مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

یاحق

خوش امدی،زکجا می رسی بیا بنشین
بیا که می دهمت بر دو دیده جا ،بنشین

طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۲ مطلب با موضوع «مادرانه هایم» ثبت شده است

پستی که بماند به یادگار مثلا:

تجربه ی مادری برای تو، با تمام بالا و پایین ها و سختی و شیرینی هایش، برای من پر از لذت است و آرامش... 

تویی که با آمدنت مسیر مادرنگی ام را روشن تر، پررنگ تر و خوش رنگ تر کردی روشنی چشمانم!

خوش آمدی حسین من، خیلی هم خوش آمدی نور عین من❤️

پست اصلی:

تجربه ی فرزند دوم،به مراتب شیرین تر، لذت بخش تر و با آرامش تر از اولین تجربه ی فرزندآوری است، هم برای مادر، هم پدر. 

و این اصلا به این معنا نیست که فرزند دوم دوست داشتنی تر و عزیزتر است و.... نه...

هر کدام از بچه ها ساکنان همیشگی و در حقیقت عزیزترین ساکنانِ ابدی قلب والدینشان هستند و عزیز و دوست داشتنی! 

منظور من چیز دیگریست؛ اینکه بعد از تولد دومین فرزند، آن نگرانی های تولد اولین فرزند را نخواهی داشت؛ تو قبلا این مسیر را آمده ای و با وجود تمام تفاوت هایی که بچه ها با هم دارند، اما اکنون تو مادری هستی که نوزاد را به بغل می کشد و از او مراقبت می کند، نه زنی که مادری برایت دنیای نا شناخته و عجیب و غریب باشد و دائم با خودت فکر کنی که هنوز انگار مادر نشده ای و باید چکار کنی و....  و فارغی از نگرانی های مختلفی که بعد از تولد اولین فرزند داشتی، چون این مسیر آشناست، قبلا گذرانده ای این دوره را...

در واقع می خواهم بگویم که مادری مسیری ست پر پیچ و خم و پر دست انداز و البته لذت بخش، که تولد فرزند دوم می تواند در طی کردن بهتر این مسیر و تسریع تکامل و رشد مادرانگی موثر باشد، می تواند.... 

اگر می خواهید یک مادری متفاوت را تجربه کنید و اگر شرایط مهیاست و خودتان هم مایلید، برای بار دوم مادر شدن بدون اغراق بسیار گزینه جذاب و مهیجی ست:) 

(قطعا من هم تا کنون غر ها زده ام از اذیت های پسرها و در ذهنم چیزهایی گذشته ناشی از فشار و خستگی، اما در نهایت، در عمق جانم خدارا شاکرم بخاطر این تجربه، این حس و این موقعیت) 

بعد از تولد فرزند دوم، تو با اعتماد به نفس بیشتری مادرانگی خواهی کرد، مثلا اگر کسی به فرزند اول تو خرده می گرفت که چرا اینطور است و فلان است و بهمان و تو از استرس یا ناراحتی رنگ به رنگ می شدی و حرصت در می آمد از افاضه های ناشتا و بی جا، در مورد فرزند دوم می توانی بگویی، اولی هم همین طور بود، خودش خوب می شود، یا اینکه بچه های من کلا این مدلی هستند و من ایرادی نمی بینم و فاز مادر با تجربه برداری.... 

خلاصه که اینطور هاست عزیزانِ من! 

دریابید فرصت ها را. 

 

  • مهرنویس

این شغلِ سخت!

۲۵
خرداد

قبل ترها که می شنیدم مادری و خانه داری کارهای خیلی سختی هستند و برای همین اجرشان بسیار، قبول می کردم، اما قلبا به سختی شان ایمان نداشتم.

گاهی در ذهنم مرور می کردم کارهای یک زن خانه دار را. 

سخت ترین قسمتش برای من صبح زود بیدار شدن و آماده کردن صبحانه و پخت نهار و شام بود.

منی که دل خوشی از آش پزی ندارم(گرچه خیلی وقت ها ادای کدبانوهای عاشق پخت و پز را در اورده ام، اداهایی که هیچ کمکی نکرد به تعدیل حس واقعی ام نسبت به آش پزی) . 

