مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

یاحق

خوش امدی،زکجا می رسی بیا بنشین
بیا که می دهمت بر دو دیده جا ،بنشین

طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شاگرد قصاب» ثبت شده است

یا الله

یادمه چند وقت پیش روی یکی از این تابلوهای توی جاده نوشته شده بود: حال نداری ثواب کنی، گناه نکن!

امشب به توصیه یکی از دوستان با معلم دوران راهنمایی تماس گرفتم، دوستم گفته بود که دخترشون قراره انتخاب رشته کنند و در مورد دانشگاه فرهنگیان سوال دارند،شماره ی من رو خواسته بودند....

راستش با تردید تماس گرفتم...قصدم هم فقط کمک کردن بود...اینکه بتونم گوشه ای از زحمات معلممون رو جبران کنم...

بعد از چند بار زنگ خوردن، بلاخره گوشی رو برداشتن....خودم رو معرفی کردم...از رشته و دانشگاه گفتم و علت تماسم....

چشمتون روز بد نبینه.....تمام مشکلات جامعه فرهنگی رو برام تشریح کردند....در واقع واقعیت ها رو نشونم دادند...

حدود 30 دقیقه صحبت کردیم... و من دائم در حال مقاومت کردن بودم.... نه خوبه...نه اصلاح میشه...نه من انتخاب درستی کردم.....

البته بهشون حق میدم....من فقط یک دانشجو معلم تازه کارم....اما...

شاید همه تصور کنند حرفهای من خیلی ارمانی هست.....یا چون جوان هستم وکم تجربه، از روی احساس صحبت می کنم....

اصلا هر کس هر طور صلاحه فکرکنه....

من از همین تریبون اعلام می کنم که اگر هزار بار به عقب برگردم باز هم انتخابم معلم شدنه....

حتی اگر سختی کار 100 برابر بیشتر از اونی باشه که معلمم گفتند....

نمی خوام مثل اون دسته از انسان  های لجوجی باشم که قبلا در موردشون صحبت کردم...نه....اتفاقا من برخی از صحبت هاشون رو قبول دارم و به عینه دیدم برخی مسائل رو....

اما من هنوز هم معتقدم باید از یک جایی شروع کرد.... همون طور که در گزینش و مصاحبم گفتم....

من پیشرفت خواهم کرد... به قول ناپلئون: "شرایط کدام است،من خودم شرایطم"

اصلا از همین جا میگم: ای کسانیکه می خواین من رو از انتخاب اشتباهم اگاه کنین!لطفا،خواهشا اگاه نکنید!

بذارین در تاریکی جهل بمونم...

جهل شیرین من...

بذارید واقعیات پنهان بمونه...بذارید دنیای خودم رو بسازم...اقاجان نهایتش اینکه من حداقل می تونم هرسال در دنیای خودم و 30 تا شاگردم تحول ایجاد کنم.... نهایتش اینکه ما دنیا رو متفاوت می بینیم...

من خوشحالم....از انتخابم...از اون هایی که با حرف هاشون من رو مصمم تر میکنن....

یعنی من قبل از تماس یک لبخند ملیح روی صورتم بود اما بعدش ذوب شد.....یعنی این قدر امید دادن هم لازم نیست به جان خودم!!....اگر یاد نداریم امید بدیم، امید دیگران رو هم نگیریم....

شاید من ارمانگرا با تمام ضعف هام بتونم یک تحول کوچیک در خودم و  در این حوزه ایجاد کنم.....

استاد....اخه چرا دائم در برابر هر جمله ی من تیر نمی تونی رو پرت می کردی...

من می تونم...اصلا از قصد می نویسم تا بتونم.....من تلاش می کنم....

تحمل شنیدن همه ی صحبتهای از این نوع رو هم دارم.... یعنی عادت دارم....

از زمان انتخاب رشته دبیرستان تا الان...

چرا انسانی؟لابد از ریاضی می ترسیدی؟نمی خواستی خانم دکتربشی؟حالا عیب نداره وکیل بشی هم خوبه.....

چطور به خودمون حق می دیم ارزو و اهداف یک نفر رو لگد کنیم بی رحمانه؟؟؟

حالا فکر کن کنکور بدی و با زحمت و جدیت یک رتبه خیلی خوب هم بیاری... باز همون دست افراد شروع می کنن:رتبه ی خوبیه... البته رشته ی انسانی خب میدونی که زیاد سخت نیست...رشته های دانشگاهی زیاد خوبی هم نداره...باز خدارو شکر...رتبت خوب شد....

و حالا: چرا معلمی؟ حالا معلمی قبول، چرا ابتدایی؟؟

دیگه تصمیم گرفتم دلایلم رو برای همه توضیح ندم....یعنی لازم نیست توضیح بدم....فقط بگم چون دوست داشتم...

گاهی لازم نیست همه رو جدی بگیری.....

باید یکم خودم و اهدافم رو جدی تر بگیرم....

به قول اون بازیگرتلویزیون: اف بر من اگر یه حرف از این حروف بخواد اهدافم رو خدشه دار کنه....

و اف بر من اگر به هر دلیلی تدریس در ابتدایی و کار با کودک رو رها کنم....

و اف بر هرکسی که امید دیگری رو سلب کنه...


با تقلید از جمله ی معروف روی اون تابلو که گفتم:خواهرم،برادرم،فرزندم،حال نداری امید بدی، امید نگیر!!!


  • مهرنویس

شاگردقصاب

۰۵
مرداد

 

 

 

 

نام کتاب:شاگردقصاب

نویسنده:پاتریک مک کیب

مترجم:پیمان خاکسار

افتخارات:نامزد بوکر،برنده ی جایزه ی ادبی ایریش تایمزو...

