مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

یاحق

خوش امدی،زکجا می رسی بیا بنشین
بیا که می دهمت بر دو دیده جا ،بنشین

طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

دروغ هایی که باور کردم!

شنبه, ۲۷ اسفند ۱۴۰۱، ۱۰:۴۲ ب.ظ

گالری را باز کردم، رفتم در پوشه ای که عکسهای امیرعلی بود. نگاه کردم 6 ماهه بود حدودا.

تپلی و گرد بود. خودم تعجب کردم!

"واااای خیلی تپلی بوده که" چرا من اینقدر فکرم مشغول بود آن  موقع ها؟؟؟  غالب افکار من آن زمان 👈(وزنش کمه، لپ نداره، شیرم خوب نیس لابد، ویتامین چی بدم؟ حتما چون خوابش خوب نیست وزن نمیگیره و....)

ولی الان که نگاه می کنم می بینم واقعا خوب بوده شکر خدا. 

میدانم روی بچه اول همه مامانها حساس هستند و کم تجربه و از این نوع فکرها زیاد دارند. 

ولی انصافا یه عامل بزرگ که باعث می شود مادر خیلی بیشتر به این چیزها فکر کند، حرف های بقیه هست.

حرف هایی که اغلب بدون تامل از دهان خارج می شوند. 

مثلا می خواهند بگویند ما بچه تان را چشم نمی زنیم، یا بهتر از این هم دیده ایم، یا ما از تو مادرتر بوده ایم یا چه و چه و چه

بعد یک هو تا بچه را می بینند می گویند:وای چرا بزرگ نمیشه؟ کو لپاش؟ آب شده بچه...

مادر بیچاره هم که درگیر بچه داری ست و مدتی بی خواب و خانه نشین شده و هورمونهایش بخاطر زایمان و شیردهی در نوسان اند دچار فکر و خیال می شود که نکند من به این طفل معصوم نمی رسم و بقیه درست می گویند؟ 

و باور می کند اغلب شنیده ها را. 

نکنیم این کار را

اصلا چیزی لازم نیست بگوییم جز اینکه خدا قوت مامان، خدا حفظ کند بچه ات را! اگر خیلی می ترسیم که چشم بخورد بچه. 

وگرنه یک مامان عادی خوشحال خواهد شد از اینکه دیگران هم متوجه رشد به جای بچه بشوند و ابراز کنند که مثلا:ماشاءالله بزرگ شده. 

عکس ها را که نگاه می کردم خنده ام می گرفت اصلا... از خودم... از فکرهای بی خودم.... از کور بودنم.... 

خیلی وقت ها در خیلی از ابعاد و موقعیت های زندگی هم ادم کور می شود انگار.... 

واقعیت ها را نمی بیند، افکار منفی و بیخودش را، یا حرفهای صدمن یه غاز دیگران را به راحتی قبول می کند و دروغ ها را باور... 

و این یعنی فاجعه

چشم هارا

گوش ها را

ذهن ها را باید شست

جور دیگر باید زیست! 

صلوات

 

نظرات (۵)

  • امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ
  • ما یه فامیل داریم هروقت بچه هرکی رو ببینه بی استثنا میگه اینم که بزرگ نمیشه! هی کوچولوتر میشه!

    ینی اگه رستم دستانم باشه بچه همینو میگه😑

     

     

    پاسخ:
    یه عینک لازم داره
  • مامان دوقلوها
  • سلام ،یادش بخیر چقدر اذیت کردم خودم موقع فاطمه و محمد .چقدر سخت گذشت ،حتی حرف از سر دلسوزی شون هم ،منو رنج میداد و بغض میکردم. چقدر دوست داشتم اینطوری نباشم اما امان از فراموشی ....

    پاسخ:
    سلام عزیزم، چه عجب
    منم خیلی این مدلی شدم اون موقع ها

    این خانم سبا معلومه خواهرته چون نوشتن رضائی

    فامیل ما رو اکثرا اشتباه می نویسن رضایی

    پاسخ:
    اره،ما هم حساس رو همزه😁

    بسی جالب بود خانم رضائی...👌

    حرف های شما من رو یاد کسی انداخت

    پاسخ:
    کی؟

    آخرش به جای صلوات باید میگفتی تکبیر خواهر من

    پاسخ:
    همینجوری که کلمه ها تو ذهنم میومد یهو اخرش ذهنم بلند گفت صلوات😁
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">