دلا بسوز...

- ۱ نظر
- ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۱۳
- ۱۶۳۴ نمایش
بعضی حرفها چقدر می توانند شیرین باشند.......بعضی سرشار از انرژی و بامزگی.....و برخی تلخ و اشک آور.....
در این میان خنجرند برخی از حرفها....می برّند و تا اعماق وجودت فرو می روند.....
هرچه گوینده به تو نزدیک تر باشد، زخمش عمیق تر خواهد بود.....
هرچند حرفش حقیقت باشد....اما آدم دوست دارد برخی از حقایق را نشنود.....
اصلا شاید خود ان آدم آن حرفها را بداند.....شاید نخواهد تکرارشان را...شاید واقعا برایش آزار دهنده باشند.....
و در این بین......چقدر برخی راحت دل می شکنند....
گاهی آدم با تمام عظمتش چقدر زود شکسته می شود.....
حتی اگر زمخت ترین انسان هم باشی حساس می شوی و شکننده....
برخی حرفها مثل خنجرند...تیز و برّنده.....
درد دارد شنیدنشان...
حساس باشیم روی گفته هایمان....روی شوخی ها....خنده ی طرف مقابل گاهی صدای شکستن چیزی در درونش را خفه می کند.....
حتی واژه ها را با دقت انتخاب کنیم.....اگر افراد و انسانها برایمان مهم هستند...حتی اگر مهم نیستند....
خنجرهایمان را غلاف کنیم......
حسن اقا گفت:((اخر ارسطو هم در جهانگشایی اسکندرشرکت داشت،نظام الملک هم وزارت کرد،بیرونی هم دنبال محمود رفت هند و خلیفه ی بغداد را به دستور خواجه نصیر لای نمد مالیدند. راجع به اینها چه می گویی؟وهزاران نفر دیگر که خودت بهتر از من می شناسی.))
میرزا اسدالله گفت:((هر کدام از این حکما که شمردی، با همه ی حکمتشان ادمی بوده اند مثل همه ی ادمها.معصوم نبوده اند.همه شان گناهی کرده اند و کفاره ای داده اند.ارسطو منطق را گذاشت تا جانشینان شاگردش، فصیح و بلیغ،عذر گناهان او را بخواهند.
بیرونی به اب "ماللهند" خون ان همه هندو را که محمود کشت، از دست های خودش شست و خواجه نصیر خیلی سعی کرد در کتاب اخلاق خودش غسل بکند و.......
همه ی اینها که شمردی در نظر من طفیلهای قدرت اند.کنه هایی زیر دم قاطر چموش قدرت چسبیده.ان هم قدرتی که بناش بر ظلم است، نه قدرت حق.قدرت حق در کلام شهداست. به همین دلیل من تاریخ را از دریچه چشم شهدا می بینم. از دریچه چشم مسیح و علی و حلاج و سهروردی؛ نه از روی نوشته زرنگار حکمای به حکومت رسیده که انوشیروان ادمی را عادل نوشته اند با ان همه سرب داغی که به گلوی مزدک ها ریخت.))
حسن اقا گفت:(( پس تو به دنبال معصوم می گردی؟))
میرزا اسدالله گفت:((چه می شود کرد؟ هرکسی دنبال چیزی می گردد که ندارد.))
نون والقلم،ص 141
یا الله
یادمه چند وقت پیش روی یکی از این تابلوهای توی جاده نوشته شده بود: حال نداری ثواب کنی، گناه نکن!
امشب به توصیه یکی از دوستان با معلم دوران راهنمایی تماس گرفتم، دوستم گفته بود که دخترشون قراره انتخاب رشته کنند و در مورد دانشگاه فرهنگیان سوال دارند،شماره ی من رو خواسته بودند....
راستش با تردید تماس گرفتم...قصدم هم فقط کمک کردن بود...اینکه بتونم گوشه ای از زحمات معلممون رو جبران کنم...
بعد از چند بار زنگ خوردن، بلاخره گوشی رو برداشتن....خودم رو معرفی کردم...از رشته و دانشگاه گفتم و علت تماسم....
چشمتون روز بد نبینه.....تمام مشکلات جامعه فرهنگی رو برام تشریح کردند....در واقع واقعیت ها رو نشونم دادند...
حدود 30 دقیقه صحبت کردیم... و من دائم در حال مقاومت کردن بودم.... نه خوبه...نه اصلاح میشه...نه من انتخاب درستی کردم.....
البته بهشون حق میدم....من فقط یک دانشجو معلم تازه کارم....اما...
شاید همه تصور کنند حرفهای من خیلی ارمانی هست.....یا چون جوان هستم وکم تجربه، از روی احساس صحبت می کنم....
