مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

.....ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد.....

مهرنویس

یاحق

خوش امدی،زکجا می رسی بیا بنشین
بیا که می دهمت بر دو دیده جا ،بنشین

طبقه بندی موضوعی
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

رضاً برضائک

۲۸
خرداد

می گفت وقتی خیلی برنامه بریزی برای هر قسمت از زندگیت و خیال برت دارد که دانای کل هستی و می دانی هر چیز باید چه زمانی خودش را نشان دهد، آنجاست که وارد می شود و دو دوتا چهارتایت را به هم می ریزد و تو می مانی و قطاری از برنامه هایت که باید متوقف شوند یا اینکه مسیرشان عوض شود. 

خیلی آدم دقیق و اهل برنامه ریزی برای ساعت به ساعت روزهایم نیستم و نمی توانم هم باشم.

اما از همان ابتدا برای اتفاقات بزرگ زندگی ام در ذهنم و بعد در دفترم برنامه ریزی داشتم.

اینکه تلاش کنم در دهه دوم زندگی همراه مناسبی انتخاب کنم

تا قبل از دهه سوم حداقل یک فرزند داشته باشم و فلان مدارک در دستم باشد و....

تلاش هم کردم، اما اتفاقات طوری رقم خوردند که با خط زمانی که من و او با هم ترسیم کرده بودیم چندان موافق نبودند.

شاکرم و تسلیم در برابر حکمتش

هیجان زده و حتی مشتاق برای ادامه ی زندگی

اما قسمتی از وجودم هم انگار گوشه ای نشسته و زانو بغل گرفته و خیره شده به روبرو...حیران،سردرگم و شاید کمی غم زده

احساساتی که ایجاد می شوند و باید قبولشان کنم که وجود دارند، هستند، اما میدان ندهم بهشان. 

آدمی بدون برنامه و خط که نمی تواند پیش برود، حالا هم با توجه به تغییراتی که پیش خواهد آمد برنامه ای دارم برای خودم، با این تفاوت که سعی می کنم خود را برای هر گونه تغییر در این برنامه آماده کنم و "ان شاءالله"  را باور کنم و زندگی. 

محتاج دعای خیرتان هستم❤️

 

  • مهرنویس

همیشه از دیگران شاکی بودم که چرا با من صمیمی تر نمی شوند؟ چرا حرف های دوستانه بینمان کم رد و بدل می شود؟چرا فاصله می گیرند از من و اجازه ی ابراز نمی دهند؟

مدتی ست فهمیده ام دلیل اغلب این چراها خود من هستم.

منی که یک حصار نامرئی اما احساس شدنی دور خودم کشیده ام و به دیگران اجازه نمی دهم از یه خط مشخص جلوتر بیایند.

و دیگران هم چه خوب فهمیده اند این را و گاهی چه بد که حسش می کنند! 

راستش گاهی خودم هم می مانم میزان صمیمت مدنظرم از هر رابطه چه قدر است؟ چقدر بیشتر شود احساس عدم امنیت می کنم و چقدر کم تر باشد احساس نچسب بودن و انزوا...

بد دردیست این😑

دردی که امروز با تمام وجود، لمسش کردم، فقط تاثیر کتابی که در پست قبل معرفی کردم باعث شد گفتگویی با خود  و خدا داشته باشم و آرام شوم. 

مدتی ست سعی می کنم به دیگران بیشتر اجازه نزدیک شدن بدهم، اما راستش گاهی اصلا حس خوبی ندارم و آشفته می شوم. 

مدل درونگراها این طور است که اطلاعات زیادی از خودشان دراختیار بقیه نمی گذارند و از بقیه هم چنین انتظاری ندارند. 

اما گاهی دلشان می خواهد بقیه بیشتر بپرسند و بیشتر بدانند تا بیشتر هم حسی و همدلی نصیبشان شود. 

