مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

یاحق

خوش امدی،زکجا می رسی بیا بنشین
بیا که می دهمت بر دو دیده جا ،بنشین

طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۱۶ مطلب توسط «مهرنویس» ثبت شده است

من مدرس هستم

۱۱
ارديبهشت

یک نکته ای که خیلی وقت است به من ثابت شده همین است. 

همیشه فکر می کردم در آینده معلم خیلی خاص و نمونه ای شوم و زندگی شاگردانم را دگرگون کنم و از این خیالات....

البته که محالات بودند بیش تر.

اخر آدم حسابی، مگر روزهایی که برای آن دو بی نوا کلاس زبان و غیره و ذلک می گذاشتی را فراموش کردی؟

همان موقع مشخص شد که اعصاب لجبازی و لوس بازی و قیل و قال بچه های کوچک را نداری و فقط بلدی خوب شیرفهمشان کنی نه بیش تر!

پس چطور به ذهنت اجازه نشخوار این افکار زیبا را دادی و خیال کردی از تو هم "معلم"  در می آید؟

خودم هم خوب می دانم.... 

من فقط بلدم خوب درس بدهم

بلد نیستم"معلم" باشم

یعنی نمی توانم

طاقتم کم است

هر بار سر هر کدامشان فریاد می کشم قطعا پشیمان می شوم اما نمی توانم به خودم قول دهم که دیگر تکرار نشود. 

گاهی زنگ آخر از دلشان درمیاورم، آن هایی که می دانم خیلی نامردی کردم و بلندی دادم به اندازه بدی کارشان نبوده را کنار می کشم و دست نوازشی و غلط کردمی و.... 

یک بار به یکیشان گفتم فلانی منو ببخش، من دوست دارم به درس گوش بدی و خوب یاد بگیری،برای همین وقتی گوش نمیدی و شیطنت می کنی عصبانی می شم! 

خیلی بی تفاوت و انگار که حفظ کرده باشد گفت:چشم خانم

آن جا بود که فهمیدم او بیشتر دلش به حال من می سوزد و حتما با خودش فکر کرده این فلانی هم عرضه ندارد خودش را کنترل کند، زود هم پشیمان می شود، اگر دلش به همین بخشیدن من خوش است که باشد، چشمی می گویم برود پی کارش! 

خلاصه که نمی خواهم ادای آن هایی را دربیاورم که مثلا می خواهند حرفه شان را خیلی مهم جلوه بدهند و خود را فروتن و بگویند  هنوز قواره این حرفه نیستم و فلان و بهمان! 

نه

باز در خالصانه و صادقانه ترین حالت ممکن هستم و اعلام می دارم:

من معلم نیستم

فقط خوب درس می دهم

من فقط مدرس هستم

اما خوشحالم که گاهی می توانم ادای معلم های واقعی را در آورم

خوشحالم که فرصت معلم شدن دارم

خدا خودش هدایتم کند

و حنجره و اعصابم را حفظ

تبریک هم نمی گویم

نه به خودم(چون نیستم) 

و نه به دیگران(که هستند) 

روز شهادت استادی که خیلی دوسش دارم و خیلی از حرف هایش را خوب فهمیدم و لذت بردم از خواندنشان گرامی🌸

 

  • مهرنویس

دیدم که میگم!

۰۱
ارديبهشت

یکی از بدترین و  منفورترین کارها برای زنان، کار کردن در محیطی است که اقایان هم حضور دارند.

من این را در مدرسه و در ادارات دیده ام، ایضا در یک محیط درمانی هم، در بازارها هم که الی ماشاءالله... 

در اینگونه محیط ها زنان برای دستیابی به موقعیت بهتر و توجه بیشتر، ارزش خود را پایین می آورند و خیلی از خط قرمز ها برداشته می شود.

حرمتی برای زن باقی نمی ماند.

این سیر نزولی یک باره نیست... به تدریج است و آرام

آن قدر که خود زن هم متوجه نمی شود 

بعد تو که از بیرون نگاه می کنی می بینی چه اوضاعی... 

