گیر! 

باید صبحانه بچه ها را بدهی و امورشان را رتق و فتق کنی و به چیزی مشغولشان کنی  و غذایی جفت و جور کنی برای نهار و بعد خوراندن نهار و خواباندنشان و جمع و جور کردن و شستن و پهن کردن لباسها و اتو کشی و اماده کردن عصرانه و شام و باز مشغول شدن با بچه ها و جمع و جور کردن و آماده شدن برای خواب... 

و آن وقت نه تنها زمانی برای خودت نمی ماند، که جانی هم نیست در این بدن... 

لذا اکنون یقینا، قلبا و از عمق جان باور دارم خانه داری در کنار بچه داری(آن هم دو پسربچه زیر3 سه سال)، قطعا از سخت ترین کارهایی ست که یک زن می تواند داشته باشد،آن هم در حالت عادی اش.

بیماری خودت و بچه ها و همسر و پیش آمدهای مختلف و کمال گرایی در حوزه خانه داری و فرزند پروری را لحاظ نمی کنم که نه من توان بیان شدت سختی کار را دارم و نه این یک وجب جا ظرفیت بیان این ماجرا را. 

خلاصه که ما را به سخت جانی خود، این گمان نبود! :) 

 

 

 

  • مهرنویس

مدتی ست که شدیدا احساس تنهایی می کنم.

نه اینکه حس جدیدی باشد و قبل ترها دچارش نشده باشم برای مدت ها، نه.... 

فقط اینکه احساس می کنم این تن، این جان، این روحِ تشنه ی همراهی و همدلی، کفاف تنهایی ام را نمی دهد دیگر... 

خوانده بودم که دردها و رنج ها وسعت می دهند جان را، این تنگ شدن عرصه ی طاقت ما چه معنا دارد خدا؟

به گمانم کیفیت گذراندن دوران رنج است که بزرگ می کند روح را... 

نه صرفا در معرضش قرار گرفتن... که اگر تنها در رنج بودن آدمی را رشد می داد، شاید اوضاع آدم ها به گونه ای دیگر می بود...

و من مردود شده ام، خودم خوب می دانم خداجان.... 

زهرای زودرنج کم تحمل را چه به وسعت روح؟

اویی که این بار آخر که شاید خیلی بیشتر بستر رشد، بستر دل کندن از غیر و متوجه تو شدن برایش فراهم بود، طاقت نیاورد و با خبر کرد عزیزانش را. 

و حالا این تنهایی سنگین همراه روزهایش شده... 

شاید حرف زدن در مورد تجربه ی چنین حسی هم باز اشتباه باشد و من شاگرد ناخلفی که نمی فهمد و نمی خواهد بفهمد.... 

گیج شده ام، و پشیمان و درمانده... 

مددی

 

 

  • مهرنویس