حالا درد کجاست؟ 

گاهی بعد از اینکه با خودت کنار می آیی و اطلاعات بیشتر را در اختیار بقیه می گذاری به شدت احساس ناامنی می کنی! 

اینکه نکند اشتباه کرده ام؟ آیا لازم بود این افشاگری؟ چرا اجازه دادم فلانی بفهمد؟ در آن لحظه که حس خوبی داشتم!  پس چه شد؟ 

و کلی گفتگوهای درونیِ مته وار دیگر... 

هم نزدیکی می خواهی و هم تردید داری،این می شود که پس از چند تجربه ی دردناک احساسات ناخوشایند دوباره حصارت را محکم می چسبی و فاصله ها ایجاد می شود. 

به عنوان یک درونگرای خیلی دورنگرا چکار کنیم پس؟ 

اگر متوجه شدید به من هم بگویید. فعلا پیشنهادم به خودم این است که یک بار دیگر حد و حدود ارتباطم با بقیه را مرور و مشخص کنم و در همان حد اجازه ی نزدیک شدن بدهم و یک باره حصارها را برندارم و اگر خواهان تغییر هستم، کم کم زمینه اش را برای خودم فراهم کنم. 

امروز موضوعی که هنوز مایل به مطرح کردنش نبودم توسط یکی از دوستان در جمعی مطرح شد، از طرحش ابایی نداشتم، اما گفتنش احساس امنیتم را خدشه دار می کرد، احساس می کردم و هنوز حس می کنم ارائه آن موضوع اصلا لازم نبود و اگر لازم بود خودم مطرح می کردم. سعی کردم عادی سازی کنم اما حقیقتا بهم ریختم. 

اگر اطلاعاتی در مورد زندگی انسان ها داریم، پیش خودمان بماند. 

گاهی شاید از نظر ما گفتنش مسئله ای نباشد اما برای او خوشایند نیست،خصوصا یک درونگرا.

اجازه دهیم خودش، خودش را ابراز کند اگر می خواهد. 

درونگرا های خیلی درونگرا در ارتباط گرفتن خیلی دچار تردید می شوند، گاهی نمی دانند چه می خواهند واقعا... ذهنشان پر  از حرف است و تعامل اما ظاهرشان آرام.

باید اول امن بودن محیط و آدم ها را با تمام وجود حس کنند و بعد ارتباط بگیرند. 

کلی مولفه در ذهنمان است که باید بررسی شود. 

این است که در جمع بودن خواسته و نیاز روحی من است اما فکر کردن به اینکه چطور تعامل کنم، تا چه حد و چطور واکنش نشان دهم کار را سخت می کند. 

قضیه ان جا سخت تر می شود که بعد از دورهمی به خودت برمی گردی و حس می کنی چقدر از خود واقعی ات فاصله گرفته بودی وقتی فلان واکنش را نشان دادی و فلان حرف را زدی... 

و تمام روحت خسته می شود. 

هم می خواهی و هم نمی خواهی

بیرون آمدن از دایره ی امن درون گرایی(زیاد) سخت است ولی نیاز هر انسان ارتباط با بیرون است. 

نمی دانم منظورم را رساندم یا نه

انگار بعضی حس و حرف ها گفتنی و نوشتنی نیستند. 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • مهرنویس

 

تمام که شد با همان ماژیک سبز فسفری و مداد گذاشتم زیر مبل سه نفره که دوباره از اول شروع کنم به خواندن. 

خیلی وقت پیش از پردیس کتاب سفارش داده بودم اما فرصت خواندنش نبود، حالا هم حداقل دوماهی هست که درگیرش هستم.

همانطور که از تصویر روی جلد مشخص است، کتاب در مورد"پذیرش خود"  هست.

با تمام کم و کاستی هایمان

با تمام استعداد ها و توانمندی ها و ناتوانی هایمان

پذیرش خودمان بدون سانسور

کتابی که کمک می کند نگاه کمالگرایانه و منفی در مورد *خود* را کنار بگذاریم و انچه که هستیم را با آغوش باز بپذیریم. 