اصلا هر کس هر طور صلاحه فکرکنه....
من از همین تریبون اعلام می کنم که اگر هزار بار به عقب برگردم باز هم انتخابم معلم شدنه....
حتی اگر سختی کار 100 برابر بیشتر از اونی باشه که معلمم گفتند....
نمی خوام مثل اون دسته از انسان های لجوجی باشم که قبلا در موردشون صحبت کردم...نه....اتفاقا من برخی از صحبت هاشون رو قبول دارم و به عینه دیدم برخی مسائل رو....
اما من هنوز هم معتقدم باید از یک جایی شروع کرد.... همون طور که در گزینش و مصاحبم گفتم....
من پیشرفت خواهم کرد... به قول ناپلئون: "شرایط کدام است،من خودم شرایطم"
اصلا از همین جا میگم: ای کسانیکه می خواین من رو از انتخاب اشتباهم اگاه کنین!لطفا،خواهشا اگاه نکنید!
بذارین در تاریکی جهل بمونم...
جهل شیرین من...
بذارید واقعیات پنهان بمونه...بذارید دنیای خودم رو بسازم...اقاجان نهایتش اینکه من حداقل می تونم هرسال در دنیای خودم و 30 تا شاگردم تحول ایجاد کنم.... نهایتش اینکه ما دنیا رو متفاوت می بینیم...
من خوشحالم....از انتخابم...از اون هایی که با حرف هاشون من رو مصمم تر میکنن....
یعنی من قبل از تماس یک لبخند ملیح روی صورتم بود اما بعدش ذوب شد.....یعنی این قدر امید دادن هم لازم نیست به جان خودم!!....اگر یاد نداریم امید بدیم، امید دیگران رو هم نگیریم....
شاید من ارمانگرا با تمام ضعف هام بتونم یک تحول کوچیک در خودم و در این حوزه ایجاد کنم.....
استاد....اخه چرا دائم در برابر هر جمله ی من تیر نمی تونی رو پرت می کردی...
من می تونم...اصلا از قصد می نویسم تا بتونم.....من تلاش می کنم....
تحمل شنیدن همه ی صحبتهای از این نوع رو هم دارم.... یعنی عادت دارم....
از زمان انتخاب رشته دبیرستان تا الان...
چرا انسانی؟لابد از ریاضی می ترسیدی؟نمی خواستی خانم دکتربشی؟حالا عیب نداره وکیل بشی هم خوبه.....
چطور به خودمون حق می دیم ارزو و اهداف یک نفر رو لگد کنیم بی رحمانه؟؟؟
حالا فکر کن کنکور بدی و با زحمت و جدیت یک رتبه خیلی خوب هم بیاری... باز همون دست افراد شروع می کنن:رتبه ی خوبیه... البته رشته ی انسانی خب میدونی که زیاد سخت نیست...رشته های دانشگاهی زیاد خوبی هم نداره...باز خدارو شکر...رتبت خوب شد....
و حالا: چرا معلمی؟ حالا معلمی قبول، چرا ابتدایی؟؟
دیگه تصمیم گرفتم دلایلم رو برای همه توضیح ندم....یعنی لازم نیست توضیح بدم....فقط بگم چون دوست داشتم...
گاهی لازم نیست همه رو جدی بگیری.....
باید یکم خودم و اهدافم رو جدی تر بگیرم....
به قول اون بازیگرتلویزیون: اف بر من اگر یه حرف از این حروف بخواد اهدافم رو خدشه دار کنه....
و اف بر من اگر به هر دلیلی تدریس در ابتدایی و کار با کودک رو رها کنم....
و اف بر هرکسی که امید دیگری رو سلب کنه...
با تقلید از جمله ی معروف روی اون تابلو که گفتم:خواهرم،برادرم،فرزندم،حال نداری امید بدی، امید نگیر!!!
"انسانهایی که به دنبال دیده شدن نیستند، بیشتر دیده می شوند..
انسان هایی که به دنبال شنیده شدن نیستند، بیشتر شنیده می شوند...
انسانهایی که به دنبال کسب تحسین دیگران نیستند، بیشتر مورد تحسین قرار می گیرند...
انسانهایی که به دنبال تحت تاثیر قرار دادن نیستند،بیشتر ما را تحت تاثیر قرار می دهند...
و بلاخره انسانهایی که به دنبال کسب تایید دیگران نیستند،بیشتر مورد تایید و پذیرش قرار می گیرند..."
"مسعود لعلی"
این جملات رو از کتاب " ما به دنیا امده ایم تا ان را تغییر دهیم" اثر مسعود لعلی نوشتم، نهمین مجموعه از سری کتابهای "شما عظیم تر از آنی هستید که می اندیشید".