آن وقت ها در خیالاتم اگر زن خانه دار قرار نبود صبحانه ای آماده کند می توانست تا ساعت9 بخوابد و بعد چیزی بخورد، نهار را اماده کند و یک گردگیری و جاروکشیدن وشستن ظرفها مگر چقدر زمان می برد اگر کار هروزه باشد؟!

زن خانه دار ِ ذهن من تا ساعت 12 تمام کارهای مربوط به خانه را انجام می داد، نمازی می خواند و بعد هم سراغ کارهای مورد علاقه اش می رفت تا وقت نهار. 

از ظهر تا دم غروب هم وقت استراحت و باز رسیدن به امور شخصی اش بود و بعد هم آماده کردن بساط ‌شام که اغلب حاضری پسند بود و گاهی هم دلش هوس بیرون رفتن یا خوردن غذای فلان فست فود را می کرد.

فاصله غروب تا شب کنار خانواده می گذراند و شب هم قبل خواب کتابی می خواند، چیزی می نوشت،صوتی پخش می کرد و بعد به خواب می رفت. 

در این بین بیرون رفتن و وقت گذراندن با دوستان و خرید هم لحاظ کرده بودم.

کار چندان سختی به نظر نمی آمد. یعنی اگر قرار بود هروزِخدا انجام شود، سخت نبود چندان. چون اغلب خانه مرتب است و می ماند همان بحث پخت و پزِ حوصله سر بر. 

اما سخت در اشتباه بود این زهرا

سخت...

اصلی ترین اشتباه هم این بود که روزهای زن خانه دار را بدون بچه تصور می کرد. 

حالا که چند وقتی ست بیشتر از قبل،درگیر خانه داری و بچه داری ام می فهمم برای دل خوش کُنَکِ زن های زحمتکش نبوده که می گفته اند خانه داری کاری بسیار سخت و انرژی بر است، بلکه حقیقت این شغل همین است. 

سخت، انرژی بر، گاهی طاقت فرسا و نفس گیر! 

باید صبحانه بچه ها را بدهی و امورشان را رتق و فتق کنی و به چیزی مشغولشان کنی  و غذایی جفت و جور کنی برای نهار و بعد خوراندن نهار و خواباندنشان و جمع و جور کردن و شستن و پهن کردن لباسها و اتو کشی و اماده کردن عصرانه و شام و باز مشغول شدن با بچه ها و جمع و جور کردن و آماده شدن برای خواب... 

و آن وقت نه تنها زمانی برای خودت نمی ماند، که جانی هم نیست در این بدن... 

لذا اکنون یقینا، قلبا و از عمق جان باور دارم خانه داری در کنار بچه داری(آن هم دو پسربچه زیر3 سه سال)، قطعا از سخت ترین کارهایی ست که یک زن می تواند داشته باشد،آن هم در حالت عادی اش.

بیماری خودت و بچه ها و همسر و پیش آمدهای مختلف و کمال گرایی در حوزه خانه داری و فرزند پروری را لحاظ نمی کنم که نه من توان بیان شدت سختی کار را دارم و نه این یک وجب جا ظرفیت بیان این ماجرا را. 

خلاصه که ما را به سخت جانی خود، این گمان نبود! :) 

 

 

 

  • مهرنویس

در طول شب تا صبح دوبار شیر می خواهد، دوم بارش حدوا ساعت 5 صبح است. بیدار می شوم تا شیشه را آماده کنم که صدایش بلند می شود، باید بغلش کنم تا برادرش بیدار نشود.

با هم شیر را آماده می کنیم و امیرعلی بیدار می شود و می گوید:مامان، پا، پا(یعنی مرا روی پاهایت بگذار تا بخوابم)

امیرحسین را روی تشک می گذارم و شیشه را در دهانش، امیرعلی را روی پا. خیلی کم پیش آمده که وقتی بیدار می شوند فقط یکیشان بیدار شود، اغلب با هم بیدار می شوند و این اوایل سخت به نظر می آمد، حالا اما عادت کرده ام، مثل تمام عادت های مادرانه ای که بعد از تولد امیرعلی شکل گرفتند.