با خودمان مهربان باشیم، شجاعت ابراز داشته باشیم و با دیگرانی که می دانیم مناسب معاشرت هستند، راحت ارتباط بگیریم، از آن ها کمک بخواهیم و خودمان هم یاری گرشان باشیم. 

یک کتاب کامل، کم حجم و لازم برای هر آدمی که به دنبال آرامش و رشد است. 

موقع خواندن هر کدام از بخش ها همانطور که یادداشت می نوشتم و خط می کشیدم دلم می خواست اینجا بیایم و شوق یادگیری نکته ی جدید را با شما سهیم شوم،اما می گفتم هر وقت تمام شد بعد... 

این شد که تا الان چیزی ننوشتم و خواندن و لذت بردن شد به عهده ی خودتان. 

پ. ن

احتمالا تا قبل از نیمه تیر مرور کرده باشم مطالب را ان شاءالله 

دوستانی که کتاب را می خواهند اعلام کنند😁

 

  • مهرنویس

همه چی آرومه!

۱۰
خرداد

20 ماهی هست که مادرم، طی این مدت صوت ها و کتاب ها و کارگاه های فرزندپروری را پیگیر بودم و چیزهای خوبی هم یادگرفتم الحمدلله.

اما حالا می خواهم نکته ای را خواهرانه یادآور شوم که تجربه شخصی خودم هست.

شنیده اید که می گویند:هیچ وقت خوبی بچتو رو جلو بقیه نگو! چون دقیقا برعکسش میشه:)

من یک بند دیگر به این توصیه حکیمانه اضافه می کنم و آن این است که:هیچ وقت بدی و اذیت های بچت رو هم پیش بقیه نگو! چون رفع که نمیشه هیچ، اعصاب خودت هم از توصیه های رنگاوارنگ و نگاه های منفی دیگران به بچه خرد می شه. 

می دانم اغلب آدم خسته می شود از بچه داری و شب بیداری و نق و نوق و قشقرق های مداوم و بدغذایی و... 

بلاخره هرکس به چندین مشکل در حوزه پرورش فرزند دچار است، گفتنش هم ممکن است گاهی بقیه را با شما همدل کند و بگویند:آخی! تو عجب مادر طفلک و صبوری هستی و.... اما بقیه ی دیگری هم وجود دارند که فقط بلدند توصیه های بیخود بکنند و بعد هم نگاهشان نسبت به کودک تو منفی می شود."آره فلانی از بچگی همینجور غرغرو بود، از بچگی گریه هو بود و..." 

البته بقیه ای هم هستند که همراهند و مرهم. 

من خودم برای هر دو دسته ناله کرده ام

دسته دوم را هنوز هم سراغشان می روم و از مشکل کودکم می گویم، چون می دانم اگر راه حلی بلد باشند دلسوزانه و آگاهانه در اختیار می گذارند و ضمن آن همدلی می کنند. اما دسته اول نه....

به تو برچسب مادر ناکارآمد بی تجربه می زنند و به بچه ات برچسب های مختلف و خود را دانای کل می دانند. 

یادشان رفته از مادری خودشان، از مشکلات بچه ها...

پس پیش هر کس نباید گفت این دردها را، این سختی ها را... 

سکوت باید کرد

تقریبا همه از بدخوابی پسر خبر دارند، هنوز هم ادامه دارد. 

اما الان می دانم لازم نیست شرح دهم احوالاتم را

از چنین حرف هایی بریده ام دیگر:

_حتما سیر نمیشه 

_دل درد نیس؟ 

_شبا اب جوش نبات بده🙄

_خسته نمیشه😑

_ طی روز نخوابونش خب☹️

همه هم تقصیر این زبان است و دل کم طاقت! خب ساکت شو دختر. 

