مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

یاحق

خوش امدی،زکجا می رسی بیا بنشین
بیا که می دهمت بر دو دیده جا ،بنشین

طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

اگر مدت هاست شب ها حداقل 5 ساعت پیوسته می خوابید و صبح بیدار می شوید

اگر طی روز حداقل یک ساعت فرصت برای خوابیدن دارید

اگر هر موقع اراده کنید می توانید متکایتان را بردارید و بخوابید

و چند اگر دیگر که الان به ذهنم نمی رسد....

نمی توان گفت خیلی خوشبختید یا مثلا سبک زندگی خیلی خوبی دارید و...

ولی حقیقتا از ته دل می توانم بگویم این اگرها و آن اگرهای دیگری که فی الحال به ذهنم نمی رسد،رویای من و امثال من هاست، قدرش را بدانید و تا می توانید خوب بخوابید و خدا را بخاطرش شکر کنید! (اشک روی گونه ام را پاک می کنم😅)

طی  24 ماه اخیر شاید فقط دو شب توانسته باشم شب 5 ساعت پیوسته بخوابم، آن هم بخاطر بیماری شدید جسمی که داشتم، پسرک کلا پیش مادرم بود.آن وقت بود که با وجود آن حال بد فهمیدم 5 ساعت پیوسته خوابیدن چه کیفی دارد و چقدر ناسپاس بوده ام قبلا.

کمبود خواب و استراحت بحران خیلی از مادرهاست

دریابیمشان!

🌸روز بی خواب ترین موجودات عالم هم مبارک🌸

 

شب شما هم به خیر🥺

 

پ. ن

 فقط بخاطر تو که چک می کنی همیشه💖

  • مهرنویس

منِ مامان

۲۴
شهریور

 

روشنی قلبم! 

زهرا قبل از تو با زهرا بعد از تو حسابی توفیر دارد.

سالروز مامان شدنم و ایضا به دنیا آمدنت گرامی باد🎈

 

  • مهرنویس

نامه ی اصغر

۱۲
شهریور

 

کیف مدارک را باز کردم، دنبال پوشه مدارک مدرسه بودم که چشمم خورد به نامه ی دانش آموزم مربوط به سال اول خدمت! (کلا دوسال خدمت کرده ام تا الان، این قسمت را بازنشسته طور گفتم😅) 

مثل اغلب آدم ها، وقتی مورد تعریف و تمجید قرار می‌گیرم، به وجد می آیم! خیلی هم به وجد می آیم! 

ولی خب راستش خواندن این نامه، آن هم الان که کمتر از یک ماه به سال تحصیلی جدید مانده خیلی برایم امیدوارکننده و لذت بخش بود!

ممنونم از اصغر🌷

غلط های املاییش را هم ندیده می گیرم😁

من آن سال خیلی زحمت کشیدم برای این کلاس، خیلی وقت گذاشتم، خیلی هم تحت فشار بودم! 

ولی هیچکدام از کادر مدرسه این ها را متوجه نمی شدند و انگار نمی دیدند. 

نه اینکه انتظار تقدیر و تشکر داشته باشم، نه.... از اول هم هدفم چیز دیگری بود...

بگذریم از انچه گذشت بر من طی آن ایام.... 

این را می‌خواهم بگویم که بچه ها متوجه تلاش های من می شدند... هرچند لجبازی می کردند اغلب... اما فهمیده بودن یاد گرفتنشان برای من مهم است! 

و این برایشان ارزشمند بود

و برای من ارزشمندتر! 

اصغر!امیدوارم برای خودت آقایی شوی و باز از من تقدیر کنی😁اذیت هایت را هم بخشیدم.... هر چند سخت است برایم... اما چه کنم؟! عصر امروز خواندن نامه ات حالم را خیلی خوب کرد😅 پس این به آن در

 

  • مهرنویس

به زودی خواهم گفت

  • مهرنویس

از خدا می خواهم به زودی زمینه اشنایی من با چند نفر را فراهم کند

چند نفری که انسان های جالبی باشند

از همان ها که دلت می خواهد ساعت ها وقت بگذرانی کنارشان... همان ها که عمرت در کنارشان دراز و پر برکت می شود... 