 

اهل خواندن رمانهای خارجی نیستم،اصولا تا چندماه پیش کلا انسان رمان خوانی نبودم...

اما خب چند ماهی میشه که دنبال رمانهای خوب می گردم تا بخونم....

بعد از خوندن حدودا 6 رمان خوب ایرانی و 3 رمان خارجی تصمیم گرفتم بار چهارم هم یک رمان خارجی بخونم...از اونجایی که خواننده ی مبتدی هستم، صرفا برای اشنایی با نویسنده ها و شیوه ی نگارش و ترجمه ی مترجم ها و اصولا اشنایی با ساختمان رمان های خارجی تصمیم گرفتم اولین انتخابم رو  بخرم وبخونم...

شاگرد قصاب

اسمش رو  دوست داشتم....تصویر روی جلد هم به نظر جالب می اومد...کتاب رو باز کردم...شروع کردم به خوندن....داستان از زبان یک پسر بچه بود...

پشت کتاب هم خوندم...گزیده ی جالبی بود....البته قیمت رو هم نگاه کردم...

بلاخره شروع به خوندن کردم.....خب اولش زیاد جذب داستان نشدم....

به گمانم اواسط کتاب تازه متوجه شدم که شخصیت اصلی داستان یک بیمار روانی هست... و دنیا و اون چیزهایی رو که می بینه از دریچه چشم یک بیمار روانیه...

اما جالب اینجاست که من اصلا شک نکرده بودم به سلامت روانی این پسربچه...

فکر می کردم نهایتا شاید عقده روانی داشته باشه....یعنی فکر نمی کردم تا این حد روان پریش باشه...

همون طور که گفتم داستان و در واقع اتفاقاتی که رخ میده از زبان یک پسربچه مبتلا به بیماری روانی هست و شاید جذابیتش به خاطر همین نوع تعریف کردن باشه....یعنی به شما این فرصت رو میده که اتفاقات رو به عنوان یک فرد روانی ببینید وتفسیر کنید...

لازم به یاداوریه که چون رمان خوان حرفه ای نیستم مسائلی که عایدم میشه شاید زیاد قابل توجه نباشه...یا شاید صرفا یک کتاب واسم جذابیت داشته باشه نه یک نکته ی خاص.....در صورتیکه نویسنده کلی زحمت کشیده تا در خلال داستان نکته ها روشن کنه...

بعضی کنایه های ریز این پسر بچه رو خیلی دوست داشتم....انگار در نظر اون سایر ادم ها دیوانه اند و کارهاشون مسخره...

یک قسمت از داستان وقتی این پسر از خونه فرار میکنه پشیمون میشه و به خاطر مادرش تصمیم میگیره که برگرده خونه...برای مادرش یک هدیه ی لوح مانند می خره، روی این هدیه که از جنس چوب هست حک شده:هر جا سرگردان باشی،عشق مادر نعمت است.

این جمله رو خیلی دوست داشتم،وقتی به شهرشون بر می گرده متوجه میشه که مادرش در رودخونه غرق شده....

قسمت جالب دیگر کتاب:

وقتی می رسیدم خانه هوا روشن شده بود و مسخره بود اگر می خواستم بروم به رختخواب،برای همین کنار بابا می نشستم و به چیزهای مختلف فکر می کردم،یکی اش اینکه ادم های لال چون نمی توانند داد بزنند احتمالا توی شکمشان سیاه چاله دارند.....

سادگی متن کتاب بیش از هر چیز برای من جالب بود واینکه با خوندنش باور می کردی که از زبان یک پسر بچه هست،نکته ی دیگه این که چون پدر این پسر فرد محترمی نبود، مردم برای سایر اعضای خانواده هم احترامی قائل نبودند و همین باعث تشدید فشار روانی روی پسرک می شد، شاید با خوندن این کتاب بشه تغییری در نگاه خودت ایجاد کنی....

برخی جملات دوست داشتنی کتاب:

-تمام چیزهای زیبای این دنیا دروغ هستند،اخر سر هیچ ارزشی ندارند...

-تو که نمیدونی تو دل سوراخ سوراخ لالها چی میگذره خانم نوجنت،می دونی؟

یک قسمت از کتاب این پسر بچه دزدکی وارد خونه ی یکی از خانواده های متمول و محترم محل میشه و این طور توصیف می کنه:انها هم مثل خانواده ی نوجنت دما سنج داشتند...هوای خوب را نشان می داد.عجب هواسنجی بود.بهم لبخند زد و دستش رو با پیشبندش پاک کرد و گفت:سلام فرنسی.بعد ابروی این جا چی میخوای بالا رفت.پایم را گذاشتم لای در تا یک وقت وسط حرفم در را توی صورتم نبندد.باران حالا ور شده بود و توی چشمم بود و می رفت روی اعصابم...

در این قسمت کتاب خیلی خوب حسرت رو در چشمهای فرنسی(شخصیت اصلی داستان) دیدم، خصوصا اونجایی که میگه دما هوای خوب را نشان می داد.و اونجا که میگه باران شور شده بود...

در این کتاب به وفور از کامیک بوک ها یاد شده چون فرنسی شخصیت های مختلف رو با اون ها تطبیق میده،نام کتاب هم برگرفته از موسیقی معروف شاگردقصاب هست.

ان شاالله که بتونم بیشتر بخونم وبیشتر بفهمم...

به امید ان روز...


 
  • مهرنویس