مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

یاحق

خوش امدی،زکجا می رسی بیا بنشین
بیا که می دهمت بر دو دیده جا ،بنشین

طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۰ اسفند ۰۳، ۱۱:۲۶ - سین میم
    چرا؟
نویسندگان

۳ مطلب در دی ۱۴۰۳ ثبت شده است

این بار به جای اینکه غر بزنم برایتان، آمده ام کمی حکیمانه صحبت کنم در باب مسائلی که دارم با مدرسه...

نه تنها این مدرسه که تمامی مدارسی که تا کنون بوده ام،این مدرسه به طور اخص اما.

البته شاید عنوان گفتار حکیمانه خیلی صحیح نباشد و پرسش حکیمانه مناسب تر باشد.

می خواهم بپرسم خدایا

به راستی در پس این همه جابجایی من آن هم در طی ۵ سال ناقابل چیست؟

حکمت آوارگی و همیشه تازه وارد بودنم در مدارس چه می تواند باشد؟

اینکه هیچ مدرسه ای به جز همان مدرسه دخترانه که دو ماه و اندی مهمان بودم برایم راحت نبوده و مسئله ای وجود داشته همیشه و حاشیه ای....

چه باید بفهمم؟

چه طور باید بشوم؟

لطفا بدون درد و خون ریزی بفهمان به من ای حکیم!

یا به همین مقدار درد و غربت کشیده شده بسنده بفرما...

امیدوارم صلاح تو این باشد که امسال اخرین سال معلم خانه به دوش بودنم باشد و جایی پیدا کنم که جای من باشد.

آمین

 

  • مهرنویس

وقتی چشمتان  به مادر و بچه ای(در بهترین حالت که مادر واقعی او باشد) که کنار خیابان در حال دستفروشی(باز در بهترین حالت) و در واقع تکدی گری هستند چه می کنید؟

من این بار نزدیکشان رفتم،فقط به این دلیل که پسرش هم سن پسر من بود و باز فقط به این دلیل که هر سه چهار باری که دیدمشان،امیرعلی را دیدم کنار آن زن که از سرما کز کرده یا دارد بهانه خانه رفتن می گیرد.

هر بار آتش گرفت قلبم،هر بار دلداری دادم که تو که از خدا مهربان تر نیستی به آن کودک و...

ولی باز سوختم....

شکلات را از کیفم بیرون اوردم و سمتش گرفتم.گفت نمی خواهد و داد به مادرش.

نشستم روبرویشان

 دستش را نشان می داد.انگشت وسطش نبود 

مادرش گفت اینجا بساط کرده بودم، تو پاساژ بازی می‌کرده انگشتش رفته لای پله برقی...

همان جا بی جان شدم....باز امیرعلی را دیدم که با ذوق ماجرای قطع شدن انگشتش را تعریف می کند....

راست و دروغش اصلا برایم مهم نیست...

مهم کودکی ست که عمر می گذراند از صبح تا شب کنار مادری که مراقب نیست یا نمی تواند مراقب باشد یا هر چه....

اول جورابی خریدم تا در ادامه او هم خریدار اراجیفم باشد....

نای حرف زدن نداشتم....لب میزدم

به کار تو خونه فکر کردی؟

چرا مواظبش نیستی بیشتر؟میدونم حتما شرایطت سخته که اومدی کنار خیابون ولی این بچه هم گناه داره.

نمیخوام دایه مهربون تر از مادر باشم ولی حواست بیشتر باشه بهش!تنها نذاری بره تو پاساژ سوء استفاده نکنن از بچت....کجا زندگی می کنی؟

تو رو خدا مراقبش باش!

کلاه کاپشن را روی سر پسرش_پسرم کشیدم.

میدانم شاید خیلی نشود به حرف هایش اعتماد کرد،اما من به این ها کاری ندارم.

من فقط دلم می خواهد پسرش خوشحال باشد در خانه،نه در خیابان

من فقط دلم میخواهد انگشتش سالم باشد

چطور می شود یک پسربچه سه سال و نیم را ساعتها یک جا نشاند؟

با حال خرابم راهی شدم

هیچ چیز نمی تواند دل شادم کند...حداقل برای چندساعت

ولی این چه اهمیتی دارد....

شما چه می کنید در این طور مواقع؟

چه می شود کرد؟

  • مهرنویس

از هفته ی گذشته تا اول بهمن از پرکارترین و پر فشار ترین دوران چندسال اخیرم تا کنون است و خواهد بود به شرط حیات.

امروز زنگ دوم که خورد واقعا در پس ذهن پر فکر و شاید خسته ام این بود که زنگ بعدی زنگ آخر است و بعد با دیدن ساعت به معنای واقعی کلمه جا خوردم.

بعد از مدت ها زنگ تفریح به دفتر مدرسه و کنار همکاران رفتم.

زنگ آخر هم رفتم.

دقیقا نمیدانم چرا

شاید احساس نیاز به تعامل داشتم

شاید هم احساس ترک کلاس را

به هرحال تجربه ی متفاوت و خوبی بود( در مورد خوب بودنش هنوز تردید دارم)

امروز از ظهر که راهی مدرسه شدم به این فکر می کردم چرا این روزها حتی یک آشنای دور را در راه و مسیر نمی بینم.

برگشتن که الان باشد هم به این فکر می کنم شاید دیدن یک دوست بتواند حالم را متحول کند،نه اینکه حالم بد باشد،نه اصلا

ولی دلم دیدار یکی از شماها را از خدا طلب کرد

همین

  • مهرنویس