انسان های خودباور و آزاده ای که حرف های خوب بلدند

و مهم تر از همه کارهای خوب

کارهای خوبِ درست و حسابی 

چند نفری که الهام بخش باشند و با انگیزه و انگیزه دهنده

ادم هایی که نقطه عطف زندگی ام محسوب شوند و فصل جدیدی از زندگی ام رقم بخورد با حضورشان

​​​​​​ادم های جالب و دوست داشتنی و پرانرژی و هدفمندو.... 

 خداجان! 

میدانم شاید کنارم باشند این ادم ها

پس در این صورت چشمانم را باز کن

حجاب از دلم بردار

بگذار ببینم

بشناسم

و زندگی کنم کنارشان ان طور که باید. 

 

  • مهرنویس

مهمونی

۱۸
تیر

دقیقا یادم هست چطور چارچوب در را با دستمال و شیشه پاک کن برق می انداختم. 

قبل از ساعت5 عصر تمام ظرفهای پذیرایی،ظروف شام، لیوان ها، سالادها و دسرها و همه چیز و همه چیز اماده بود. دوش میگرفتم، لباسی که از قبل ست شده و اماده بود تن میزدم و با او که از من بیشتر عاشق نظم و ترتیب است، فرایند پذیرایی از مهمان ها را مرور می کردیم😑

زمان مرتب کردن خانه حتی به نظم لباسهای داخل کشو هم توجه داشتم. 

تمام کشوها، کمدها، سوراخ و سمبه ها مرتبِ مرتب می شدند.

به قول او صدای"جینگ جینگِ" تمیزی از اقصی نقاط خانه به گوش می رسید!

نه اینکه قبلش خانه اشفته باشد و حالا مرتب، نه، موقع مهمان امدن دقت و وسواس من بیشتر می‌شد فقط.

تمام کارها را انجام می دادم که با حضور مهمان فقط بنشینم کنارش و صحبت کنیم و به مهمان خوش بگذرد.

به او زیاد اجازه فعالیت نمیدادم. حس می کردم شاید بلد نباشد کلم ها را با ظرافت و یکدست خرد کند یا ان طور که مدنظرم هست جارو نکشد...

اما حقیقتا اشتباه می کردم. 

آخر شب، بعد از رفتن مهمان ها جنازه ای می ماند که از درد پا و کمر دادش به فلک می رسید و دائم چک می کرد که همه چیز خوب بود یا نه. 

اغلب هم، همه چیز هم عالی پیش می رفت. به غیر از یک باری که برنج ها کمی سفت شدند و دو باری که غذا کمتر بود(البته یک عدد مهمان ناخوانده خودش را اضافه کرده بود و متاسفانه دهن دار هم بود😄) و این بار که برنج ها خیلی نرم شدند و ظاهر شکیل "پلوی مهمونی" را نداشتند.

اما مهمانی های اخیر توفیر دارد با بقیه!

الان دیگر از کله سحر به دنبال نظافت های وسواس گونه و ست کردن و تمهید ظروف و تک تک ملزومات مهمانی نیستم.

شاید بخاطر این است که کارهای مهم تری هم دارم، شاید هم نظر دیگران مثل سابق برایم مهم نیست،

دلیل مهم تر اما تجربه تجربه و تجربه است.

نظافت خوب است اما داخل کشوی لباس من ارتباطی با مهمان ندارد. 

روی چارچوب در اگر دو لک انگشت هم بود اسمان به زمین نمی اید... 

مایه ته دیگ و سیب زمینی سرخ کرده کنار غذا را می توان در حضور مهمان اماده کرد. 

