مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

یاحق

خوش امدی،زکجا می رسی بیا بنشین
بیا که می دهمت بر دو دیده جا ،بنشین

طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان
آدم باید همیشه حواسش به خودش باشد.
آن قدر درگیر یک نفر نشود که خودش را فراموش کند.
خود واقعی آدم که فراموش بشود چیز بدی است!
بعد که درگیری و تلاطم تمام شد و دلت هوس خودت را کرد می بینی که نیستی...
یا شاید هم هستی اما خودت نیستی
اینجاست که می گوید: گاهی دلم برای خودم تنگ می شود!
خودخواهی چیز خوبیست گاهی
این که یک نفر را آن قدر بزرگ نکنی که خودت را فراموش کنی...
شاید بشود گفت هرکه خود را فراموش کند خدا را....
باید مواظب خودت باشی...
اصلا آدم باید همیشه حواسش به خودش باشد....
  • مهرنویس

فصل آخر

۲۵
بهمن

چند وقتی می شد که رمان نخوانده بودم.

نه به این معنی که رمان شناس و رمان خوان حرفه ای هستم...گاهی اگر وقت باشد و حوصله دنبال کردن یک داستان و درگیرشدن شبانه روزی با ان را داشته باشم.

تعطیلات بین دو ترم بود و بعد از آن درگیری بزرگ با امتحانات هوس کردم کتاب بخوانم از نوع رمان و غرق کنم خودم را در یک دنیای دیگر...

اصلا بشوم یک انسان دیگر و برای مدتی بیرون از دنیای آشنا و اتفاقات تکراری زندگی خودم یک طور جدید زندگی کنم....طوری دیگر ببینم و فکر کنم!

همه ی این ها در ذهنم بود اما اینکه دقیقا چه رمانی بخوانم نمی دانستم.

یاد او افتادم که با شوق باز می کرد کتابش را و سرکلاس می خواند.هر زمان به عقب بر می گشتم مشغول خواندن بود و استاد مشغول مثلا تدریس.

کتابش را گرفتم..از این کتاب سبک هایی بود که خیلی دوست دارم.همان هایی که برگ هاشان کاهی می زند و بوی خوب می دهند. یک صفحه را باز کردم...ساده روایت شده بود....

اسمش هم برای من وسوسه کننده بود.

"پاییز فصل آخر سال است"

این شد که به اولین کتاب فروشی که رسیدم سراغش را گرفتم.

 عادت ندارم داستان ها را نیمه رها کنم و به کار دیگری مشغول شوم.

احساس می کنم گم می شوم....ذهنم بدجور به هم می پیچد و آرامشم را می گیرد.

این شد که نشستم و خواندم و خواندم و خواندم تا تمام شد....(البته  نه اینکه بست نشسته باشم و تمامش کنم....منظور خواندن در یک روز است)

اما انگار هنوز منتظر بودم.... دوست نداشتم این طور تمام شود... خسته شده بودم....

خودم ،روحم و چشم هایم!

هر چند گاهی لذت بردم از روایت ساده ی برخی از احساس ها که برایم ملموس بود اما برای من درگیری شیرینی نبود...

هر چند برخی قسمت ها را خط کشیده ام تا دوباره چشمم بیفتد و ببینم و تازه شود برخی احساس ها و حرف ها...

اما شاید دوباره سراغش نروم.


پیشنهاد به دوستانم که روحیاتی شبیه به من دارند:

اگر نخوانده اید  این کتاب را ضرر نکرده اید!😊

  • مهرنویس

مقواااا

۲۲
مرداد


قول داده بودم یک روز سینما برویم و از آن فیلم های کمدی ببینیم.

بلاخره بعد از یک ماه وفا کردم به الوعده و هعی کاش هرگز وفادار نبودم...

آدم دوست دارد وقتی برای دیدن یک فیلم کمدی و طنز می رود، واقعا کمدی ببیند و از ته دل بخندد و بفهمد....اصلا بفهمد و بخنددو فکر کند...