تو که اذیت می شوی از این توصیه های ناتمام لب نگشا. 

تو راست می گویی، سخت است نخوابیدن و بد خوابیدن... 

ولی به بقیه چه مربوط است مشکلات تو؟ 

می خواهی مثلا بگویی که خیلی شرایط سختی را می گذرانی که ان ها بی خبرند؟ 

خب که چه؟!

خلاصه که پیشنهادم این است خوبی و بدی یچه را بازگو نکنید پیش همه، مگر اینکه بدانید طرف باتجربه ست و می تواند کمکتان کند. 

البته نه هر باتجربه ای. 

 

 

  • مهرنویس

کشتند مرا...

۰۲
خرداد

ما که رفتیم ولی خدا به داد دل معلمی برسد که قرار است سال بعد معلم این کلاس باشد 

36 نفر که فقط سه نفرشان حرف می فهمند

بقیه از نیمکت و تخته و سکوی کلاس اویزانند

صداهای وحشتناک و بلند، شوخی های زشت و زننده، کتک کاری و... 

من که امسال نتوانستم

خدا خودش هدایت کند این ها را

کشتند مرا... 

تمام روانم درد می کند 

 

#زنگ_اخر

#وسط_هفته

  • مهرنویس

قبل تر ها خیلی بیشتر گوش می دادم

الان گزیده تر و کم تر

آهنگ هایی که خیلی دوست داشتم را دوباره با او گوش می دادم، او می فهمید من چقدر کیف کرده ام که با او شریک شده ام شنیدنشان را...

جاهایی که می مردم از ذوق به چشمانش نگاه می کردم و این یعنی:"نگا چقدر اینجاشو خوب میگه..."

حالا اما خیلی خیلی کم تر حوصله شنیدن دارم

دچار یک جور صدا بیزاری شده ام انگار

مگر چطور آهنگی از فلان خواننده ی خیلی مورد علاقه ام باشم که گوش بدهم... 

چند وقت پیش یکی از دوستانی که می دانم چیز بی خود نمی فرستد برایم آهنگی فرستاد از چاووشی...

باز کردم و ای کاش باز نمی کردم که کشت مرا لحن و حس و متن و.... 

انگار چاووشی دفتر ترانه سرا را گرفته و دارد از روی شعر می خواند، آرام، شمرده اما با نهایت احساس

حسی که به کلمات معنا می دهد... وقتی می گوید"یادم هست"  می فهمم چه یادآوری با جزئیاتی ... چه یاداوری عذاب آوری....

مشکل و دردی هم نداشته باشی گوش که میکنی وارد یک داستان می شوی... با تصویرهای واضح رنگی که او با صدا و لحنش می سازد....

آخ فلانی.... تکه دوم اهنگ که می گوید"هنوزم اون شبای... "

امان از آهش، امان از خلوص احساسش.... 

اهنگ بین دو نیمه را اما اصلا دوست ندارم، حسم را بهم می ریزد، اصلا گاهی کامل رد می کنم و فقط نیمه دوم پر احساسش را گوش می کنم. 

حالا تمام شما او هستید برای من

با تمام ذوق و کیفی که کردم تقدیمتان می کنم.

 

 

  • مهرنویس

استقلال عاطفی

۲۴
ارديبهشت

اینکه بتوانی تحت تاثیر احساس و مشکلات دیگران قرار نگیری به نظر من یعنی اوج قدرت....

دیگران را بشنوی، هم دلی کنی، همراهی کنی و هم صحبتشان شوی هنگام درد، اما درد آن ها، ناراحتی آن ها و رنج آن ها تو را درگیر نکند.

اگر کاری از دستت برمی آید حتما با جان و دل انجام دهی اما روحت آن قدر بزرگ باشد که این رنج را در خودش جا دهد و هضم کند و زندگی ات را مختل نکند، توانت را کم نکند، با قدرت ادامه دهی مسیرت را.