لازم نیست خیلی سر مهمان ها را گرم کنم و لازم نیست قطعا خیلی بهشان خوش بگذرد... خودشان باید بلد باشند خوش بگذرانند...

 

لازم نیست اینقدر به خودم سخت بگیرم

لازم نیست غذای من بهترین شام و نهاری باشد که در این هفته تجربه کرده اند

لازم نیست همه چیز عالی و بی نقص پیش برود

 

چیزی که مهم است ارامش روحی و سلامت جسم من است

امروز که شاید برای بار سی ام(کمتر یا بیشترش خاطرم نیست) طی چهار سال خانه داری مهمان داشتم، ارامشم حتی از دفعه ی قبل که ان بار هم ارام بودم بیشتر بود

دیشبش خوب نخوابیده بودم، لذا تا 11:30 خوابیدم. خانه مرتب نبود، جیران را دانلود کردم و در کمال آرامش صبحانه/ظهرانه خوردیم و سریالمان را تماشا کردیم. 

ساعت های 3 شروع کردیم به نظافت کلی و 7:30 شام را گذاشتم. 

لباس هایم را لحظه اخر انتخاب کردم، حواسم به لباسهای او نبود و پیشنهادی ندادم(برعکس دفعات قبل) 

از کیک و دسر هم خبری نبود

هدفم برگزاری یک مهمانی ساده در عین ارامش بود

حتی با برنج هایی که نرم بودند و خوشگل نبودند

حتی با مرغی که انچنان هم که باید طعم مرغ مجلسی نمی داد

حتی با اینکه فقط پنج دقیقه کنار مهمان هایم نشستم

 

محقق شد این هدف به گمانم

این را از بدنم می توانم بفهمم... درد و خستگی ندارم

غذا عالی نبود اما حال روحیم هم خوب است 

من مهمانداری ام را همینگونه که هست پذیرفته ام، نه به این معنی که همیشه غذاهایم معمولی خواهند بود و تلاشی نمی کنم... نه.... تلاش برای بهتر شدن خواهم داشت اما نه تلاشی که رنجش و خستگی و تشویش حاصلش باشد.

این آسان گرفتنم را دوست دارم 

زمانی که به جای برق انداختن چارچوب در یا تنظیم چین های پرده، با او بیشتر صحبت می کنم، پسرک را سرگرم می کنم، به کارهای شخصی ام می رسم و در عین حال کل روزم را فدای چندساعت مهمانی نمی کنم.... 

 

این جنس مهمانی دادن خوب است، حتی اگر نتیجه ایده آل نباشد. 

خوب می دانم ممکن است بهترین غذایی که ممکن است بپزم، شب مهمانی نشود که نشود و به جایش یک روز پرمشغله که با عجله مشغول اشپزی ام و اصلا انتظارش را ندارم، خوش طعم و خوش بافت ترین غذا را سر سفره بگذارم. 

این قضیه هرچند حرص دراور بود برایم قبلا اما الان نه...

 

الان حواسم هست به خودم سخت نگیرم، باشد که به مهمان ها هم اسان و خوش بگذرد. 

 این رویه و روند ادامه دارد... 

روزی خواهم فهمید برای خیلی از چیزها بیهوده سخت گیری می کردم. 

به امید آن روز😄

 

 

پ. ن

این رسیدگی به کارهای مهم تر از برکات وچود جناب فرزند هست، وقتی نمی ماند برای حواشی الحمدلله🙂

 

  • مهرنویس

ساز می شویم

۲۰
خرداد

 

زمان که می گذردمی فهمی خیلی جاها الکی خودت را اذیت کرده ای... 

الکی به آب و آتش زده ای

خیلی چیزها آنقدرها که فکرش را می کردی هم مهم نبوده اند

تعاملت با بعضی ادم ها بد جور غلط بوده... 