این زن چطور حاضر است این جنس تعامل را تحمل کند؟!

از بیرون که انگار کلی هم راضی به نظر می رسد!

مردان هم کم سوء استفاده نمی کنند... انگار که خود ناموسی ندارند و نمی فهمند این نوع رابطه، این لحن حرف زدن و این طرز برخورد در چارچوب روابط همکاری نمی گنجد.

در این اتفاق زننده، هر دو نفر مقصر اند. زنان که شان خود را فراموش کرده اند و مردانی که با مردانگی و غیرت بیگانه اند انگار.

ولی زنان بیشتر

باور کنید برخی جاها اینقدر دیده ام که خانم های شاغل برای رسیدن به هدفشان و پیشبرد کارشان خود را کوچک می کنند که دلم می خواسته خودم را خفه کنم و این صحنه های ذلت بار را نبینم.

این می شود که اقایان پر رو می شوند و فکر می کنند همه باید نازشان را بکشند و کار کسی که در چارچوب و سنگین رفتار می کند روی زمین می ماند. 

دلم می سوزد برای زنان این مدلی، از طرفی هم حالم ازشان بهم می خورد.

خدا عاقبت همه مان را به خیر کند. 

  • مهرنویس

دقیقا کجایی؟

۳۰
فروردين

هر وقت دلم بگیرد و بخواهم می توانم بیایم پیشت، خانه ات گاهی، یا اینکه با هم بیرون برویم و گشتی بزنیم.

هر زمان از روز دلم بخواهد برایت بنویسم و تو هم هر زمان توانستی بخوانی...

من بی ترس از  اینکه مبادا ببینی و بگویی:اه، باز فلانی پیام داد، فعلا باز نمی کنم! و تو بی نگرانی از اینکه درک نکنم کار داری... بیایی و راحت بگویی فعلا نمی توانی حرف بزنی.

گاهی تلفن را بردارم و طولانی با هم حرف بزنیم

هم را بفهمیم

هم را بخوانیم 

جانمان برای هم در برود

هر شب بدانی بر من چه گذشت آن روز و هر روز جویای احوالت باشم

از هم خسته نشویم

همدیگر را غافلگیر کنیم 

همیشه حرفی برای گفتن داشته باشیم

درد هم را بدانیم و غریبه نباشیم باهم

......... 

تو را از کودکی جستجو می کردم 

نیافتم

میدانی

آدم ها خودشان نیستند همیشه... گاهی صادقانه ترین قسمت وجودم را بیرون می کشیدم و خالصانه رفاقت می کردم،چیزی که در مقابل می دیدم اما مرددم می کرد برای ادامه ی خلوص در رفاقت! 

من تنها بودم همیشه، دنبال تنهاها می رفتم، اما تنهاتر از خودم کسی نبود انگار! 

این شد که پیدایت نکردم تا الان... 

ولی مطمئن هستم روزی شلوغ و پرهیاهو، میان مشغله ها و سرشلوغی هایم، میان نا آرامی ها و دلهره هایم، بلاخره تو را خواهم یافت رفیق!

رفیق روزهای خوب

رفیق خوب روزها!

 

 

پ. ن

نمی دانم این مدل ارتباط واقعا برایم دلچسب خواهد بود یا نه

یعنی بعد از اینکه خواندم چه نوشته ام مردد شدم

منی که گاهی دوست دارم هیچکس جویای حالم نباشد و رها باشم از همه... 

 

  • مهرنویس

کجا باید برم؟

۲۴
فروردين

باید یک جایی وجود داشته باشد با عنوان "خانه مادر" یا هر عنوان دیگری... اصلا عنوانش مهم نیست.

مادرانی که درمانده و خسته و هلاک اند را بپذیرد لااقل برای سه روز... 