بعد از خوردن شیر خیلی خودش را این ور و ان ور می زند تا بخوابد، ورم لثه هایش چند روزیش بیشتر شده اما خبری از دندان ها نیست و حس مادرانه ام می گوید لثه هایش اذیتش می کنند.

پاشنه ی پای راستم به خواب رفته،تشک امیرعلی را آرام روی زمین می گذارم و حالا توبت امیرحسین است. 

تا می گذارم روی پا امیرعلی همان طور گیج گریه می کند و می خواهد که روی پا برگردد. شرح و تفصیل چگونه خواباندنشان طی شب تا صبح طولاتی ست و جذاب نیست اصلا برای نوشتن و خواندن، بگذریم

زمان زیادی گذشته و بیم دارم نمازم قضا شود، خداروشکر خوابیده اند، نمازم را می خوانم و یک بار دیگر میانگین درصدهای چند رتبه زیر20 را با خودم مقایسه می کنم و بعد بیهوش می شوم.(از جمله دیوانه بازی های ادامه دار بعد کنکور)

ساعت 7:15 با حال بدی بیدار می شوم، سعی می کنم دوباره بخوابم و خوشحالی عمیقی دارم از بیدار نشدن پسرها.

7:30 امیرعلی بیدار می شود، راضی اش می کنم که بخوابد، معمولا راضی نمی شود اما این بار خداراشکر رحم کرد به حال نزار مادرش.

بعد از او امیرحسین و... تا 9:30 نوبتی با نق نق بیدار می شوند و به نوبت روی پا و من هم در این بین چرت های پراکنده ای میزنم...

خواندن این های سودی ندارد برای شما، راستش می دانم این روزها مثل باد گذر خواهند کرد، دوست دارم به یادگار بمانند، هرچند سخت و خسته کننده. 

امروز اما از آن روزهایی ست که حال جسمی ام مساعد نیست و این باعث شده بی حوصله باشم. 

برای همین فقط از بچه ها مراقبت می کنم و به سراغ هیج کار دیگری نمی روم. 

باران زده، آخ که چقدر دلم میخواست بزنم بیرون، اگر بچه ها بزرگ تر بودند قطعا خانه نمی ماندم اما الان نمی شود، بشود هم سختی اش می چربد به کِیفش... 

پنجره را باز می کنم و امیرعلی ذوق دارد که خیابان را نگاه کند. 

هوای تازه وارد خانه می شود، حالم بهتر است. 

کمی ظرف می شورم و دور و بر پذیرایی را مرتب می کنم. منتظرم تا از راه برسد و بچه ها را به او بسپارم و خودم به خلوت خودم، اشپزخانه بروم و به بهانه درست کردن شام کمی تنها باشم آن جا. 

پادکست و هندزفری را اماده می کنم. می آید، پادکست شروع می شود و من غرق می شوم در دنیای خودم. 

نیم ساعتی بیشتر دوام ندارد، بچه ها خیلی شیطنت دارند و او خسته است، خودش چیزی نمی گوید، خودم متوجه می شوم که نیاز به کمک دارد. 

شام را می آورم، همزمان فیلمی که دو روز پیش دانلود کرده بودم را می گذارد تا ببینیم. 

غذا نمکش زیادیست انگار، خودم می گویم وای شور شده، ببخشید

انکار می کند، می داند از صبح حال جسمی مساعدی نداشته ام و خسته ام حالا.

شروع خوبی دارد فیلم اما انگار الان وقت دیدنش نیست، چرا که

امیرعلی یک ربع تمام گریه می کند که گوشی می خواهد و تکنیک همدلی و جزیره مسخره بازی و بغل و بوس و باقی مسائل کارساز نیست. البته که من هیچکدام را به کار نمی گیرم طی شام و پدرش است که تلاش می کند 

سرم پر از صدا شده و گریه هایش حسابی اعصابم را خرد کرده، اما  چشم های اشکی اش مادر مهربان درونم را تکانی می دهد و سرزنش می کند، بغلش می کنم، قصد آرام شدن ندارد. 