زمان که می گذرد چیزهایی می فهمی که با خودت می گویی ای کاش همان موقع این ها را می دانستم...

اما...

زمان گذشته است

و تو در زمان دیگری هستی

با دغدغه های نو، ارتباطات جدید، و درگیری های بیخودی که احتمالا در آینده متوجه می شوی نباید بهشان بها می دادی!

 

گذر زمان استرس زا و نگران کننده و در عین حال الهام بخش و نوید بخش است.

 

اینکه می فهمی مشکل دیروز فقط از نگاه تو مشکل بوده و شاید اگر از زاویه ای دیگر بررسی می کردی خیلی هم مشکل نبوده، اینکه می بینی بلاخره حل می شوند به هر طریقی مشکل ها... و در نهایت زندگی عرصه ی همین بالا و پایین ها و مشکلات است و آدمی هیچ گاه بی درد و رنج نخواهد بود.... 

که اگر روزی انسانی خود را بی رنج پیدا کند باید بداند جهالت به خرج می دهد، کور شده و نمی بیند، غرق شده در باتلاق خوشی های الکی....

 

گذر زمان اما خیلی چیزها را از بین نمی برد و حل نمی کند... 

دل های رنجور، دردهای و مشکلات روان تنی، نگاه های افسرده و نا امید. 

 

باید درس بگیرم از گذشته، از اتفاقاتی که عبور کردم، از تعاملاتی که داشتم... 

باید بفهمم تحت هیچ شرایطی به خودم زیادی سخت نگیرم

برای من به خود سخت نگرفتن یعنی گریه نکردن، خودخوری نکردن، نشخوار نکردن ذهنیات منفی، کینه به دل نگرفتن

 

باید بگذرم و بگذارم

 

زمان می گذرد، عمر هم، پس چه خوب است که آگاهانه رنج هایم را انتخاب کنم، بپذیرم و در نهایت عبور کنم ازشان. 

 

مارا زمانه گر شکند ساز می شویم... 

 

❤️خدایا، از تو وسعت و قوت دل می خواهم❤️

 

 

  • مهرنویس

پس انداز عاطفی

۳۰
فروردين

 

​​​​​

 

 

 

  • مهرنویس

 

ما آدم ها وقتی خسته و بی حوصله ایم، وقتی به اصطلاح بریده ایم و به اینجایمان رسیده گاهی خیلی ظالمانه رفتار می کنیم.

یاد گرفته ایم قطعا.... از بس دیده ایم شاید...

اطرافیان را به دو دسته تقسیم می کنیم:اول انها که قدرت دارند و در صورت مشاهده بدخلقی قطعا پشت خواهند کرد و تلافی شاید، دوم کسانی که دوستمان دارند و در صورت مشاهده بداخلاقی قدرت و انتخابی برای تلافی کردن ندارند...

ادم ها حتی اگر در بدترین حالت روحی خود هم باشند با دسته اول خوبن، شاید نه مثل همیشه، اما بلاخره هوایشان را دارند...

دسته ی دوم...

بیچاره های پرتحمل....

صبوران بی قدرت...

و شاید هم قدرتمندان صبور...

"آدم های دم دستی"

ان هایی که از عشقشان به خودمان مطمئن هستیم، می دانیم در هر صورت کنارمان هستند و راهی جز این ندارند... می دانیم به ما نیاز دارند... 

آن وقت است که ظالم می شویم.... ناراحتی هایمان، بی محلی هایمان، سرد شدنمان برای آن هاست... همان ها که از همه دلسوزترند به ما... محتاج تر ‌شاید، شاید هم نه.... 

احساس می کنیم حق داریم له کنیمشان، نبینیمشان، بگذریم ازشان...

............ 

ظالم نباشیم

ادم های دم دستی همان همراه های مهربان همیشگی اند که اگر چه سکوت می کنند در برابر این بی مرامی ها، اگر چه هنوز هوایمان را دارند و شاید خم به ابرو نیاورند اما.... 