بعد از پذیرش اتاقت را نشان دهند. یک اتاق آرام بخش با یک تخت راحت، یک یخچال پر از خوراکی های خوشمزه، یک تلویزیون و کلی فیلم خوب برای نگاه کردن.

صبح ها صبحانه ات اماده باشد، اینکه قبل صبحانه در محوطه ی بزرگ و سرسبز آنجا ورزش کنی یا صبحانه را در تخت بخوری یا توی سلف رنگارنگ *خانه مادر* به خودت بستگی دارد.

بعد صبحانه جلسات مشاوره خودیاری شروع شود.

مربی نه ازین مشاورهایی باشد که همه دیدیم، نه!

یک آدم واقعا پرشور که ادا در نمی آورد و قرار است با تمریناتش حالمان را خوب کند.

مامان ها را به الاچیق وسط محوطه پر گل و چمن ببرد و تمرینات حال خوب کن انجام دهیم.

حرف بزنیم، از خودمان بگوییم، خودمان را تخلیه کنیم.

بعد برنامه خودیاری انتخاب برنامه تفریحی با خودت است

می توانی بروی روی تختت و بدون صدای مامان مامان ساعت ها راحت لم بدهی و بخوابی یا اینکه با دیگر مامان ها خرید بروی، استخر بروی یا حتی سالن برای سامان دادن به اوضاع پوست و مو و زیبایی. 

یه روز که همه چیز مهیا باشد. صبحانه، میان وعده، نهار، عصرانه، شام

تفریح، گردش، خرید، به خود رسیدن، استراحت، خواب

ارامش روحی، حرف زدن، گریه کردن، تخلیه کردن خود

سه روز که برای خودت باشی و خوش بگذرد و به جانت بشیند عین سه روزش

دلم چنین جایی می خواهد 

🌸مرکز توسعه و بازپروری مادران🌸

سراغ دارید؟ 

  • مهرنویس

راهشو پیدا کردم!

۱۶
فروردين

هر زمان دنبال علایقم نرفتم، موفق تر بودم. 

هر وقت طبق شرایط و نه طبق علایق انتخاب کردم، انتخاب های بهتری داشتم،به جز انتخاب های مربوط به حوزه روابط خانوادگی و دوستانه. 

ازین به بعد برنامه همین است. 

با همین فرمان 

در حال برنامه ریزی برای کاری هستم که علاقه ای به ان ندارم اما شرایط ایجاب می کند، محتاجم به دعایتان. 

اگر این بار هم اوضاع خوبی رقم خورد اطلاع می دهم. منتها برنامه طولانی مدت است. 

توکلت علی الله. 

پیش به سوی دوست نداشتنی ها🤗

 

#شرایط_کدام_است؟ 

#شرایط_را_من_ایجاد_می کنم

#علاقه_ها_شرمنده ام

 

 

  • مهرنویس

گالری را باز کردم، رفتم در پوشه ای که عکسهای امیرعلی بود. نگاه کردم 6 ماهه بود حدودا.

تپلی و گرد بود. خودم تعجب کردم!

"واااای خیلی تپلی بوده که" چرا من اینقدر فکرم مشغول بود آن  موقع ها؟؟؟  غالب افکار من آن زمان 👈(وزنش کمه، لپ نداره، شیرم خوب نیس لابد، ویتامین چی بدم؟ حتما چون خوابش خوب نیست وزن نمیگیره و....)

ولی الان که نگاه می کنم می بینم واقعا خوب بوده شکر خدا. 

میدانم روی بچه اول همه مامانها حساس هستند و کم تجربه و از این نوع فکرها زیاد دارند. 

ولی انصافا یه عامل بزرگ که باعث می شود مادر خیلی بیشتر به این چیزها فکر کند، حرف های بقیه هست.

حرف هایی که اغلب بدون تامل از دهان خارج می شوند. 

مثلا می خواهند بگویند ما بچه تان را چشم نمی زنیم، یا بهتر از این هم دیده ایم، یا ما از تو مادرتر بوده ایم یا چه و چه و چه

بعد یک هو تا بچه را می بینند می گویند:وای چرا بزرگ نمیشه؟ کو لپاش؟ آب شده بچه...