خیلی وقت پیش خوندم این کتاب رو...
اما جملات بالا واقعا جملات طلایی هستند...بنده خودم به وضوح تحقق این نکته ها رو در روابط با اطرافیانم دیدم...
بعضی وقتها، زمانیکه با یک شخص روبرو می شی و باهم مشغول صحبت کردن ،اگر هیچ چیز رو نشه از شخصیت اون فرد فهمید و هر چقدر هم که دارای زوایای پنهان شخصیتی باشه و نخواد خود اصلیش رو نشون بده، یک نکته شخصیتی خیلی واضح و مبرهن نمایان میشه و اون میزان اقتدار و تاثیر پذیری یا تاثیر گذاری فرد هست...
برخی زمانی که صحبت می کنن قشنگ معلومه که چقدر برای حرفایی که میزنن فکر کردن و پای حرفشون می ایستند.... یعنی موضع گیری می کنن... نمیشه راحت درونشون نفوذ کرد.... یه جور اقتدار دارن...
برخی هم که باری به هر جهت.... یک حرفی میزنن ولی پایبند اون نیستند...در برابر افراد یکم قوی تر از خودشون حالا از هر لحاظ سریع می شکنن و تسلیم می شن....
تجربه حداقل به من نوعی ثابت کرده افراد دسته ی اول جذاب تر هستند،اعضای گروه روی این افراد حساب می کنند و برای نظراتش احترام قائلند...
امیدوارم سوء تفاهم نشه....منظور من از افراد دسته ی اول یک سری انسان لجوج و بی منطق نیست....کسی هست که حرف حق رو می پذیره و تلاش داره به حق برسه....به فکر اصلاح عقائدو افکار اشتباهش هم هست... اما در عین حال سست نیست....محکمه....
حرفی رو برای خوشامد دیگران نمی زنه....این خیلی نکته ی مهمیه به نظرم... اینکه اقاجان برای خوشامد دیگران نه حرف بزنی و نه حرف بنویسی ونه ....
این کتاب هم در رابطه با نظریه اقتدار صحبت می کنه و داستانهایی در مورد افراد تاثیرگذار و تاثیر پذیر داره...
این تاثیرپذیری می تونه از دو منبع باشه:1.افراد 2.شرایط و رویدادها
نویسنده معتقد هست: "این کتاب حکایت انسانهایی است که نه تنها مقهور و مغلوب افراد و شرایط نشده اند،بلکه توانسته اند با اتکا به ظرفیت ها ومنابع درونی خود،رهبری تغییرات مثبت و مفید را در دنیای خود و افراد جامعه بر عهده بگیرند و مظهر و نشانه ای باشند بر اراده انسانی و بیانگر این حقیقت که یک فرد دارای چه درجات بالایی از عظمت روان و زیبایی روح است."
باید دوباره بخونمش...
باید یاد بگیرم تواضع با خود کم بینی فرق داره...
گاهی همین به اصطلاح تواضعها خیلی به من ضربه زده...
باید یاد بگیرم برای خوشامد دیگران حرفی رو نزنم...دنبال دیده شدن نباشم....یاد گرفتنش شاید زیاد سخت نباشه....اما عمل بهش انصافا مشکله...
یا رب مددی
بگو هرگز جز انچه خدا خواسته به ما نخواهد رسید،اوست مولای ما و اهل ایمان در هر حال بر خدا توکل خواهند کرد.
(سوره توبه، آیه۵۱)
آن روزها چقدر ارامم می کرد این آیه....
روزهای پر استرسی که نمی دانی دقیقا باید چه کرد....
اما وقتی ته دلت محکم باشد که ولی داری، آن هم چه ولی و سرپرستی، آن وقت است که ارام می شوی....
دلت که محکم باشد،دیگر از انتخابت نمی ترسی.... راستش دلت که محکم باشد حتی اگر تمام عالم در برابرت صف بکشند،نمی هراسی...محکمی....
چه قدر لذت بخش و شیرین است این آیه برایم....
و چه قدر دور شده ام از آن....
چه قدر فراموشکار شده ام...
برای اثبات دوری و فراموشی لازم نیست حتما متن ایه و ترجمه اش را فراموش کرده باشی.... شاید کاملا هم حفظ باشی....
همین که گاهی نگرانم، استرس بیهوده دارم، همین ترسهای الکی، تردید هایی که مانع حرکتم می شوندو.... همه وهمه سند فراموشی این آیه هستند....
همین حرصهایی که می خورم، همین حسرتهای بی فایده، سکونم، تردیدم،پس رفتنم....
تابلوی زشت خودسری من....
یادم رفته ولی دارم....
مولای من!