اما چیزی در درونشان، در اعماق وجودشان با بلندترین و سوزناک ترین صدایی که تصورش را کنی می شکند... 

چیزی با ارزش

ان وقت شاید در ظاهر همان دم دستی های همیشگی باشند اما در باطن دور می شوند از ما...

ما می مانیم و ان دسته ی اول که برای حال و دل ما تره هم خرد نمی کنند.

دم دستی ها را قدر بدانیم 

با ارزشند و کمیاب

  • مهرنویس

 

سه شب است درست نخوابیده ام، پسرک عادت دارد دو سه بار بیدار شود و شیربخواهد...شب ها هم دیر می خوابد، خیلی دیر

شاید نهایتا سه ساعت بتوانم پشت سر هم و عمیق بخوابم.

بعد از نماز دلم میخواهد غش کنم تا ظهر...

عادت بد دیگرش اما این است که هرصبح ساعت6، 6:30 بیدار باش دارد وتا 7:30،8 نمیخوابد....

بعد از اماده کردن صبحانه اعلام می کنم که الان پیشش می روم و لازم نیست جیغ بزند.

بالای سرش که می ایستم ارام میشود و میخندد و عه عه ای می کند....

خسته ام، له ام اصلا، اما دلم ضعف می رود برایش....قربان صدقه اش میروم.

پوشکش را عوض می کنم، بازی می خواهد، من اما غرق خوابم.... بالش ابری اش رو روی شکمش میگذارم تا با ان مشغول شود، دراز می کشم و چشمانم را می بندم، بعد از نهایتا یک دقیقه صدای جیغش بلند می شود، خسته شده، تاتی و جغجغه را امتحان میکنم، ان ها هم نمی توانند همدم خوبی برای 4 ماهه ی خانه ی ما باشند، حتی اگر یک عدد مادر 4ماهه از بی خوابی هلاک باشد.

بلندمی شوم، نرمشش می دهم، ماساژ، شعر باغ وحش را که خیال می کنم دوست دارد اهنگین میخوانم و با صورتم حرکات مسخره و اغراق آمیز درمی اورم، می خندد.

با تاتی و جغجغه و روی تاب می توانم برای یک ربع مشغولش کنم. در این فاصله ظرفهای مانده از شب قبل را می شورم، رومبلی ها را مرتب میکنم و لباسهایش را از روی اسان بند جمع می کنم و در کشو میگذارم. البته که بین همه ی این کارها چندباری فریاد زده و من او را به ارامش دعوت کرده و باز ادامه کارم را انجام داده ام.

حالا تلاش می کنم بخوابانمش، روی پا متکا میگذارم و صدای سشوار.... فایده ندارد،نق میزند، گوشی را تکان میدهم بالای سرش کمی از نق هایش کمتر میشود، باز شروع می کند، شیر نمیخورد، بغلش میگیرم،اطراف را نگاه می کند، خواب ندارد انگار.....

به هر مشقتی شده ساعت 8:30 می خوابد و دقیقا9.....

چشمها باز شده اما ساکت است، به تابلوها خیره شده....خوشحالم که سرگرم است.

تا به این فکر میکنم کدام یک از کارهای عقب مانده ام را انجام دهم جیغش بلند میشود، بالای سرش که می روم ارام میگیرد و لبخند.... و من دوباره قربان صدقه اش می روم....

هنوز خوابم می اید....

تا شب این روند ادامه دارد، یک چرت کوتاه، شیر، کمی بازی، نق نق و البته جییییغ....

دو روزی است اما مدت طولانی فقط اشک میریزد و جیغ می کشد. دیروز گفتم شاید دل درد است.... امروز که یک ساعت فقط گریه می کرد و با هیچ ترفندی ارام نمی شد خیلی ترسیدم.