مادر بیچاره هم که درگیر بچه داری ست و مدتی بی خواب و خانه نشین شده و هورمونهایش بخاطر زایمان و شیردهی در نوسان اند دچار فکر و خیال می شود که نکند من به این طفل معصوم نمی رسم و بقیه درست می گویند؟ 

و باور می کند اغلب شنیده ها را. 

نکنیم این کار را

اصلا چیزی لازم نیست بگوییم جز اینکه خدا قوت مامان، خدا حفظ کند بچه ات را! اگر خیلی می ترسیم که چشم بخورد بچه. 

وگرنه یک مامان عادی خوشحال خواهد شد از اینکه دیگران هم متوجه رشد به جای بچه بشوند و ابراز کنند که مثلا:ماشاءالله بزرگ شده. 

عکس ها را که نگاه می کردم خنده ام می گرفت اصلا... از خودم... از فکرهای بی خودم.... از کور بودنم.... 

خیلی وقت ها در خیلی از ابعاد و موقعیت های زندگی هم ادم کور می شود انگار.... 

واقعیت ها را نمی بیند، افکار منفی و بیخودش را، یا حرفهای صدمن یه غاز دیگران را به راحتی قبول می کند و دروغ ها را باور... 

و این یعنی فاجعه

چشم هارا

گوش ها را

ذهن ها را باید شست

جور دیگر باید زیست! 

صلوات

 

  • مهرنویس

رابطه ی امن

۲۴
اسفند

به نظرم بهترین نوع ارتباط این است که بتوانی با طرف راحت باشی،حرفت را راحت بگویی بدون هیچ سانسور و ملاحظه ای، احساست را راحت بیان کنی بدون هیج حذف و اضافه ای، هیجانت را راحت تخلیه کنی بدون هیچ ترس و اضطرابی....

و بدانی از حرفی که امروز میزنی فردا سوء استفاده نخواهد شد، بدانی سوء برداشت نخواهد شد، بدانی می توانی با تمام وجود خودت باشی و خودت را ابراز کنی. 

البته که باید متقابل باشد این چیزها

در این نوع رابطه کسی آسیب نمی بیند، عقده ای باقی نمی ماند، بغضی قلمبه نمی شود، دلی نمی شکند... 

آدم در این سبک رابطه رشد خواهد کرد، اعتماد به نفس پیدا می کند، از خودگذشتگی هم حتی، آنجایی که طرف را با تمام اشتباهاتی که مرتکب شده می پذیرد و گوش میدهد به او... 

یک رابطه ایده آل از نظر من مهم ترین ویژگی اش همین است! اینکه به هم فرصت ابراز بدهیم، طرفمان را یک انسان آزاد ببینیم با احساسات و افکار و نگرش متفاوت از ما... 

و در نهایت چنین انسانی را با وجود تمام تفاوت ها و تناقض هایش عمیقا دوست بداریم و پذیرایش باشیم. 

و چه کیفی دارد این مدل دوست داشتن و دوست داشته شدن. 

چه لذتی دارد آدم در کنار یک نفر هم که شده خودش باشد و شفاف. 

نترسد از طرد شدن، از تنها شدن، از تنبیه شدن، از تنهایی بیشتر... 

تلاش می کنم چنین آدمی باشم در رابطه

گوش شنوا، ذهن خالی از پیش داوری(خیلی سخت است)، روح پذیرا.. 

دلم می خواهد بچه هایم اگر قرار باشد یک چیز از من یاد بگیرند همین باشد،درک کنند آدم ها را، امن باشند برای آدم هایی که دوسشان دارند و تکیه گاه برای کسی که به آن ها پناه آورده. 

برایتان ازین جنس رابطه ها آرزو می کنم

برای خودم هم

 

 

  • مهرنویس

رتبه بندی معلمان اعمال شد. 