به او می گویم بیخیال فیلم شویم فعلا، موافق است. 

حالا هر دو شروع به گریه می کنند. تشک ها را آماده می کنم، امیرحسین را بغل می گیرم و به امیرعلی می گویم که بیاید تا بخوابیم.

حدس میزنم کلافگی اش بخاطر انرژی زیادی هست که امروز خیلی تخلیه نشده، فردا اگر هوا خوب باشد به حیاط می برمش تا حسابی بازی کند، اگر خدا بخواهد. 

او امیرحسین را می گیرد و من امیرعلی را روی پا می گذارم، بعد هم امیرحسین را تحویل می گیرم و بعد بیست دقیقه هر دو به خواب می روند. 

بعد از خوابشان حس رهایی دارم،یک زمان تنهایی

این ترانه در سرم اما تکرار می شود:

شنبه روز بدی بود، روز بی حوصلگی

وقت خوبی که می شد،غزلی تازه بگی.... 

 

"الحمدلله علی کل حال"

 

  • مهرنویس

ساعت 6:30

_صبح به خیر

_....

_سلام

با ضعیف و ناراحت ترین صدای ممکن جواب می دهم:سلام.

اگر جوابش واجب نبود که باز هم سکوت جایز بود در منطق من، منطق که نه، در مانیفست احساسات من. 

هم چنان بالای سرم ایستاده و می فهمم  نگاه می کند، من هم نگاه می کنم، اما نه به او، به طفلی که از یک نیمه شب تا 6:30 صبح دل درد داشته و گریه می کرده و هنوز هم آرام نشده کاملا.

می رود تا آماده شود، صدای سشوار را به صدای جاروبرقی تغییر می دهم شاید چاره بیفتد و کمی بخوابد این پسر.

وقت رفتن هم چند دقیقه ای کنارم می ایستد و نگاهم می کند تا حرفی بزنم. 

کلی جمله در ذهنم آماده کرده ام که صبح دم رفتنش، مثل تیری پرتاب کنم و تخلیه شوم،اما حالا...حالا می دانم سکوتم بهتر به او می فهماند که بدجور خسته و عصبانی هستم.

می فهمد که قصد حرف زدن ندارم، خداحافظی می کند و می رود.

و پسری که هم چنان بیدار است و نق می زند.

تقصیر او نیست این حجم خستگی، خودم اصرار دارم او شب ها بخوابد تا صبح بتواند بیدار شود، کارش زیاد است و سنگین، می گویم من صبح می توانم استراحت کنم، تو نه. 

اما نمی دانم چرا اینقدر عصبی هستم از اینکه دیشب کمکم نیامده، منطقی نیست این عکس العملم... 

بعد از رفتنش برادر پسر هم تکانی می خورد و غلتی می زند، آهی می کشم، می دانم وقت بیدارشدنش است و حتی اگر نوزاد خانه مان بخوابد، باز من نمی توانم بخوابم.

در ذهنم مرور می کنم:امیر حسین که خوابید امیرعلی را بالا پیش مامان می برم تا خودم هم بخوابم.

بعد آن قسمتِ خیلی مادرِ نامنعطفِ وجودم فریاد می زند:بی خود می کنی! بچه های تو هستند، بقیه چه گناهی کرده‌اند که بی خواب شوند. تسلیمش می شوم،درست می گوید. 

به جایش به  این فکر می کنم که به جای یک ساشه، دو ساشه مولتی کافه را در فنجان بریزم، بعد یادم می آید جایی خوانده ام که مصرف زیاد کافئین ممکن است زمینه افسردگی را فراهم کند، در این شرایط فقط افسردگی را کم دارم! این می شود که به یکی اکتفا می کنم، البته هنوز در ذهنم.

امیرحسین که می خوابد زیر کتری را روشن می کنم و کنارش دراز می کشم.ساعت7:45 است. 

رو به سقف خانه می گویم:خدایا، جفتشان تا 9/30 بخوابند و من هم.

بعد بلند می گویم:می دانم این طور نمی شود! از عمد این را می گویم که پیش خدا مظلوم نمایی کنم و دلش برایم بسوزد،بلکه واقعا همه تا 9:30 بخوابیم. 