حتی اگر آن شخص با تو زیر یک سقف زندگی کند.

یا بهتر است بگویم در مواقعی که در یک محیط و یک خانه هستید این حفظ روحیه شاید حتی مهم تر است.

بلاخره یک نفر باید بایستد، محکم باشد، نشکند، وا نرود....

برای خودمان هم خوب است

گاهی آدم ها به صورت دوره ای ناراحت می شوند و افسرده... بی دلیل، کاری هم نمی توانی انجام دهی، یعنی از تو کمک نمی خواهند. 

با تو هم سرد می شوند و حوصله هیچکس را ندارند... 

من حق می دهم کاملا به بروز این احساسات چرا که خودم هم دچار می شوم...

اینطور مواقع که طرف مایل است خودش باشد و خودش و ما هم مقصر نیستیم.... 

اینجا خیلی مهم است که احساسات منفی او را درک اما به خود راه ندهیم. 

تمرین می خواهد و تکرار

الهی مددی

 

  • مهرنویس

از شما به دور!

۱۴
ارديبهشت

متن های طولانی رو نمیخونم یا اول و وسط و آخرش رو فقط

مدت هاست سراغ خوندن شعر نرفتم و حتی حوصله حافظ رو هم ندارم و اگر غزلی باز کنم دو بیت اول و اخر رو می خونم

کتاب هم به زور... 

به تنبلی روح دچار شدم

دچار نشید الهی! 

  • مهرنویس

قدری بیا نزدیک تر

۱۴
ارديبهشت

بعضی ها را تا می بینی دلت می خواهد بروی و بغلشان کنی و لپشان را ماچ کنی. 

اینقدر گرم و مهربانند که انگار سالهاست می شناسی شان و منتظر فرصتی که به هر بهانه ای نزدیکشان شوی و سفره ی دلت را باز کنی و حرف بزنی و حرف بزنی و حرف بزنی.... 

گاهی هم فقط دوست داری نگاهشان کنی و ازین تماشا سیر نمی شوی، حرف زدنشان، نوع تعاملشان، اداهای صورتشان و... همه و همه تو را جذب می کنند. 

اغلب در اولین دیدار هم با آن ها راحتی و گرمای وجودشان، وجودت را عجیب گرم می کند.

این آدم ها معمولا هیچ وقت تنها نیستند و کیف دنیا را می برند.

گاهی دست خودشان هم نیست.

گِلشان گرم است به گمانم.

بعضی ها هم طفلک اند، ستاره ندارند به قول مادر بزرگ هامان. 

دافعه دارند انگار... یک خیّری هم که بخواهد محض رضای خدا به ان ها نزدیک شود، بی هوا، ناگهان و با شدت پرت می شود عقب.

اصلا انگار نمی شود کنارشان رفت

حرف زد یا صمیمی شد

بعضی ازین ها هم دست خودشان نیست، گِلشان سرد است شاید. 

باید بروی نزدیکشان، حرفی بزنی، فرصتی بدهی تا خود را ابراز کنند، آن وقت اگر دیدی نه نمی شود، بعد کنار بکشی... 

به آدم ها فرصت ابراز بدهیم! 

همه همان چیزی که در ظاهر و در نگاه اول ازشان درک می کنیم نیستند. 

بعضی از همین گل سردها بعدا می توانند به نزدیک ترین و بهترین دوست آدم تبدیل شوند. 

همان آدم هایی که اگر بهشان میدان بدهیم و دوسشان داشته باشیم از هیچ خوبی دریغ نمی کنند و دستگیرند جایی که گل گرمها مشغول دلبرانگی اند هنوز. 

به هم فرصت بدهیم

می دانم وقت کم است و آدم ها بسیار و انتخاب آزاد 

اما خیلی ها تنها می مانند چون خوب به نظر نمی رسند، نه از نظر ظاهر... نه

حسی که به بقیه منتقل می کنند یا حسی که بقیه از آن ها دریافت می کنند ممکن است خیلی مطلوب نباشد. 