بعد از 4 سال مغز فرسایی و فرونشست انگیزه و رویا در دانشگاه فرهنگیان و سه سال خدمت در مدارس شلوغ حاشیه شهر بنده حائز رتبه ارزشمند"فاقد رتبه" گشتم.

چه کسی تشخیص داده؟ فردی که اسمش ارزیاب است

بر اساس چه معیاری؟  معیار مشخصی وجود ندارد، اظهارات خود معلم، بارگزاری مدارک کارگاه ها و مقاله ها و....

از کجا تهیه کنیم؟ گواهی ها را که آشنا داشته باشی جور می کند، مقاله و کتاب هم سر کیسه را شل کنی صاحب می شوی

اما اینکه ارزیاب محترم چطور تشخیص داده تعامل موثر من باید 27 امتیاز بگیرد یا اینکه التزام من به ارزش های انقلاب نمره 90 از 120 است را فقط خودش میداند و خدایش اگر خدایی داشته باشد برای خودش.

خیلی موارد دیگر در کارنامه رتبه بندی هست که معیار دقیقی برای ارزشیابی ندارند و نمیدانم نمره اش را از کدام جهنم دره ای دراورده اند.

اینکه در حکم من بخورد "آموزشیارمعلم" یا"استادیارمعلم"  یا هر عنوان مسخره ی دیگر برایم هیچ اهمیتی ندارد.

چیزی که برایم مهم است عددی است که در حکمم به عنوان حقوق ثبت شده.

خیلی کم است... خیلی

انگیزه ام را می میراند و انرژی ام را خاموش می کند

خودم میدانم کار باید برای رضای خدا باشد و... 

ولی وقتی به شلوغی مدرسه، سختی کار، استهلاک جسم و روحم فکر می کنم می بینم هیچ جوره نمی صرفد این کار.

مرا چه به معلمی؟!

چه به کارمندی؟!

چشمم به دست ا. پ باشد و اعتراض رد کنم که جان مادرتان رتبه ام را لااقل یک بزنید که چندرغازی به حقوق اضافه شود و شرمنده ی خودم و وقتم و انرژی ام نشوم.

خلاصه که امروز بدجور حالمان درهم شد. 

بد به حال معلم ساده، معلم بدون آشنا در ادارات، معلمی که روی کارش متمرکز باشد نه کاغذبازی، معلمی که هیچ نسبتی با هیچ شهید و جانباز و ایثارگری نداشته باشد، معلمی که با درس خواندن و زحمت کشیدن معلم شده باشد، معلم حاشیه شهر، معلم ابتدایی، بد به حال من

 

  • مهرنویس

این روزا همون روزایین که قرار بود پرونده خیلی چیزها توی زندگیم بسته شده باشه، به خیلی چیزها که رویام بود برسم و معلوم باشه با خودم چند چندم. 

ولی در حقیقت هیچکدومش اتفاق نیفتاده... 

کلی فایل و پرونده باز به اضافه پرونده های جدیدی که تو هر مرحله از زندگیم هی اضافه شدند، رویاهایی که هنوز از جنس رویان و منی که خیلی تکلیفم مشخص نیست با خودم!

خیلی سریع گذشت.

هنوز تازه دانشجو بودم و فارغ از دغدغه های زندگی، کلی فرصت برای قدم برداشتن در مسیر آرزوهام.

اما نخواستم یا نشد یا فکر کردم هنوز فرصت هست و...

ازدواج کردم و روابط جدید و مسائل نو... چیزهای زیادی که نمی دونستم و باید یاد می گرفتم و دغدغه سروسامون گرفتن و....

دانشگاه تموم شد! سرکار رفتم. مامان شدم و...

هیچ چیز عوض نشد! البته بی انصافیه که بگم هیچ چیز!

خیلی چیزها یادگرفتم، روحیاتم تکامل پیدا کرد و آدم ها رو بهتر شناختم.