چشم هایم را می بندم. چند خواب مزخرف و ترسناک و مسخره ظاهر می شوند و بعد صدای امیرعلی که مشغول بازی با لگوهایش است.

ساعت9:20 است، خوشحالم که خدا صدایم را شنیده و خوابیده ام. 

دلم نمی خواهد بلند شوم، اما نق نق های امیرحسین  پررنگ تر می شود و می فهمم که گرسنه است، شیشه را آماده می کنم و بعد هم امیرعلی مَمی(غذا، هرچیزخوردنی) می خواهد و باید صبحانه حاضر باشد. 

با اینکه تقریبا دوساعت خوابیده ام اما بی خوابی شب بی حال و خوابالودم کرده. 

ساعت 10 است و امیرحسین هم چنان نق می زند، امیرعلی هم از من می خواهد تا برایش با لگوها بوس(اتوبوس) بسازم و بهانه می گیرد. 

نهار را می گذارم، نهار روزهای بی حوصلگی، آبگوشت. 

خوشم می آید از این غذا، مواد را می چپانی در قابلمه و سه ساعت بعد سراغش می روی، آماده است و خوشمزه. 

تنها زحمتش کوباندن دنبه یا چربی و اضافه کردن نمک و رب در اواسط پخت است. 

دیگر کم آورده ام. امیرعلی را بالا می فرستم و امیرحسین را می خوابانم. خودم هم کنارش می خوابم. اما انگار قصدش خوابیدن نیست. هزار بار بیدار می شود و هزار بار بیدار می شوم. 

آخرِ سر نگاه تندی به مادر نامنعطف وجودم می کنم و زنگ می زنم واز مادرم می خواهم که نجاتم دهد از بی خوابی. 

مادرِ نامنعطف، نگاه معناداری می کند، سری به نشانه تاسف تکان می دهد و نچ نچ کنان عبور می کند. 

مادر خسته ی وجودم اما محکم بغلم می کند و آهی از سر آسودگی کشد. 

و من برای دو ساعت بی دغدغه و آرام به خواب می روم. 

ساعت یک که بیدار می شوم پر از انرژی و نشاطم. دستی به سر و روی خانه می کشم و دنبال بچه ها می روم. 

____________________________________

شاید بعد از خواندن این روایت با خود بگویید تو که کاری نکرده ای که این چنین خسته ای! بی خوابی اینقدر اذیت کننده است؟ 

باید اعتراف کنم درد واقعی بی خوابی کشیدن شبهای متوالی را نه آدمی که برای دیدن سریال مورد علاقه اش بی خوابی کشیده(منظورم فقط شما دوتا نیستید) می فهمد نه آدمی که  مشغول هر کاری جز بچه داری در شبانه روز است... 

درد فرسوده کننده اش را فقط یک مادر می فهمد که استراحت ندارد، هم مادر است، هم خانه دار، هم اشپز، هم همسر و هم مادر​​​​​​. 

 

 

پ. ن

قصدم این نیست که مادری را ترسناک و زجرآور نشان دهم که حقیقتا هم اینگونه نیست، تنها قسمتی از روزم را روایت کردم که قطعا هر روز با روزهای قبل و بعدش متفاوت است و میان این همه خستگی، شیرینی هایی ست که روح مادر را جلا می دهد و به وجودش وسعت می بخشد. 

 

 

 

 

 

  • مهرنویس

​فکر می کردم بعد از تولد دومی، فقط اولی ست که حسادت و احساسات منفی را تجربه می کند،فکر نمی کردم من هم درگیر این احساسات شوم اصلا... 

پیش بینی نمی کردم مرا پس بزند و بچسبد به مادرم و از او جدا نشود و مرا نخواهد... 

این ها را که می نویسم بغض دارم و اشک

از صبح سعی می کنم مثل همیشه با او بازی کنم، ارتباط بگیرم،اما نگاهش فرق کرده، غریبی می کند انگار... 

حالم بد است، برای حال دلم دعا کنید. 

به خودم می گویم هر دومان به زمان احتیاج داریم، بر می گردد دوباره و می چسبد به من... 