اما دست خودشان نیست گاهی

نمی دانم تجربه مشابه داشته اید یا نه

ولی خود من گاهی از ان گل سردها بوده ام به اعتراف اطرافیان، بعد که جرات کرده اند و محبت البته و بیشتر تعامل داشته ایم فهمیده اند عجب گوهری هستم من😁

به هم فرصت ابراز کردن بدهیم، تنها جذب خوش صحبت های جمع نشویم، نگاهی هم به تنهاها، آرام تر ها و صرفا شنونده ها داشته باشیم، با سوالات ناگهانی هولشان نکنیم، بلکه سنجیده عمل کنیم تا آن ها هم "دوست داشته شدن"  را تجربه کنند❤️

 

 

  • مهرنویس

من مدرس هستم

۱۱
ارديبهشت

یک نکته ای که خیلی وقت است به من ثابت شده همین است. 

همیشه فکر می کردم در آینده معلم خیلی خاص و نمونه ای شوم و زندگی شاگردانم را دگرگون کنم و از این خیالات....

البته که محالات بودند بیش تر.

اخر آدم حسابی، مگر روزهایی که برای آن دو بی نوا کلاس زبان و غیره و ذلک می گذاشتی را فراموش کردی؟

همان موقع مشخص شد که اعصاب لجبازی و لوس بازی و قیل و قال بچه های کوچک را نداری و فقط بلدی خوب شیرفهمشان کنی نه بیش تر!

پس چطور به ذهنت اجازه نشخوار این افکار زیبا را دادی و خیال کردی از تو هم "معلم"  در می آید؟

خودم هم خوب می دانم.... 

من فقط بلدم خوب درس بدهم

بلد نیستم"معلم" باشم

یعنی نمی توانم

طاقتم کم است

هر بار سر هر کدامشان فریاد می کشم قطعا پشیمان می شوم اما نمی توانم به خودم قول دهم که دیگر تکرار نشود. 

گاهی زنگ آخر از دلشان درمیاورم، آن هایی که می دانم خیلی نامردی کردم و بلندی دادم به اندازه بدی کارشان نبوده را کنار می کشم و دست نوازشی و غلط کردمی و.... 

یک بار به یکیشان گفتم فلانی منو ببخش، من دوست دارم به درس گوش بدی و خوب یاد بگیری،برای همین وقتی گوش نمیدی و شیطنت می کنی عصبانی می شم! 

خیلی بی تفاوت و انگار که حفظ کرده باشد گفت:چشم خانم

آن جا بود که فهمیدم او بیشتر دلش به حال من می سوزد و حتما با خودش فکر کرده این فلانی هم عرضه ندارد خودش را کنترل کند، زود هم پشیمان می شود، اگر دلش به همین بخشیدن من خوش است که باشد، چشمی می گویم برود پی کارش! 

خلاصه که نمی خواهم ادای آن هایی را دربیاورم که مثلا می خواهند حرفه شان را خیلی مهم جلوه بدهند و خود را فروتن و بگویند  هنوز قواره این حرفه نیستم و فلان و بهمان! 

نه

باز در خالصانه و صادقانه ترین حالت ممکن هستم و اعلام می دارم:

من معلم نیستم

فقط خوب درس می دهم

من فقط مدرس هستم

اما خوشحالم که گاهی می توانم ادای معلم های واقعی را در آورم

خوشحالم که فرصت معلم شدن دارم

خدا خودش هدایتم کند

و حنجره و اعصابم را حفظ

تبریک هم نمی گویم

نه به خودم(چون نیستم) 

و نه به دیگران(که هستند) 

روز شهادت استادی که خیلی دوسش دارم و خیلی از حرف هایش را خوب فهمیدم و لذت بردم از خواندنشان گرامی🌸

 

  • مهرنویس