مامان امدند کمکم... فایده ای نداشت... اسپند دود کردیم، شکمش را ماساژ دادیم،باز هم بی فایده بود

و یک ترس بزرگ ازینکه نمیدانم دقیقا چیست...

مثل برخی از شب ها دیر از سرکار می اید، اصلا از دیرامدنش ناراحت نیستم، درکش می کنم،باز شرایط طوری است که مجبورند فشرده کار کنند، بغض دارم اما... از ترس... ازینکه نمیدانم علت گریه های پسر را و دلم کباب می شود وقتی اشک هایش را می بینم

خیال می کند از دیرامدنش دلگیرم... پسر شیرمیخواهد و من نمی توانم مثل همیشه چای بریزم، می گویم چای اماده ست، ببخشید نمی تونم بلند شم، شیر میخوره."نپتون نداریم؟ خیلی کمرنگه...."

"عه، من کم چای ریختم گفتم زیادی پرنگ نشه، یکم دیگه بریز بذار دم بکشه"

قطعا من هم اگر خسته و له به خانه می امدم و چای اماده نبود توی ذوقم میخورد.

چیزی نگفت. دوباره دم کرد

ساعت 9 است،به اشپزخانه میروم، میخواهم کتلت درست کنم، سیب زمینی، پیاز و رنده. از رنده کردن بیزارم.... و البته

خستگی، خواب و نگرانی تمام وجودم را مچاله کرده

او هم سربه سرم نمیگذارد، چیزی نمی پرسد... من هم حوصله توضیح دادن ندارم، فقط میگویم دیروز و امروز خیلی گریه کرد، وقت دکتر بگیریم.

انگار بغض هم دارم... دوست داشتم حرف بزند مثل همیشه، میدانم خسته ست... من اما نیاز دارم به شنیدنش انگار... و می دانم خستگی را در چشمانم دیده و نمی خواهد اذیت بشوم.... 

بیدار که می شود بغلش میکنم و می روم بالا پیش مامان تا اویشن شاهتره بخورم و کمی هم به پسرم بدهم، حالش خوب است اما بی حال و بهانه گیر... 

خاله ها بازی می کنند... هه، هه، هه.... می خندد.... من اما بغض دارم... 

بغضم از ذوق خنده هایش می ترکد و اشک میریزم، زود پاک میکنم اشک ها را... 

دلم می خواهد همیشه بخندد... 

دلم میخواهد دردش به جان من بریزد... 

اشک هایش را نبینم

بفهمم مشکلش را،کمکش کنم

لحظه هایی که پشیمان می شوم از مادرشدن... لحظه‌ هایی که طاقت بی تابی اش را ندارم... بعد با خودم میگویم چطور در اینده می توانم ناراحت شدن و رنج کشیدنش را ببینم و غصه نخورم... ان وقت که به ابدی بودن این نگرانی ها فکر می کنم میترسم از مادری.. 

پایین می اییم... خسته ام... دلم هم تنهایی می خواهد هم نه

نبینمش دل تنگ میشوم... از طرفی نیاز دارم به کمی استراحت، تنها بودن، سکوت... 

یک حس متناقض عجیب... 

بغضم باد می کند... ان قدر که دیگر نمی شود کاری کنم و همانجا جلوی آینه... بووووووم

و اشک هایی که میریزند.... از سر خستگی... از سر تنهایی...

اشک های یواشکی و بی صدا

حس میکنم چند وقتی است خودم را ندیده ام، به اینه نگاه می کنم، ابی به صورتم میزنم و بیرون می ایم.

سه چهار روری است که حواسم به خودم نیست. 

خدا کند پسرجان طوریش نباشد و این گریه های طولانی و سوزناک تمام شود. 

 

 

بعضی ازین گریه های یواشکی عجیب ادم را سبک می کند. 

ان قدر سبک که فردا دوباره بتوانی همین سناریو تکراری را زندگی کنی. 

التماس دعا

 

  • مهرنویس