میدانم هم که اوضاع تغییر می کند و پذیرش در او ایجاد می شود به لطف خدا. 

اما الان دل وامانده ام شدیدا می خواهد مامانش باشد، همان مامان همیشگی که محکم "بغلم"  می کرد و می فهمیدم با دیدنم ذوق می زند.

رورهای پر بحرانی را می گذرانم

محتاج دعایم

  • مهرنویس

دارم روزهایی را زندگی می کنم که هم خیلی می ترسیدم از آمدنشان، هم نگران بودم بابتشان و هم لحظه شمار برای رسیدن و تجربه کردنشان!

خودم را آماده کرده بودم برای تجربه دردهای وحشتناک، برای درک نشدن، برای روزهایی که از بدنم متنفر می شوم و دلم می خواهد تمامم را بردارم و از این بدن خسته و له و برش خورده و دوخته شده فرار کنم.

برای لحظه کُشنده ی پایین آمدن از تخت برای اولین بار، انتظار برای مرخص شدن و فرار از بیمارستان، درد بخیه ها بعد هر بار رد شدن از روی سرعت گیرها تا رسیدن به خانه، لحظه مواجهه پیش بینی ناپذیر امیرعلی با برادرش، واکنش های اطرافیان، برای افسردگی احتمالی، برای پذیرش حرف ها و رفتارهای حرص درآور برخی آشنایان و...

این ها را برای خودم لیست کرده بودم تا آماده باشم. تا در موردشان فکر کنم و بهتر مواجهه داشته باشم. 

و هزار بار راضی هستم از این کار

و هزاران بار خدا راشکر بخاطر تمام زندگی و خصوصا این چند روز 

چند روزی که الحمدلله خوب گذشت و احوالاتم خوب است

هر چند درد جسمانی خیلی خیلی بیشتری را از دفعه قبل تجربه می کنم و مسئولیتم هم بیشتر شده، اما روح من، جان من، فعلا آرام است خدا را شکر.

جز چند رفت و آمد گذری احساسات منفی بابت اینکه نمی توانم خیلی کنار امیرعلی باشم فعلا، حال روحم خوب است.

نفس می کشم، خوب نگاه می کنم، جزییات قشنگ را به خاطر می سپارم و زندگی می کنم. 

گاهی هم از خودم تعجب می کنم.بیشتر از انچه انتظارش را داشتم مقاومت نشان دادم، تحمل کردم.

دلم می خواهد تمام این لحظات را، با تمام عطر و رنگ و حسشان، جایی در بهترین قسمت ذهن به خاطر بسپارم.

ان وقت هر زمان، هرجا کم آوردم و خسته شدم، فایل خاطرات "دومین بار که مامان شدم"  را بردارم و ورق بزنم. دلم می خواهد تمام این روزها را از بَر کنم! 

روزهای سخت و شیرین! 

هنوز اول راهم

می دانم روزهای خیلی سخت، خیلی شیرین و انواع خیلی های دیگر در راهند 

برای تمامشان، الهی مددی!

 

 

 

  • مهرنویس

خودم هم حالم را نمی فهمم... 

گیج و سردرگم و البته نگرانم. 

برای اولین بار تجربه ی خوبی نداشتم از آن اتفاق

هر چند که خداراشکر همه چیز به خیر و سلامتی بود، اما حال من و خصوصا روان و دلم اصلا خوش نبود... 

هر صبح با خستگی و درد بلند می شدم و هر غروب غم تمام عالم می نشست روی دلی که انگار کلی زخم خورده بود. 

می خندیدم، زندگی می کردم، مادری هم... اما حقیقتا آشوب بودم. 

هیچ کس، هیچ کس در آن زمان مرا نفهمید و کنارم نبود. 

انگار که آسمان سوراخ شده باشد و نوزاد افتاده باشد بغلشان، زمین هم دهن باز کرده باشد و مرا، تمام مرا بلعیده باشد... 

هیچ کس مرا نمی دید انگار.... مراقبم بودند، خیلی زحمت می کشیدند، از نوزاد نگهداری می کردند، غذای خوب و مقوی و کمک زیاد...هنوز شرمنده محبت های ناتمام مادرم هستم... 