اما انگار تمام آموخته هام تو این مدت پراکنده بودن

نخ تسبیحه نبود که دور هم جمعشون کنه و نظم بده بهش 

اراده هم کم بود

امشب که غر می زدی از شرایطت به فکر فرو رفتم. چقدر زود گذشت.

من مثل تو اهل گلایه و غر با بقیه نبودم.

فکری می شدم و با خودم مشغول بودم.

و کار زیادی هم تو این مدت انجام ندادم.

پشیمونم! ولی قرار نیست این داستان همینطوری پیش بره

میدونی

یه مدته میدونم چی می خوام، مسیرم چیه، چکار باید بکنم. 

یا حداقل خیال می کنم میدونم.هرچند گاهی باز بلاتکلیفی میاد سراغم. 

بذار راستش رو بگم!

شرایط زندگی بخش اعظم مسیر پیش روم رو چیده واسم

نمیتونم خیلی تغییرش بدم

فقط باید سعی کنم حواسم به قفسه ی متروک رویاهام هم باشه

از من نگذشته

هنوز کلی زمان دارم اگه خدا بخواد

برای زندگیم برنامه دارم و نمیخوام رکود رو ادامه بدم

ولی تو بدون عزیزترینم، یا بهتره بگم عزیزترینام!

قبل اینکه خیلی درگیر زندگی بشی تکلیفت رو با خودت مشخص کن و مسیرت رو با توکل به خدا بچین.

فعلا وقت روزای بی حوصلگی و بی کاری نیست. 

پاشو تا دیر نشده.

https://mehrnevis.blog.ir/archive/1395/7/?page=2

مطلب "بیست تمام"  هم بخون👆

 

پ. ن

ببخشید خیلی نظم ندارن حرفام. خواستم بمونه برای اونایی که نوشتم. میدونم می فهمن حرفامو عادت دارن😁

 

  • مهرنویس

خوش خیال

۱۲
بهمن

می دانم که دنیا دار ابتلا و ازمایش است  و آدمی را رهایی نیست ازین ها، ولی خسته ام. ناشکر هم هستم. مدتی هست که ذهنم، جسمم، روحم و جانم درگیر است. در این مدت اتفاقات شادی آور و خوب هم قطعا افتاده، اما گاهی مثل امشب که باز دلم شکسته دلم می خواهد فقط تلخی ها را مرور کنم و اشک بریزم برای خودم. نشخوار این ها قطعا فایده ای ندارد و فقط انرژی روانی ام تحلیل می رود. اما دلم می خواهد.... و من به حرف دلم گوش می دهم...

فردا حتما سبک ترم و شاید اصلا این پست را پاک کنم. ولی الان دلم سخت نوشتن و گفتن می خواهد. 

وقتی تا این حد دلگیرم بیشتر سراغ شعر و تک بیت می روم. 

دنبال حرف دلم با سوز بیش تر می گردم. قطعا من اولین نیستم و قبل از من آدم خوش ذوقی سوخته و این سوختن را به بهترین شکل قالب زده با شعر.... گاهی همین طور می خوانم و ته دلم به درک شاعر دمت گرمی می گویم و دوباره صورتم گرم می شود و خیس از اشک ها... شاعر ها خوب همدم و همدل می شوند در تنهایی.

امشب که دوبار تفال زدم و آخر سر هم راضی نشدم و با حافظ هم قهر کردم، داخل تنها کانال شعری که دارم رفتم و دیدم چقدر شرح حال من است انگار:

نوش هر که حالش چون من است👇

من از جهان چه خواستم؟

 

کمی نشستن و به ماه و آسمان نگاه کردن

 

و کمی دویدن و به قله‌های دورها رسیدن

 

و کمی سکوت کردن و صدای کائنات را شنیدن

 

و کمی از عشق گفتن و شنفتن و

 

کمی رهایی و شُکوهِ آشنایی و کمی سفر...

 

من از جهان چه خواستم؟

 

کمی خیالِ خوش، نه بیشتر...

 

نرگس_صرافیان_طوفان‌

  • مهرنویس