راستش تا به حال برای دیدن یک کمدی به سینما نرفته بودم و راست تر آن که اصولا وقت نمیگذارم برای دیدنشان.....

با دیدن این مثلا فیلم از خودم بدم آمد که رفتم و نشستم و دیدم وتا آخر ماندم.....
هییییییییییییییچ بود این به اصطلاح فیلم.....به قول بزرگی:) مقوااااا بود اصلا.....فیلم نبود که....

کمدی یا طنز(comedy): به موضوعات خنده دار می پردازد و داستان موضوعی شااااد دارد.
اگر انصافا این تعریف کمدی باشد،پس آن چیزی که ما دیدیم چه بود واقعا؟؟؟؟
نه داستانی،نه موضوعی،نه هدفی.....صرفا یک عده که یا نمی فهمند و یا احساس می کنند مردم نمی فهمند دور هم جمع شده بودند و به معنای واقعی کلمه ادا در می آوردند.... از کلیشه ای ترین شوخی های بی مزه گرفته تا سخیف ترین آنها....

اگر قرار است ساختن یک فیلم کار فرهنگی باشد که قرار است و اصلا باااید این طور باشد،این مقوا یک ضد فرهنگ و ضد ارزش بزرگ بود که فیلم و کارگردانی و فیلم نامه نویسی و بازیگری و اساسا فرهنگ را زیر سوال می برد...
و در تعجبم از دوستانی که با تمام وجود سعی می کردند بخندند به چیزهایی که خنده آور نبود....شاید حیفشان از بلیت به هدر رفته و وقت به هدر رفته تر می آمده....شاید هم....نمیدانم!

و در تعجبم از عده ای که به خود جرات می دهند که یک هیچ به تمام معنا و بدون معنا :) را به نمایش بگذراند....
البته حق هم دارند...خووووب فروش می رود...

هعی.....

الهی گذرتان به این مثلا فیلم ها و در حقیقت هیچ و پوچ های مسخره ی حرص درآور نخورد....





3. کمدی یا طنز (Comedy): به موضوعات خنده دار می پردازد و داستان موضوعی شاد دارد.

برگرفته شده از sepantabn.blog.ir


3. کمدی یا طنز (Comedy): به موضوعات خنده دار می پردازد و داستان موضوعی شاد دارد.

برگرفته شده از sepantabn.blog.ir

  • مهرنویس

هبوط

۰۴
مرداد

سه ماهی هست که درگیر خواندنش هستم...

قسمتهای اول کتاب را نمی توانستم بفهمم:) از بس پر بود از آرایه های مختلف و زیبایی های ادبی حرص درآور...

سخت بود راستش برای من!

اما هر چه پیش می رفتم برایم جذاب می شد کتاب...بعد دوباره می رسیدم به آن قسمتهای غیر قابل فهم و البته زیبا از نظر ادبی...

و باز صفحه های پر از نکته های خواندنی و حرفهای دلی...هنوز هم تمام نشده کتاب...نمیدانم چرا واقعا...من سرعت بالایی در خواندن دارم اما خب گاهی خسته می شوم و می رود تا چند روز بعد که دوباره بیایم سراغش....

کتاب خوبی است برای لحظه هایی که دلت می خواهد فکر کنی و سوژه ای نداری...حتی برای لحظه هایی که احساس می کنی دغدغه ای نداری و دلت دغدغه ی فکری می خواهد...

فقط توصیه می کنم حتما یک برنامه برای خواندنش داشته باشید تا مثل من 3 ماه طول نکشد و یادتان نرود هر آنچه خوانده و فهمیده اید...


شاید قسمتهایی از کتاب رو گذاشتم در مطالب بعدی.


  • مهرنویس

مستجاب

۱۹
خرداد




کرم زیاد که باشد نتیجه اش این است
دعا نکردم و دیدم که مستجاب شده...


پ.ن:
خدایا شکرت

  • مهرنویس

همیشه شروع کردن لذت خاصی داشته برایم...

هر چند به پایان رساندن کاری و آن هم خوب به پایان رساندن،جان می دهد به آدم اما خب من شروع را دوست تر میدارم:)


گاهی هر چند وقت یک بار، انسان احساس می کند که چه قدر به  یک شروع نیاز دارد...