اما... درد من عمیق تر از این حرفها بود... هزار بار خداراشکر که دغدغه نگهداری و کمک گرفتن نداشتم و با این حال باز حال روحیم چنین بود. 

هیچکس مرا نمی فهمید... اندوه درونم را... دلم میخواست یکی فقط گوش باشد و من بگویم زهرای الان چه حسی دارد... 

چه می کشد! چه کشیده در آن ساعات پر استرس بیمارستان. 

گوشی نبود اما... همه می خواستند من فقط شاکر باشم بابت داشتن چنین لحظاتی و حق هم داشتند... 

چون هیچکدام "من"  نبودند. 

حالا که قرار است دوباره آن روزها تکرار شود، این است حال من... 

گیج و سردرگم و نگران و ترسان 

نکند این دفعه حال بدتری داشته باشم؟ 

نکند فلانی مراعات حالم را نکند و نفهمد مرا؟ 

پسر بزرگه را چه کنم؟ نکند برای هیچکدامشان کافی نباشم؟ 

کلی حرف در ذهنم دارم که به اطرافیانم بگویم... 

کلی توصیه و نصیحت

چون نمی دانم بعد تولد نوزاد حالم چطور خواهد بود. 

می ترسم از حال بد...

از حال بدی که هنوز نیامده و اصلا معلوم نیس تجربه خواهم کرد یا نه... 

خوانده ام که این احوالات تا دوهفته پس از زایمان طبیعی ست، بالا و پایین شدن سطح هورمون ها و ازین صحبت ها... 

ولی عمیقا آرزو می کنم این بار شادی باشد و حال خوب!

محتاجم به دعایتان:) 

 

 

  • مهرنویس

همه چی آرومه!

۱۰
خرداد

20 ماهی هست که مادرم، طی این مدت صوت ها و کتاب ها و کارگاه های فرزندپروری را پیگیر بودم و چیزهای خوبی هم یادگرفتم الحمدلله.

اما حالا می خواهم نکته ای را خواهرانه یادآور شوم که تجربه شخصی خودم هست.

شنیده اید که می گویند:هیچ وقت خوبی بچتو رو جلو بقیه نگو! چون دقیقا برعکسش میشه:)

من یک بند دیگر به این توصیه حکیمانه اضافه می کنم و آن این است که:هیچ وقت بدی و اذیت های بچت رو هم پیش بقیه نگو! چون رفع که نمیشه هیچ، اعصاب خودت هم از توصیه های رنگاوارنگ و نگاه های منفی دیگران به بچه خرد می شه. 

می دانم اغلب آدم خسته می شود از بچه داری و شب بیداری و نق و نوق و قشقرق های مداوم و بدغذایی و... 

بلاخره هرکس به چندین مشکل در حوزه پرورش فرزند دچار است، گفتنش هم ممکن است گاهی بقیه را با شما همدل کند و بگویند:آخی! تو عجب مادر طفلک و صبوری هستی و.... اما بقیه ی دیگری هم وجود دارند که فقط بلدند توصیه های بیخود بکنند و بعد هم نگاهشان نسبت به کودک تو منفی می شود."آره فلانی از بچگی همینجور غرغرو بود، از بچگی گریه هو بود و..." 

البته بقیه ای هم هستند که همراهند و مرهم. 

من خودم برای هر دو دسته ناله کرده ام

دسته دوم را هنوز هم سراغشان می روم و از مشکل کودکم می گویم، چون می دانم اگر راه حلی بلد باشند دلسوزانه و آگاهانه در اختیار می گذارند و ضمن آن همدلی می کنند. اما دسته اول نه....

به تو برچسب مادر ناکارآمد بی تجربه می زنند و به بچه ات برچسب های مختلف و خود را دانای کل می دانند. 

یادشان رفته از مادری خودشان، از مشکلات بچه ها...

پس پیش هر کس نباید گفت این دردها را، این سختی ها را... 

سکوت باید کرد

تقریبا همه از بدخوابی پسر خبر دارند، هنوز هم ادامه دارد. 