یک شروع سازنده و متحول کننده...

آن روزهایی که روزمرّگی تعریف زندگیت می شود و خسته ای از تکرار ها.

حالا اگر درست در همان روزها یک شروع جدید وارد زندگیت شود یا اینکه خودت یک شروع جدید بسازی،جان می گیری...حتی بیشتر از به انجام رساندن برخی کارها...

به این شروع ها میگویند "شروع جان دار" یا شاید هم "شروع جان بخش"،حتی می شود گفت یک "شروع جان افزا"!


امروز یکی از این شروع های بزرگ را شروع کردم:)

هم شنبه و شروع هفته و هم یک ماه جان بخش و یک شروع جان بخش تر!

خدایا شکرت!

حالا اینکه چطور می شود این انرژی اولیه را تا آخر شروع حفظ کرد،خودش داستان دارد...

التماس دعا:)



-عذرخواهم بابت تکرار پی در پی واژه ی جان بخش"شروع"؛)

  • مهرنویس

اتفاق

۰۲
فروردين



گاهی انگار تمام اتفاقهای  مهم زندگی دست به دست هم داده اند تا با هم رخ بدهند...
درست در حساس ترین ثانیه ها....
آن قدر سریع رخ می دهند که خودت هم باورت نمی شود...
اینکه بتوانی در یک بازه ی زمانی کوتاه از این اتفاقهای بزرگ استقبال کنی....
اتفاقهای خیلی خیلی خوب و خیلی خیلی بد...
آن وقت است که بعد از سکون و آرامش پس از آن اتفاقهای عجیب، به خودت که می آیی می بینی نه...بزرگ شده ای....می بینی دقیقا در همین لحظات بوده که زندگی کرده ای.....قبلا شاید خواب بودی...گاهی واقعا لازم است که همه چیز با این سرعت رخ بدهد...دقیقا با همین سرعت!











  • مهرنویس


انگار روزها منتظر شنیدن همین دو کلمه بودم...

ذره ذره ی وجودم طلب می کرد گویی آنها را...

گاهی چیزی می شنوی که دقیقا لازم است بشنوی،هدف قرار گرفته ای...اصلا انگار گوینده در آن جمع چند صد نفری فقط تو را نشانه گرفته...ذهنت را خوانده....

بعد از اینکه مدتها ژست "دل شکسته بودن" گرفته ای و به حال خودت دل می سوزانی،می فهمی که چه کلاهی سرت رفته...چه اشتباه وحشتناکی...

خودت را که بزرگ ببینی مبتلا می شوی...

از دیگران که توقع داشته باشی همین می شود...

اصلا دلیل دل شکستن ها همین "خود برتر پنداری" و "خود بزرگ بینی" هاست به نظرم...آدم وقتی خودش را خیلی بداند از دیگران متوقع می شود...انتظار دارد دیگران آن طور که او می خواهد رفتار کنند...

وقتی خودت را بشناسی و به ضعفت پی ببری می فهمی که نباید از انسانها زیاد انتظار داشت...اصلا نباید از انسانها انتظار داشت...

این می شود که می شکنی...حساس می شوی...اصلا گاهی ترجیح می دهی دیگران نقش آن آدم خوبه را بازی کنند و خودشان نباشند...همه وقتی اتفاق می افتد که "خودت را کسی بدانی"!

خودت را بشکن قبل از اینکه دیگران تو را بشکنند...اصلاخودت را بشکن تا دیگران تو را نشکنند!

هنوز در گوشم می پیچد آن دو کلمه


مرنج و مرنجان


و مرنجان که باز در آن حرفهاست...


-خودشیفتگی و منیت و خودبزرگ بینی و متوقع بودن ممنوع!




  • مهرنویس



پیوسته است سلسله موجها به هم
خود را شکست،هر که دل ما شکسته است....




(تصویر از کانال تلگرامی چامه)

  • مهرنویس







عطر تو دارد این هوا
سر به هواترین منم...

  • مهرنویس