اما الان می دانم لازم نیست شرح دهم احوالاتم را

از چنین حرف هایی بریده ام دیگر:

_حتما سیر نمیشه 

_دل درد نیس؟ 

_شبا اب جوش نبات بده🙄

_خسته نمیشه😑

_ طی روز نخوابونش خب☹️

همه هم تقصیر این زبان است و دل کم طاقت! خب ساکت شو دختر. 

تو که اذیت می شوی از این توصیه های ناتمام لب نگشا. 

تو راست می گویی، سخت است نخوابیدن و بد خوابیدن... 

ولی به بقیه چه مربوط است مشکلات تو؟ 

می خواهی مثلا بگویی که خیلی شرایط سختی را می گذرانی که ان ها بی خبرند؟ 

خب که چه؟!

خلاصه که پیشنهادم این است خوبی و بدی یچه را بازگو نکنید پیش همه، مگر اینکه بدانید طرف باتجربه ست و می تواند کمکتان کند. 

البته نه هر باتجربه ای. 

 

 

  • مهرنویس

گالری را باز کردم، رفتم در پوشه ای که عکسهای امیرعلی بود. نگاه کردم 6 ماهه بود حدودا.

تپلی و گرد بود. خودم تعجب کردم!

"واااای خیلی تپلی بوده که" چرا من اینقدر فکرم مشغول بود آن  موقع ها؟؟؟  غالب افکار من آن زمان 👈(وزنش کمه، لپ نداره، شیرم خوب نیس لابد، ویتامین چی بدم؟ حتما چون خوابش خوب نیست وزن نمیگیره و....)

ولی الان که نگاه می کنم می بینم واقعا خوب بوده شکر خدا. 

میدانم روی بچه اول همه مامانها حساس هستند و کم تجربه و از این نوع فکرها زیاد دارند. 

ولی انصافا یه عامل بزرگ که باعث می شود مادر خیلی بیشتر به این چیزها فکر کند، حرف های بقیه هست.

حرف هایی که اغلب بدون تامل از دهان خارج می شوند. 

مثلا می خواهند بگویند ما بچه تان را چشم نمی زنیم، یا بهتر از این هم دیده ایم، یا ما از تو مادرتر بوده ایم یا چه و چه و چه

بعد یک هو تا بچه را می بینند می گویند:وای چرا بزرگ نمیشه؟ کو لپاش؟ آب شده بچه...

مادر بیچاره هم که درگیر بچه داری ست و مدتی بی خواب و خانه نشین شده و هورمونهایش بخاطر زایمان و شیردهی در نوسان اند دچار فکر و خیال می شود که نکند من به این طفل معصوم نمی رسم و بقیه درست می گویند؟ 

و باور می کند اغلب شنیده ها را. 

نکنیم این کار را

اصلا چیزی لازم نیست بگوییم جز اینکه خدا قوت مامان، خدا حفظ کند بچه ات را! اگر خیلی می ترسیم که چشم بخورد بچه. 

وگرنه یک مامان عادی خوشحال خواهد شد از اینکه دیگران هم متوجه رشد به جای بچه بشوند و ابراز کنند که مثلا:ماشاءالله بزرگ شده. 

عکس ها را که نگاه می کردم خنده ام می گرفت اصلا... از خودم... از فکرهای بی خودم.... از کور بودنم.... 

خیلی وقت ها در خیلی از ابعاد و موقعیت های زندگی هم ادم کور می شود انگار.... 

واقعیت ها را نمی بیند، افکار منفی و بیخودش را، یا حرفهای صدمن یه غاز دیگران را به راحتی قبول می کند و دروغ ها را باور... 

و این یعنی فاجعه

چشم هارا

گوش ها را

ذهن ها را باید شست

جور دیگر باید زیست! 

صلوات

 

  • مهرنویس

منِ مامان

۲۴
شهریور

 

روشنی قلبم! 

زهرا قبل از تو با زهرا بعد از تو حسابی توفیر دارد.

سالروز مامان شدنم و ایضا به دنیا آمدنت گرامی باد🎈

 

  • مهرنویس